نماد سایت رسانهٔ همیاری

ونکوور از داخل ترن هوایی (۸) – مصائب مادرم

ونکوور از داخل ترن هوایی (۸) - مصائب مادرم

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

۱- نی‌نوا

ساعت حدود چهارونیم بعدازظهر بود. در راه برگشت از سر کار و برداشتن دخترک از مهدکودک، به برنامهٔ On The Coast رادیو CBC گوش می‌دادم. دو روز بود آمریکای ترامپ از برجام خارج شده بود و کفتارهایی در گوشه‌ و کنار جهان بوی جنگی دیگر در خاورمیانه به مشام‌شان خورده و جشن گرفته بودند، اما در رادیوی ونکوور خبری از این‌ها نبود. در عوض در کلونا باز اخطار سیل داده شده و خانه‌های بیشتری تخلیه شده‌ بودند. و در ادامهٔ سلسله گزارش‌های مربوط به بحران مسکن در بریتیش کلمبیا، بخش‌هایی از یک گفت‌وگوی آزاد در ریچموند پخش شد با این موضوع که آیا مسکن یک‌جور سرمایه‌گذاری‌ است یا حق طبیعی و اولیهٔ هر شهروند. پیش از آنکه کارشناس ترافیک، آخرین وضعیت خیابان‌ها و اتوبان‌ها را اعلام کند، مجری از مخاطبان خواست که به‌مناسبت روز مادر که در پیشِ رو است، آهنگی را که آن‌ها را به یاد مادرشان می‌اندازد، با نام بردن حساب توئیتر برنامه، اطلاع دهند تا در میان‌برنامه‌ها پخش شود. مجری مثال‌هایی زد از ترانه‌هایی که احیاناً مخاطبان در کودکی با مادرانشان با آن‌ها رقصیده‌اند و بازی کرده‌اند یا آهنگ محبوب مادرشان بوده است.

فکر کردم در چه دنیاهای متفاوتی بزرگ شده‌ایم. برای من که کودکی‌ام همانند تمام متولدین حول‌وحوش انقلاب، در زمان جنگ گذشت، اندوه، بزرگ‌ترین و کامل‌ترین حسی بود که در کودکی آموختم. خیلی زودتر و کامل‌تر از شادی. شادی‌های کودکانه البته ناب بودند، اما در میانهٔ آن‌ها می‌دانستی که غم و اندوهی عمیق گوشه‌ای لانه کرده است. حتی حالا وقتی به‌یاد می‌آورم که یکی از «تفریحات» ما هنگام موشک‌باران تهران، رفتن به پشت‌بام و دنبال کردن رد موشکی بود که قرار بود محله‌ای را به خاک و خون بکشد، تنم می‌لرزد. مادرم حرص می‌خورد، خواهش می‌کرد، تهدید می‌کرد و ما پایین نمی‌آمدیم. اگر قرار بود موشک روی سرمان بیاید روی پشت‌بام یا زیر درگاهی، جایی که مادرم فکر می‌کرد امن‌تر است، تفاوت چندانی نداشت. کودکیِ من در جنگ و موشک‌باران پر است از تصویرهای دهشتناک. تصویر جنازه‌های پاره‌پاره‌شدهٔ پسرهای جوان همسایه و خانواده و فامیل. اوجش فکر کنم سال‌های ۶۴ و ۶۵ بود. محلهٔ مادری‌ام در خیابان مولوی پر از جوان‌های زیبا و برومند بود. دایی‌هایم و دوستان‌شان در آن میان بودند. بعد یک مرتبه شروع شد. یکی‌شان که در جبهه شهید شد، دیگران به دنبالش روان شدند. کوچه‌های آن محل پر است از نام جوان‌هایی که هیچ‌کدام بیشتر از ۲۵ سال عمر نکردند و من از بسیاری از آن‌ها خاطره دارم. جوانانی پرشور و بااراده که به نام‌های روی دیوار برای کوچه‌ها تبدیل شدند و حالا ما می‌دانیم که چه بی‌دلیل و چه خودخواهانه به سلاخی فرستاده شدند. تمام آن‌ها دایی‌های من بودند و برادران مادرم. چهلم به چهلم جنازهٔ جدیدی زیر گذر لوطی صالح تشییع می‌شد و تابلوی نقاشی جدیدی از پرترهٔ شهید جدید به دیوار مسجد حاج صفرعلی اضافه می‌شد. کم‌کم دیوارها دیگر جایی برای تابلوی جدید نداشتند. دیوارهای آن مسجد هنوز پر است از عکس جوانی‌های بربادرفتهٔ دههٔ شصت. چند سال پیش که هوس کردم دوباره دوری در آن محل بزنم، در کمال تعجب سرِ پیچی که از بازار پله‌های نوروزخان به‌سمت بازار مسگرها می‌رود، عکس دایی‌ام را دیدم که در اعلامیه‌ای قدیمی هنوز آن بالا، روی سقف قوسی بازار چسبیده است. لحظهٔ عجیبی بود. هنوز هم خیلی خوب شبی که خبر شهادتش در فاو را آوردند، به‌یاد دارم.

