داود مرزآرا – ونکوور
۱- درخت نه از باد میترسد و نه از طوفان، فقط از تبر میترسد.
۲- وقتی به قلب تاریکی زد، قلبش از کار افتاد.
۳- به اطرافش نگاه کرد، کسی را نیافت. اعلام بیطرفی کرد.
۴- ریل به قطار گفت از من جدا مشو وگرنه به مقصد نمیرسی.
۵- نجار را از تیشه و شیشهبُر را از شیشه بتوان جدا کرد، اما درخت را از ریشه، نه.
۶- درخت بیابان وقتی دید خار بیخیالِ آب است، تشنگیاش را فراموش کرد.
۷- وقتی هوس میکرد که به فضا پرواز کند، حشیش میکشید.
۸- بدون فکر حرف میزد، مثل پدربزرگش که بدون نشانهگیری تیر خالی میکرد.
۹- برای فرار از جدایی و تنهایی، قصهنویس شد.
۱۰- باورهایش را بهقدری دوست داشت که بسیاری از حقایق برایش ناشناخته ماند.
۱۱- انسانها کمتر با هم رابطهٔ انسانی دارند. بیشترِ رابطهها، تصویریاند.
۱۲- آدمها هیچوقت بدون تصویری که از همدیگر در ذهن دارند، به هم نگاه نمیکنند.
۱۳- انسانها همیشه پیش از تولدِ کامل، میمیرند.
۱۴- سلطه با مرگ قرین است و توانائی با زندگی.
۱۵- آن که نسیه میبرد، از اجحاف مغازهدار چشمپوشی میکند.
۱۶- وقتی تردید داریم، سراغ حقیقت را میگیریم.
۱۷- چمدانی که زندگی را در خود جا داده بود، از پلههای بار هواپیما بالا میرفت.
۱۸- موهای پرپشت و مجعد دور سرش نمیگذاشت تا حرف به گوشش برود.
۱۹- رؤیاها، قبل از آشکارشدن همچون رازی باشکوه برای ما باقی میمانند.
۲۰- آنها که زندگیشان را وقف پرسشها میکنند، بالاخره محقق میشوند.
۲۱- خواب، جرعه جرعه شیشۀ شراب را دنبال کرد تا به رختخواب رسید.
۲۲- مادربزرگ کامی کوچولو مرد. همه گفتند که او به بهشت رفت. کامی از مادرش پرسید پس چرا همه دارند گریه میکنند.
۲۳- خسارت رکوردی را که شکسته بود، به فدراسیون پرداخت کرد.
۲۴- بعضیها مثل گل مصنوعی میمانند؛ رگ و ریشه ندارند.
۲۵- آنقدر در تنهایی به خود میاندیشید که بهجز خودش کسی را به جا نمیآورد.