نماد سایت رسانهٔ همیاری

زندگی مبارزه‌‏ای است که اندوه آن را به شکست می‌‏کشاند – معرفی ترجمهٔ فارسی کتاب لالایی در کتابخانهٔ وست ونکوور

معرفی ترجمهٔ فارسی کتاب لالایی در کتابخانهٔ وست ونکوور

پنجشنبه، ۱۲ اکتبر جلسه‌ای برای معرفی و خواندن بخش‌هایی از کتاب لالایی، در کتابخانهٔ وست ونکوور ترتیب داده شده بود. کتاب لالایی که پیش از در نشریهٔ همیاری معرفی شده است، نوشتهٔ کیم توئی، نویسندهٔ کانادایی ویتنامی‌تبار است که تا کنون ۶ جایزه را از آن خود کرده است و اخیراً توسط هایده هاشمی و داود مرزآرا ترجمه شده است.

جمعیت شرکت‌کننده در این جلسه، در مقایسه که با جمعیتی که اصولاً برای شرکت در چنین جلسات ادبی و فرهنگی‌ای علاقه نشان می‌دهند، نسبتاً قابل توجه بود. در ابتدا لیلا مشکینی، مسئول بخش کتاب‌های فارسی کتابخانهٔ وست ونکوور، بیوگرافی دو مترجم رمان لالایی، داود مرزآرا و هایده هاشمی را خواند. پس از آن، داود مرزآرا طی سخنانی از حاضران در جلسه، لیلا مشکینی و همکارانش در کتابخانهٔ وست ونکوور، و سردبیران نشریات شهروند، رسانهٔ همیاری و فرهنگ بی‌سی برای اطلاع‌رسانی در زمینهٔ انتشار ترجمهٔ فارسی رمان لالایی، تشکر و قدردانی کرد و ضمنِ اشاره به نکاتی در زمینهٔ داستان و روایت، به بیان ویژگی‌های رمان لالایی پرداخت.

سپس وی چنین ادامه داد: «دنیای داستان با دنیای زندگی واقعی فرق دارد. در داستان، نویسنده اهمیت و چیستیِ شخصیت‌ها را طوری می‌سازد که مورد قبول من و شما به‌عنوان خواننده قرار گیرد. در حالی که در زندگی واقعی، به‌خاطر پنهان‌کاری و دلایل گوناگون، چه بسا که نتوانیم از شخصیت حقیقی یک فرد آگاه شویم و به اجبار به حدس و گمان بسنده کنیم.

داستان از مجموعۀ مطالعه، تجربه، مشاهدهٔ پیرامون، تخیل نویسنده و انبوهی سؤال پدید می‌آید. و نویسنده با استفاده از این عوامل، داستان خود را خلق می‌کند. او در واقع برای خلق داستانش ملاتی از تجربیات، مشاهدات و اندیشه‌هایش را درونی می‌کند تا در قالبی نو و متفاوت آن‌ها را روایت کند. به‌قول میلان کوندرا، رمان نویس، خانۀ زندگی خود را ویران می‌کند تا با سنگ‌های آن، خانۀ رمان خود را بسازد.

انسان اصولاً روایت‌سازاست. کنجکاو است و کنجکاوی انسان به روایت‌سازی او برمی‌گردد. نویسنده متعهد نیست که راستگو و دقیق باشد. تنها تعهدی که به گردن نویسنده است، این‌ست که طوری بنویسد تا داستانش قانع‌کننده و باورپذیر شود. هنر نویسنده در گزارش‌نویسی، خاطره‌نویسی و مقاله‌نویسی نیست. بلکه ناگزیراست واقعیات را تغییر دهد، آن‌ها را دگرگون سازد و چیزی را از خودش درآورد که قانع‌کننده باشد. او از قدرت تخیل خود استفاده می‌کند و ما را به‌عنوان خواننده از منظرهای مختلف سیاسی، مذهبی، اخلاقی، جامعه‌شناختی به هیجان می‌آورد و داستان را به زندگی ما پیوند می‌زند. اما ما به‌عنوان خواننده در برخورد با داستان نباید حضور خود را دست کم بگیریم. چون داستان با حضور خواننده کامل می‌شود و این کامل شدن با کشف متفاوت خواننده از داستان است که فرم می‌گیرد. به‌هر تقدیر ما داستان می‌خوانیم تا به فهم بهتر و بیشتری از پدیده‌ها و هستی انسان برسیم و از آن لذت ببریم. من و شمای خواننده سعی می‌کنیم از تمثیل‌ها، تصویرسازی‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها به آنچه که در پس و پشت بافت داستان پنهان شده است، پی ببریم. در واقع نویسنده و خواننده لازم و ملزوم یکدیگرند. چون نویسنده حرف آخر را دربارهٔ نوشته‌اش نمی‌زند، بلکه این منتقد و خواننده است که آن را کامل می‌کند و فهم بهتری از داستان به‌دست می‌دهد.»