شبی از شب‌های اوایل اسفند ماه سال شصت‌وچهار بود که در خانه‌مان را زدند. یکی از دوستانش آمده بود و سراغ پدرم را می‌گرفت. اما همین که او دم در خانه‌مان آفتابی شده بود، برای مادرم کافی بود که داستان را دریابد. فکر کنم از آن روز بود که دلهره و اضطراب همنشین همیشگی‌اش شد. به مادرم که فکر می‌کنم، می‌بینم تنها آواهای موسیقیایی‌ای که مرا به‌یاد او می‌اندازد، نواهای مذهبی‌اند؛ روضه‌خوانی‌ها و مرثیه‌ها. البته نی‌نوای حسین علیزاده هم هست که خود تمام و کمال ارکستراسیون اندوه است؛ ارکستری زهی در همراهی تکنوازی نیِ جاودان جمشید عندلیبی. ارکستراسیونی که علیزاده هنگام نوشتنش آن‌طور که در مصاحبه‌ای در سال ۹۳ گفته است، در بحبوحهٔ جنگ ایران و عراق، اشک می‌ریخته است. در آلبوم نی‌نوا، من شخصاً ابتدای قطعهٔ جامه‌دران را بیشتر از دیگر قطعاتش دوست دارم. جایی که آلتو‌ها، نی را به رقص می‌آورند و قطعه چنان وجه حماسی‌ای پیدا می‌کند که نامش به‌راستی برازنده‌اش است؛ جامه‌دران.

نی‌نوا را صداوسیما در محرم به‌کرّات پخش می‌کرد، طوری که به‌نوعی به موسیقی ملی محرم تبدیل شده بود. و این، یکی از دلایلی است که این قطعه بیش از هر چیز مرا یاد مادرم می‌اندازد. محرم و عاشورا و عزای حسین یادآور مادرم هستند. مادر من هر سال ده روز اول ماه محرم روضهٔ زنانه‌ای برگزار می‌کرد. در آن ده روز طوری بود که انگار تمام سال را برای آن ده روز زندگی کرده است. خانه‌مان کوچک بود و سر جمع در بهترین حالت ده نفری پای روضه می‌آمدند اما برای او اهمیتی نداشت. مناسک مهم بود؛ سیاهی زدن هفتهٔ قبل به دیوارها، برافراشتن پرچم، چیدن بساط سماور نفتی، درآوردن استکان و نعلبکی‌های مخصوص مراسم که بعد از ده روز شسته و تمیز و خشک به زیرزمین بازمی‌گشتند تا سال بعد. ‌طوری بود که انگار همراه قطعهٔ رقص سماع پایان نی‌نوا به رقص درمی‌آمد هنگام فراهم کردن آن مراسم هرساله. اوج مراسم، تاسوعا و عاشورا بود. آن دو روز برخلاف باقی روزها تمام فامیل هم می‌آمدند و ما ناهار می‌دادیم. آن دو روز تنها مناسبتی بود که در آن تمام فامیل سالی یک بار در خانهٔ ما جمع می‌شدند و چون در اصل برای روضه آمده بودند، احتیاجی به هیچ تشریفاتی نبود. به‌طور متناقضی آن روزهای عزاداری به ما خیلی خوش می‌گذشت! انگار از گریستن کمی بار اندوه روزگاران از دلمان کم می‌شد و با دیدن تمام فامیل دور و برمان، قوت قلب می‌گرفتیم.

یک مرثیهٔ کوتاه هم بود که به‌خصوص بعد از شهادت دایی، ورد زبان مادر شده بود. وقت‌هایی که دور از چشم ما در آشپزخانه مشغول پخت‌وپز بود، آن را زیر لب زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. قرار بود ما آن اشک‌ها و آن ناله‌ها را نشنویم، اما سخت بود پنهان کردنش از من که مثل سایه هر جا بود، دنبالش می‌رفتم. از آنجا، از پشت دیوار آشپزخانه و در سکوت خیره شدن به مادر گریان تا امروز در ونکوور انگار قرن‌ها گذشته است، اما من هنوز آن مرثیهٔ کوتاه را به‌یاد دارم. مرثیه‌ای که برای من یادآور یک دوران است؛ دوران سوگ مادران و خواهران برای برادران و شوهران. از خودم می‌پرسم که آیا باز قرار است کودکانی در سرزمینم مادرانشان را با مرثیه‌ها و اشک‌ها به‌یاد آورند. و آن مرثیهٔ کوتاه: 

