داود مرزآرا – ونکوور
در زمانهای خیلی خیلی دور، آنوقتها که ما نبودیم، خورشید و ماه با هم ازدواج کردند و ستارگان از آنان بهوجود آمدند. این دو در صلح و صفا بودند تا خورشید زن تازهای گرفت، از آنوقت بود که ماه خشمگین شد و از شوهرش دوری گزید. زمین تنها بـود، کسی هم بـه خواستگاریاش نمیآمد و داشت کمکم به پیردختری تبدیل میشد. او تصمیم گرفت تا هر طور شده خورشید را به همسریاش درآورد. برایش اقیانوسها ساخت تا خورشید در آن آبتنی کند. کوهها و درختان بلند را بهوجود آورد تا دورازچشم ماه بتواند با خورشید تنها باشد.
خورشید و زمین هم بچههای زیادی درست کردند که ما باشیم. از همان روز اول، همسران خورشید با هم نساختند و به جان هم افتادند. این لکههائی را که توی صورت ماه میبینید، جای چنگولهای زمین است. این زخمها از بـس عمیق بودند، هنوز جایشان باقی است. بهخاطر همین است که نور ماه کمتر از نور خورشید است. زمین و ماه چشم دیدن یکدیگر را ندارند، هنگامی که ماه در میآید، خورشید خودش را به خواب میزند. این نزاعها باعث شد تا خورشید هم از دست آنها خسته شود و آنها را از هم دور سازد. ماه و بچههایش را که ستارهها باشند فرستاد پیش پدرِ ماه که آسمان باشد و زمین و بچههایش را هم که ما باشیم فرستاد همین جایی که هستیم. خودش هم قهر کرد و رفت، رفت یک جای دورتر. از آن وقت بود که ما بچهها یتیم شدیم. بههمین خاطر است که ما هیچوقت شاد نیستیم و همیشه احساس تنهایی میکنیم، تا آنجا که هر وقت دلمان تنگ میشود، سراغ ستارهٔ خودمان را میگیریم. ستارهها هم دلشان برای ما تنگ میشود. هر وقت دلشان میگیرد، میزنند زیر گریه. آنقدر گریه میکنند تا اشکهایشان مثل باران به ما برسد. خورشید بسیار خونگرم است. خیلی با سخاوت است. هر روز صبح به بچههایش نگاه میکند که صبحانه چه میخورند. نگران ماست و تا آنجا که بتواند ابرهایی را که آسمان در جلو صورتش میکشد، پس میزند تا به بچههایش لبخند بزند شاید هم میخواهد به زمین بگوید، هنوز دوستش دارد. گاهی هم سربهسر زمین میگذارد. میرود پشت ابرها و با او قایم باشک بازی میکند.
آسمان، پدر ماه، از اینکه خورشید، دخترش را تنها گذاشت و رفت، از او دل خونی دارد. هنگام غروب میتوانیم دل پر خون آسمان را ببینیم. گاه بهقدری ناراحت میشود که رعد و برقش، زمین، هووی دخترش را به لرزه میاندازد. اما خورشید صبورانه پدر ماه را به آرامش میخواند و با رنگینکمانش دستمال رنگینی پهن میکند تا او را به صلح و آشتی دعوت کند. زمین هنوز که هنوز است چشم دیدن ماه را ندارد. بچههایش را خواب می کند تا کمتر او را ببینند. زمین هر وقت هلال ماه را میبیند که خمیده شده است، خوشحال میشود، خوشحال میشود که ماه از جوانی به پیری رسیده است. اما ماه که گویی فکر زمین را خوانده است، با رخنمودن تمام چهرهاش در شب چهارده به هووی خود میفهماند که هنوز جوان است. خورشیـد هر روز با نگرانی شاهد کشمکشهای ماست، ما را نظاره میکند که چگونه همدیگر را از بین میبریم و چگونه با سلاح و بیسلاح به جان هم افتادهایم. او چندی قبل دید که ما چگونه در هیروشیما مادرمان را به آتش کشیدیم و پارهای از تنش را سوزاندیم. او هر روز شاهد است که ما چگونه جنگلهای زمین را آتش میزنیم و با چه قساوتی دل و رودهاش را بهصورت نفت و گاز بیرون میکشیم. او با لبخندی تمسخرگونه به ما میگوید چگونه است که مادرمان هنوز نمرده است و ما این چنین بر سرِ دار و ندارش یکدیگر را میکشیم و ارث و میراثش را اینچنین نامنصفانه به تاراج میبریم. زمین، این مادر مهربان و سخی، دامن پر از نعمتش را گسترده است تا فرزندانش در کنار هم در پرتو گرمی پدر رنجیدهخاطر زندگی کنند، اما گویی ما فرزندان، چشمانمان را بستهایم و گوشهایمان را گرفتهایم. ما که سرگرم ساختن اسباببازیهای اتمی هستیم، به چیزی که فکر نمیکنیم، نابودی مادر است. او که حتی ما را پس از مرگ از خود جدا نمیکند، گهگاه از شدت وحشت دیوانگی ما، تنش به لرزه میافتد. مگر پارهشدن لایهٔ اوزن کار ما بچهها نیست؟
میترسم روزی خشم پدر ما را به آتش بکشد.