پس از آن داود مرزآرا با نگاهی به ویژگی‌های رمان لالایی به‌عنوان رمانی مدرن، در خصوص ویژگی‌ها و تفاوت رمان مدرن و رمان کلاسیک چنین توضیح داد:

«اولین تفاوت و ویژگی به‌جهت شخصیت‌پردازی: در داستان‌های کلاسیک، همیشه نویسنده یک یا دو شخصیت مرکزی و خاص را برمی‌گزیند تا به‌همراه شخصیت‌های فرعی که در حاشیه‌اند، دور محور داستان بچرخند. مثل لبۀ تیغ اثر سامرست موام، مثل چشم‌هایش اثر بزرگ علوی، مثل همین رمان فرج نوشتهٔ زیبای نویسندهٔ خوب همشهری‌مان خانم ون دوزن و خیلی‌های دیگر. اما در داستان مدرن، ما با یک یا دو شخصیت مرکزی روبرو نیستیم، بلکه تمام شخصیت‌های داستان، شخصیت‌های اصلی‌اند که به‌طورفعال، همگی در داستان حضور دارند، هر کدام بر رویدادها و من و شمای خواننده تأثیرمی‌گذارند و هیچ‌کدام بر دیگری برتری ندارد. در لالایی از عمهٔ هفتمی‌ بگیرید که زخمی‌ زیر شکم دارد تا دایی دومی‌ که مورد احترام و علاقۀ مردم است، از پزشکی که برای نجات فرزندانش، آن‌ها را جدا از هم در پنج قایق روانهٔ آب‌های اقیانوس می‌کند، بگیرید تا پسر آتیستیک راوی، همه شخصیت‌هایی اصلی‌اند.

دوم به‌لحاظ زبان: کیم توئی در جای جای این رمان، هم از زبان فاخر ادبی استفاده می‌کند و هم از زبان کوچه و بازار. او در یک خط، در یک جمله، در یک پاراگراف، هم شما را می‌خنداند و هم می‌گریاند. او از درخشان‌ترین زبان شاعرانه استفاده می‌کند که هم ایجاز دارد هم زیبایی دارد و هم دقتِ بیان. و در لایه‌لایه‌های متعدد زبان داستان، شما هم کثرت را می‌بینید و هم تنوع را. حتی کیم توئی به‌نظر من زبانی را در لالایی به‌کار گرفته است که رمانش را به‌سمت پست مدرنیسم سوق می‌دهد. زبانی که با طنز، طعنه و هجو همراه است. عنصر زبان در آثار پست مدرن که بیشتر طنز است، ابزاری‌ست در دست نویسنده که برای به سخره گرفتن روابط و پیوند‌ها از آن استفاده می‌کند.

سوم به‌لحاظ خلق هنری: نویسنده، ملاحظهٔ هیچ اندیشه‌ای را ندارد جز خلق هنری. کارش در این رمان نه تبلیغ سیاسی است و نه تبلیغ سوسیالیستی و یا ناسیونالیستی. او به تاریخ مرسوم و شناخته‌شدهٔ امروز نمی‌پردازد، بلکه تاریخ را تبدیل می‌کند به تاریخ آدم‌ها، آدم‌های معمولی، آدم‌هایی که خواننده با پوست و استخوانش آن‌ها را لمس می‌کند. ما در رمان مدرن با طرحی کاملاً فشرده و کوتاه مواجه‌ایم در این سبک از داستان‌نویسی تکیهٔ نویسنده بر پرداخت صحنه در موقعیتی است که داستان در آن روی می‌دهد.