او می‌دوید و من می‌دویدم / او سوی مقتل، من سوی قاتل

او می‌نشست و من می‌نشستم / او روی سینه، من در مقابل

او می‌برید و من می‌بریدم / او از حسین سر، من از حسین دل

مادرم در پنجاه سالگی از سرطانی نادر درگذشت. بعد از چندین سال درد کشیدن. دکترها می‌گفتند یک درصد از انسان‌ها با زائده‌ای نخاعی به دنیا می‌آیند. در یک درصد موارد این زائده مشکل‌ساز می‌شود. در اکثر موارد سرطان‌ها خوش‌خیم و قابل کنترل‌اند، اما در معدودی موارد این سرطان بدخیم است. سرطان مادر نه چنان بدخیم بود که زود او را از پا درآورد و نه خوب شد. سال‌های متمادی بدتر و بدتر شد تا اواخر که چند ماهی در بستر افتاده بود. در این مسیر طولانی ناامیدکننده، ما همه‌چیز را تجربه کردیم، از پزشکی مدرن تا درمان‌های سنتی، جراحی تا سوزن‌درمانی، هامیوپاتی، جادو و جنبل، دعانویسی! مادرم همیشه گله می‌کرد که چرا من؟ ریش‌سفیدهای مذهبی فامیل می‌گفتند؛ هر که در این بزم مقرب‌تر، جام بلا بیشترش می‌دهند. من اما در نهان قلبم امیدوار بودم که معجزه‌ای اتفاق بیافتد. تا روز آخر منتظر بودم. فکر می‌کردم اگر قرار باشد خدا در چیزی مداخله کند، جایش اینجاست. آن خدایی که سال‌ها با وفاداری اطاعتش کرده بود و عاشقانه دوستش داشت، وقتش بود که کاری بکند اما پیغامی از آسمان‌ها نیامد.

۲- نور زمستانی

فیلم نور زمستانی (Winter Light) اینگمار برگمان داستان یک روز از زندگی توماس اریکسون، کشیش روستایی کوچک در سوئد است و مواجههٔ او با شک‌ها و تردیدهای مذهبی‌اش. ابتدای صبح، یوناس پرسون (Jonas Persson) ماهی‌گیر و همسرش به کلیسا می‌آیند. یوناس بعد از شنیدن اخباری راجع به احتمال ساختن بمب اتم توسط چین، دچار اضطراب شدید شده است. توماس که آن روز، روز خوبی برایش نیست چون یاد همسر از دست‌رفته‌اش افتاده و این‌که زندگی‌اش چقدر خالی از عشق است و رابطه‌اش با مارتا، معشوقه‌اش، هم نتوانسته جای خالی زنش را پر کند و به‌همین دلیل با او قطع رابطه کرده، به او می‌گوید که می‌داند خیلی ناامیدکننده است، اما احتمالاً‌ همه‌چیز خیلی منطقی‌تر به‌نظر خواهد رسید اگر وجود خدا را نفی کنیم، چون در آن صورت، این همه قساوت و سنگدلی بشر نیازی به توجیه نخواهد داشت. آن روز یوناس با تفنگ خودکشی می‌کند. بعدازظهر، توماس با حالی نزارتر از همیشه برای موعظه از خانهٔ پرسون‌ها به دومین کلیسای محل خدمتش می‌رود. در تمام طول روز مارتا که هنوز عاشق اوست، او را دنبال می‌کند و علی‌رغم تمام بدخلقی‌هایش، همراهش است. آنجا تنها دو نفر منتظرش هستند. یکی از آن‌ها معلم معلولی است که سؤالی سرنوشت‌ساز از توماس می‌پرسد. می‌پرسد چرا این‌قدر در مورد مصائب جسمانی مسیح (Passion of Jesus) اغراق می‌شود درحالی‌که هر چه که بود، تمام ماجرای تصلیب کمتر از نیم روز به پایان رسید، حال آنکه مثلاً خود او سال‌هاست که دردهای زیادی را به‌خاطر معلولیتش تحمل می‌کند؟ او می‌پرسد آیا اینکه پیروانش او را انکار کردند دردناک‌تر نبود و آیا آنکه خدا به او پاسخی نداد، دردناک‌تر نبود؟ «آیا سکوت خدا از آن دردهای جسمانی دردناک‌تر نبود؟» و او جواب داد بلی.

۲۵ اردیبهشت ۹۷ – ۱۵ مه ۲۰۱۸

خروج از نسخه موبایل