مژده مواجی – آلمان
همهچیز خیلی بهسرعت پیش رفت. گاهی زندگی در مسیری میافتد که قبل از آن تصورش را هم نمیکردی. مثلاً وارد شدن به یک فضای کاری جدید و متفاوت با قبل از آن. از محیط مهندسی عمران و سروکار داشتن با اعداد و سازهها، به محیط کارشناسی علوم اجتماعی و تربیتی و سروکار داشتن با آمار و ارقام و زندگی آدمها در جامعه.
معمولاً هر بار که دوستم ماندانا، دانشآموختهٔ علوم اجتماعی، به جلسات یا مراسمی میرفت که در مورد مسائل اجتماعی بود، مرا نیز بیخبر نمیگذاشت و با هم میرفتیم. میدانست که با علاقهمندی اینجور مسائل را دنبال میکنم. در یکی از آن مراسم، با بهآته که در انجمن مهاجران و پناهجویان کار میکرد، آشنا شدم. خانمی که تا سر صحبت را با من باز کرد، آنچنان سرگرم صحبت شدیم که متوجه گذر زمان نشدیم.
یک ماه بعد از آن، بهآته ایمیلی را که شامل یک آگهی کار بود، برایم فرستاد. نوشته بود که تا این آگهی را دیده، به یاد من افتاده. کار در یک پروژهٔ اجتماعی مشترک بین ادارهٔ کار و دانشگاه هامبورگ، برای تحقیقاتش در مورد جذب و ادغام پناهجویان در جامعه. با ایمیل درخواستم را فرستادم. روز بعد تلفن زنگ زد. آنطرف خط نینا، مسئول پروژه، بود که مرا به مصاحبه دعوت کرد.
تابستان سال ۲۰۱۶ بود، روزی گرم و آفتابی. بلوز صورتی روشن آستینبلند و دامن سیاه را از کمد لباس بیرون آوردم و پوشیدم. کفش سیاهی را هم که سه چهار سانتی پاشنه داشت، به پا کردم و بعد نگاهی به قد و بالای خود در آینه انداختم. سر و وضعم برای رفتن به مصاحبهای کاری خوب بود. راهی طولانی در پیش داشتم. ترجیح دادم با دوچرخه نروم که با رکاب زدن زیاد، عرق بکنم و با بوی ناخوشایندی آنجا ظاهر شوم. با اینکه از روز قبل در گوگل آدرس را پیدا کرده بودم، خط متروی مناسبی را برای رفتن انتخاب نکردم. ایستگاهی که پیاده شدم راهش تا مکان مصاحبه فاصلهٔ نسبتاً زیادی داشت. با قدمهای تند راهی آنجا شدم. راه رفتن با آن کفش برایم چندان راحت نبود. کفشی که بهندرت و فقط برای مناسبتهای خاصی میپوشیدم. درست سر ساعت ۲ بعدازظهر به آنجا رسیدم. نینا، مسئول پروژه، در را به رویم باز کرد. زنی با موهای صاف بلند بلوند، قدی بلند و با اندامی ظریف. در یک آن خودم را در اتاقی یافتم که میزی وسط آن قرار داشت و سه نفر دور آن نشسته بودند.
فضای محیط مصاحبه خوب بود. باید اول از خودم حرف میزدم. از زمان ورود به آلمان شروع کردم: یادگیری زبان، تحصیل در دانشگاه، کار، کمک به هموطنان تازهوارد، فعالیت در مدارس بچههایم بهعنوان نمایندهٔ والدین،… .
نینا بعدها به من گفت: «ما دنبال همکار زن ایرانی میگشتیم که در آلمان تحصیل کرده باشد و آمادگی شرکت در این پروژهٔ اجتماعی را داشته باشد. رشته تحصیلیات برای تیم کاریمان جالب و جذاب بود. رشتهای که اکثراً مردان در آن فعالاند.» نینا پرسید: «میتوانی تصور کنی که با مراجعهکنندگانی سروکار داشته باشی که از نظر فرهنگی خیلی متفاوت باشند؟ مثلاً مردهایی که افکار مردسالاری دارند؟»
جواب دادم: «قبلا در محیط کاری، اغلب همکارهای مرد از کشورهای مختلف داشتهام و هیچوقت مشکلی نبوده است.»
نینا تأکید کرد: «ما اما در محیط کار با مراجعهکنندگان مردی سروکار داریم که از اقشار مختلف جامعه هستند.»
با اطمینان جواب دادم: «میتوانم تصور کنم که با این افراد سروکار داشته باشم.»
نینا همان موقع تصمیم خود را گرفته بود، اما باید با رئیسش نیزمشورت میکرد.
ده روز بعد از مصاحبه، کارم را در یک تیم جهانی (بینالمللی) شروع کردم. یک ایرانی از بوشهر، به تیمی متشکل از همکاران آلمانی، مراکشی، لهستانی و کامرونی اضافه شد.