چهارم به‌لحاظ زمان: در رمان مدرن، زمان داستان مثل داستان‌های کلاسیک خطی نیست که از جایی شروع شود و در زمانی دیگر پایان یابد. بلکه زمان جا‌به‌جا می‌شود. از حال به گذشته، از گذشته به آینده و از آینده به حال در گردش است.

و بالاخره پنجم به‌لحاظ پایان‌بندی: در داستان کلاسیک، خواننده اقناع می‌شود که داستان پایان یافته است. در حالی‌که در داستان مدرن، پایان داستان بازاست و پایان فیزیکی آن را خواننده می‌تواند با تفسیرهای گوناگون خود تأویل کند. به‌عبارت دیگر، داستان در یک نقطه بسته نمی‌شود و به خواننده اجازه داده می‌شود تا تفسیرهای خود را از داستان داشته باشد.»

پس از صحبت‌های داود مرزآرا، نوبت به هایدهٔ هاشمی رسید. وی نیز ضمن تشکر از شرکت‌کنندگان در جلسه و تمامی افرادی که در چاپ و انتشار و معرفی کتاب نقش داشته‌اند، همراه با تصاویری از جلدِ دیگر کتاب‌های کیم توئی، توضیح داد که چگونه مفتونِ زبان شاعرانهٔ این نویسنده شده است. هاشمی همچنین با اشاره به پروسهٔ این ترجمهٔ مشترک، گفت که چگونه گاه برای انتخاب معادل یک لغت در فارسی با داود مرزآرا بحث و گفت‌وگوها داشته‌اند. وی همچنین افزود که به سبب آشنایی‌اش به زبان فرانسه، ترجمهٔ لالایی را که از ترجمهٔ انگلیسیِ آن انجام گرفته است، با نسخهٔ فرانسه (اصل) تطبیق داده‌ است.

هایده هاشمی در میان صحبت‌های خود، قطعه‌هایی از کتاب لالایی را برای شرکت‌کنندگان در این جلسه خواند و بعضاً برداشت خود از آن قطعه‌ها را شرح داد.

«وقتی بچه بودم، فکر می‌‏کردم جنگ و صلح دو مقوله‏ٔ ضد هم‌اند. وقتی ویتنام در شعله‏‌ها می‌‏سوخت، هنوز من در صلح زندگی می‌‏کردم و تا وقتی که ویتنام اسلحه‏‌هایش را زمین گذاشت، من از جنگ تجربه‌‏ای نداشتم. بر این باورم که جنگ و صلح در واقع دوستان یکدیگرند و ما را دست انداخته‌‏اند. تا زمانی که برای‏شان صرف داشته باشد بدون هرگونه نگرانی از نقش ما و تعریفی که برای‏شان قائل هستیم، با ما مثل دشمن رفتار می‌‏کنند. پس شاید ما نباید در پیدایش هر کدام‏شان، زیاد سرمایه‌‏گذاری کنیم و تصمیم بگیریم. من به اندازهٔ کافی خوش‌شانس بودم که پدر و مادری داشتم که می‌‏توانستند بدون توجه به موقعیت و وضعیت آن موقع، دیدگاه خود را به رویدادها حفظ کنند. مادرم اغلب گفتار حکیمانه‏‌ای را تکرار می‌‏کرد که وقتی در سایگون در کلاس هشتم بود، روی تخته سیاه خوانده بود: زندگی مبارزه‌‏ای است که اندوه آن را به شکست می‌‏کشاند

* * * * *

«وقتی کمونیست‌‏ها وارد سایگون شدند، چون ما بی‌‏دفاع بودیم، خانواده‌‏ام بیش از نیمی از مِلک‏مان را به آن‌ها تحویل داد. دیواری آجری، قائم و راست، بنا شد تا مالکیت خانه با دو نام: یکی به‏‌نام ما و یکی هم به‌‏نام مرکز پلیس محلی به ثبت برسد.

