نماد سایت رسانهٔ همیاری

زن‌های شکستنی – داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

زن‌های شکستنی - داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

مرجان ریاحی – ایران

هیچ‌کس فکر نمی‌کرد اتفاق مهمی‌ افتاده باشد. زنی کف خیابان لیز خورد و شکست. خبر به‌همین سادگی بود. اما یک هفته بعد گفته شد زن دیگری هم دیده شده که در خیابان شکسته شده است و هفتهٔ بعد از آن در همهٔ روزنامه‌ها نوشته شد: «زن‌ها در خیابان شکسته می‌شوند.» پیش از همه، شهردار موظف به پاسخگویی در مورد وضعیت کف خیابان‌ها شد. به‌نظر می‌رسید زن‌ها قبل از آن هم در خانه‌هایشان می‌شکستند، اما وقوع چنین حادثه‌ای در خیابان، موضوع تازه‌ای بود. بعد در مورد سن و سال و میزان بینایی زنان بحث شد. هواشناسان حتی به کیفیت آب و هوای روزهای حادثه اشاره کردند و گفتند: «به احتمال زیاد کف خیابان‌ها از باران خیس بوده است.» روان‌شناسان هم مقاله‌هایی در مورد اعصاب و روان و تأثیر آن بر زمین خوردن نوشتند و…

بالاخره انجمن شهر تصمیم گرفت قضیه را درست و حسابی تحلیل کند. اعضای انجمن روزهای زیادی فقط فکر کردند و بالاخره به کشف عجیبی رسیدند، اینکه بدن زن‌ها نوعی خاصیت شکنندگی دارد و کافی است به‌طور ناگهانی لیز بخورند تا خرد و خمیر بشوند. اول هیچ‌کس این نظریه را جدی نگرفت، اما از آنجا که انجمن شهر با کسی شوخی نداشت و اعضای آن هیچ‌وقت نمی‌خندیدند؛ بیشتر مردم آن را باور کردند و قرار شد یک تصمیم درست و حسابی برای جلوگیری از شکسته شدن زن‌ها در خیابان گرفته شود. نخستین توافق این بود که زن‌ها به‌طور کلی از خانه بیرون نیایند تا احتمال لیز خوردن آن‌ها در خیابان خودبه‌خود از بین برود. حتی قرار شد زن‌های کارمند حقوقشان را در خانه دریافت کنند و همهٔ رفت و آمدها توسط پست انجام گیرد. اما پس از یک روز و نیم، دو زن که از ندیدن گل‌ها و درخت‌ها و کوچه و خیابان به تنگ آمده بودند، خود را از پنجرهٔ خانه‌هایشان به خیابان پرت کردند و در نتیجه طرح عملی نشد. بعد یک کارخانه‌دار طرح حباب ظریفی را داد که زن‌ها می‌توانستند داخل آن به راحتی حرکت کنند و اگر لیز می‌خوردند این حباب نرم و لطیف از شکسته شدن آن‌ها جلوگیری می‌کرد. در ظرف مدت کوتاهی هر زنی برای خود حبابی داشت و کارخانه‌دار رئیس انجمن شد.

شهر پر از حباب شد و زن‌ها اگرچه به سختی، اما داخل حباب‌ها زندگی می‌کردند. پس از مدتی برای این که تحمل حباب‌ها آسان‌تر شود، زن‌ها حباب‌ها را تزئین کردند و کاغذهای رنگی به آن آویختند، اما چون هوای کافی به داخل آن نفوذ نمی‌کرد، بالاخره احساس کسالت و پژمردگی کردند. با شروع کسالت زن‌ها، شهر دچار نوعی مریضی شد که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد مربوط به حباب‌ها باشد. بالاخره، یکی از زن‌ها – که به‌طور اتفاقی دلیل کسالت خود را حدس زده بود – از داخل حبابش فریاد زد: چطور است که مردها شکستنی نیستند؟ و این را با آنچنان صدای بلندی گفت که حبابش ترکید. از این خبر کارخانه‌دار لیز خورد و نزدیک بود بشکند، اما قبل از اینکه کسی از لیز خوردنش با خبر شود، جلسه‌ای فوری گذاشت تا راه حلی پیدا کنند. جلسه آن‌قدر اهمیت پیدا کرد که حتی زنانی که ترکیدن حباب را مسئله‌ای زنانه می‌دانستند، در آن شرکت کردند. پس از روزها بحث و گفت‌وگو پشت درهای بسته، بالاخره همه‌چیز به خیر و خوشی خاتمه یافت و کارخانه‌دار نتایج جلسات را بلند بلند قرائت کرد. بلندگوهای گوشخراش صدای او را به پشت همهٔ درهای بسته رساند و صدای تشویق و سوت هم شنیده شد. زن‌ها به شهر دیگری انتقال یافتند تا دیگر کسی نگران شکسته شدن آن‌ها نباشد.

بعد از سال‌ها که به‌نظر می‌رسید قضیهٔ زن‌ها فراموش شده است، وقتی در دست‌های سرد کارخانه‌دار عکس مچاله‌شدهٔ همسرش را یافتند، کم کم همهٔ اعضای انجمن شهر اعتراف کردند که تصویری از همسرشان را در جیب لباس یا کیفشان نگه می‌دارند. دیگر حتی فراموش کرده بودند چرا زن‌ها را به شهر دیگری فرستاده‌اند. حالا باز دلشان می‌خواست در کنار آن‌ها باشند. جمعیت زیادی با حلقه‌های گل به‌طرف شهر زن‌ها رفتند، اما وقتی می‌خواستند از دروازه وارد شوند، در ابتدای اولین خیابان مردی لیز خورد و شکست.

زن‌ها که مرد شکستنی ندیده بودند، با تعجب به جمعیت روبه‌رو خیره شدند. زن‌ها گمان بردند این‌ها باید موجوداتی غیر از مردهایی باشند که می‌شناختند و نگاه و سکوت زن‌ها آن‌قدر عجیب بود که مردها فکر کردند این‌ها باید موجوداتی باشند غیر از آن زن‌هایی که می‌شناختند. مردها و زن‌ها مدتی وحشت‌زده خیره به یکدیگر نگریستند.

چهره‌های فراموش‌شده به‌طرز غریبی تغییر کرده بود. ناگهان زنی و به دنبال آن مردی فریاد کشید. آن وقت فریادهای هراس‌انگیز بقیه نیز شروع شد. زن‌ها و مردها از یکدیگر گریختند. حلقه‌های گل زیر دست و پا له شد و گرد و غبار همه جا را پوشاند و تنها صدای فریادهای مضطرب بود که شنیده می‌شد. وقتی سر و صدا آرام گرفت و گرد و غبار فرو نشست، شهر پر از آدم‌های شکسته بود و چهره‌هایشان آن‌چنان خاک گرفته بود که هیچ‌کس نمی‌توانست تشخیص دهد این آدم‌های شکسته زن هستند یا مرد.

خروج از نسخه موبایل