داود مرزآرا – ونکوور
۱- انسان وقتی به چیزی ایمان آورد، انگار کر میشود.
۲- بهخاطر پولی که در جیب داشت احساس تنهایی نمیکرد.
۳- درختها در جنگل معنی همبستگی را بهتر میفهمند.
۴- ازدواج آزاد و سفید به ازدواج شرعی و قانونی دهنکجی میکرد.
۵- با ورود غریبه به کلاس، نگاههایی سریع و دوستانه بین همه رد و بدل شد.
۶- بین دو راننده در اتومبیلهای هممدل و همرنگ نگاهی دوستانه رد و بدل شد.
۷- سر کلاس ، یک «رُبات» داشت ریاضی درس میداد.
۸- کنار دریا ایستاده و از آدمی که داشت غرق میشد، فیلمبرداری کرد.
۹- شناسنامهها را هم روی کاغذ مینویسند، هم روی سنگ.
۱۰- به جواب «نه»، پانصد هزار تومان اضافه کرد، «بله» را دریافت کرد.
۱۱- جمعیتی که بهسوی پلکان برقی هجوم میبُرد، پیرزنی را که با عصا از پلهها بالا میرفت، نمیدید.
۱۲- موسیقیدان زندانی، از دیدن نتهای موسیقی نوشتهشده روی دیوار، غرق لذت شد.
۱۳- پشت دیوار نُدبه، کتابها را روی هم چید و از آن بالا رفت تا نگاهی به آن طرف دیوار بیاندازد.
۱۴- از دودکش کارخانه دود غلیظی به هوا میرفت و تابلوی «سیگارکشیدن ممنوع» به دیوارش آویزان بود.
۱۵- در گالری آثار هنری، تابلویی از پسری نیمهبرهنه که پشت دیوار نشسته بود، به قیمتی گزاف فروخته شد.
۱۶- مردی کنار خیابان با مدرک قابگرفتۀ دکترا چمباتمه زده بود.
۱۷- زمین با دیدن ماه، خودش را به خواب میزند.
۱۸- دوست دارم روشنی آسمان بالای سرم را با تیرگی خاک زیر پایم عوض کنم.
۱۹- ماشین چمنزنی در گورستان ریش مردانی را که لای چمنها خوابیده بودند، کوتاه میکرد.
۲۰- زندگی چمباتمه میزند تا رویش بایستیم و از پشت دیوارش آمدن مرگ را تماشا کنیم.
۲۱- همۀ ما در شرکت تضامنی مرگ عضو هستیم.
۲۲- شرکت سهامی زندگی برای خیلیها با مسئولیت محدود است.
۲۳- چون خاموشی را دوست نداشت، شمعهای کیک تولدش را فوت نمیکرد.
۲۴- هر وقت میخواست زنش از خانه بیرون نرود، عطسه میکرد.
۲۵- دنبال پاککنی میگشت که رد پایش را پاک کند.