یک سال بعد، مقامات اجرایی حکومت برای تخلیه‏ٔ محل سکونت ما و بیرون انداختن‌‏مان، از راه رسیدند. بازرس‌‏ها بدون اخطار قبلی، بدون اجازه و بدون دلیل، وارد حیاط‏مان شدند. آن‌ها از کسانی که در خانه بودند، خواستند در اتاق نشیمن جمع شوند. پدر و مادرم در خانه نبودند، لذا بازرس‌‏ها منتظر آنان ماندند، بی آنکه حتی یک بار روکش سفید مربع‌شکل و گلدوزی‌شدهٔ دو دسته‏ٔ مبل را لمس کنند، با پشتی صاف در لبه‎‏ٔ صندلی‌‏های تزئینی نشستند. مادرم اولین کسی بود که با دامن پلیسه و کفش‌‏های ورزشی، پشت در شیشه‌‏ای آهن‏کاری‌شده پیدایش شد. پدرم که راکت‌‏های تنیس را با خود می‌‏کشید و صورتش پوشیده از عرق بود، پشت سرش ظاهر شد. در حالی که هنوز داشتیم مزه‏ٔ آخرین لحظه‏‌های گذشته را می‌‏چشیدیم، دیدن غافلگیر کننده‏ٔ بازرس‌‏ها ما را به زمان حال پرتاب کرد. به همه‏ٔ آدم‌بزرگ‌‏های توی خانه دستور داده شد که در اتاق نشیمن بمانند تا بازرس‌‏ها صور‌ت‌‏برداری از اموال را شروع کنند.»

* * * * *

«روزی که کارم را درهانوی شروع کردم، از کنار اطاق کوچکی رد شدم که به خیابان راه داشت. در داخل آن اطاق، زن و مردی دیوار آجری کوتاهی می‌‏ساختند تا آن را به دو قسمت کنند. دیوار هر روز بالاتر می‌‏رفت تا به سقف رسید. منشی‌‏ام گفت چون دو برادر نمی‌‏خواستند زیر یک سقف زندگی کنند. مادرشان برای جلوگیری از این جدایی نمی‌‏توانست کاری کند، شاید به‏‌خاطر این بود که حدود سی سال پیش خودش هم بین فاتحین و مغلوبین دیوارها ساخته بود. در خلال سه سال اقامتم درهانوی، او مُرد. ارثیه‌‏ای را که برای اولاد ارشدش باقی گذاشت، پنکه‌‏ای بود بدون کلید و برای فرزند جوان‎‏تر، کلیدی بدون پنکه.»

* * * * *

«صلح و آرامشی که از دهانه‏ٔ توپ‌‏ها سر برآوَرَد، به‌ناچار با صدها و هزاران حکایت به انسان‏‌های شجاع و قهرمان جان می‌‏بخشد. یک سال پس از پیروزی کمونیست‏‌ها، صفحات کتاب‌‏های تاریخ برای ثبت اسامی تمامی قهرمان‌‏ها کافی نبود. لذا نام آن‌ها در کتاب‌‏های ریاضی جا گرفت: رفیق کنگ در یک روز دو هواپیما را ساقط می‌‏کرد، او در یک هفته چند هواپیما را سرنگون کرد؟

دیگر، شمردن با موز و آناناس را نمی‌‏آموختیم. بلکه برای شمارش تعداد مرده‏‌ها، مجروحین یا سربازان زندانی، کلاس درس به یک بازی «ریسک» بزرگ تبدیل شده بود و پیروزی‌‏های مهم و پر زرق و برق وطن‌‏پرستانه به مسابقه‌‏ای پرخطر. اگرچه رنگ‌‏ها فقط با کلمات نشان داده می‌‏شدند، اما عکس‌‏ها یک‌رنگ و یک‌نواخت بودند، مثل مردم. شاید به‏‌خاطر این بود که سمت تاریک واقعیت را فراموش نکنیم. ما همه مجبور بودیم شلوار مشکی و پیراهن تیره بپوشیم وگرنه سربازانی که یونیفورم‏‌های خاکی رنگ داشتند، ما را به مرکزی برای بازجویی و بازآموزی می‌‏بردند. آن‌ها دخترانی را هم که سایهٔ چشم آبی می‌‏کشیدند دستگیر می‌‏کردند. آن‌ها فکر می‌‏کردند این دخترها که چشمانی سیاه دارند، قربانی خشونت سرمایه‌‏داری شده‌‏اند. شاید به این دلیل بود که آن‌ها آبی آسمان را از اولین پرچم کمونیست ویتنام پاک کردند.»

* * * * *

«وقتی ماری فرانس، آموزگارم در گرن‌‏بی از من می‌‏پرسید که صبحانه چه می‌‏خوردم، به او می‌‏گفتم: سوپ، ماکارونی، گوشت خوک. دوباره از من می‌‏پرسید و چند بار چشمانش را می‌‏مالید و ادای بیدارشدن از خواب را در می‌‏آورد و به بدنش کش و قوس می‌‏داد. اما همیشه جواب من با کمی تغییر یکی بود: برنج به‏‌جای ماکارونی. بقیه‏ٔ بچه‌‏های ویتنامی هم جواب‌‏های مشابه می‌‏دادند. بعد به خانه‌‏مان تلفن می‌‏کرد تا با جواب‌‏های پدر و مادرمان از پاسخ‌‏های ما مطمئن شود. با گذشت زمان، دیگر روزمان را با سوپ و برنج شروع نمی‌‏کردیم.

تا امروز، هنوز جانشینی برای آن‌ها پیدا نکرده‌‏ام. بنابراین خیلی به‌ندرت صبحانه می‌‏خورم.»

* * * * *

«وقتی پسرم پاسکال را در ویتنام حامله بودم، برای صبحانه به سراغ سوپ می‌‏رفتم. خیارشور یا کره‏ٔ بادام زمینی هوس نمی‌‏کردم، از خیابان سرنبش، تنها یک کاسه سوپ ورمیشل می‌‏خریدم. در تمام دوران بچگی، مادربزرگم خوردن آن سوپ‌‏ها را غدغن کرده بود، چون کاسه‏‌ها در یک سطل کوچک آب شسته می‌‏شد. برای فروشنده‏‌ها این امکان وجود نداشت که روی شانه‏‌هایشان هم آبگوشت، هم کاسه و هم آب حمل کنند. هروقت که ممکن بود، فروشنده‏‌ها از مردم آب تمیز می‌‏خواستند. وقتی بچه بودم، اغلب کنار در آشپزخانه صبر می‌‏کردم تا با سطل آن‌ها برایشان آب تمیز ببرم. می‏‌خواستم عروسک چشم‌آبی‌‏ام را با صندلی‏‌های چوبی معامله کنم. باید به آن‌ها پیشنهاد می‌‏دادم، چون امروز آن صندلی‌‏های چوبی، پلاستیکی شده‏‌اند، دیگر کشو ندارند و سبک‌‏تر هستند، و اثر خستگی در خطوط چوبی آن‌ها نشان داده نمی‌‏شود.

آن کاسب‏‌ها به دورانی جدید قدم گذاشته‏‌اند اما هنوز سنگینی اسارت را بر دوش خود حمل می‌‏کنند.»

* * * * *

پس از صحبت‌های هایده هاشمی، شرکت‌کنندگان در جلسه سؤالاتی را دربارهٔ رمان لالایی و ترجمهٔ‌ فارسی آن طرح نمودند که توسط هاشمی و مرزآرا پاسخ داده شد.

در پایان، شرکت‌کنندگان نسخه‌هایی از کتاب لالایی را که به‌مناسبت این برنامهٔ معرفی و خوانش تهیه شده بود، خریداری کردند و طبعاً شانس امضا شدنِ آن توسط مترجمان را از دست ندادند.

علاقه‌مندان می‌توانند ترجمهٔ فارسی کتاب فوق را از وب‌سایت آمازون تهیه کنند.

خروج از نسخه موبایل