نویسنده: فرانتز هسل (Franz Hessel)
(۲۱ نوامبر ۱۸۸۰ – ۶ ژانویه ۱۹۴۱، نویسنده و مترجم آلمانی)
برگردان: علیاصغر راشدان – فرانسه
این یک داستان کوتاه مدتی است در شهری حومهای، اما بههرحال توی پاریس اتفاق میافتد. من فقط از طریق شایعات شنیدهام.
در جنوب شهر، ایستگاه قطاری بود، تکهٔ کوچکی که روی زمین امتداد مییافت. کپهای خانه، باغچههای گیاهی، دیوارها تا روستاهای یکشنبهها که رزهای فونته و رابینسون و امثالشان نامیده میشدند، امتداد داشتند. ایستگاه، وسط منطقهای پرجمعیت بود. همشهریهای خوب حولوحوش این ایستگاه یکی دو سالی متوجه شدند که با رسیدن و رفتن بعضی قطارها، علائم و سوتشان بهصورت مرسوم نیست، جیغ میکشند و چهچهه میزنند. گاهی فریاد میزنند، گاهی مثل پرندههای دوستداشتنی سوت میکشند. خیلی از مردم با این قضیه خوش وخندان بودند. آنها میگفتند:
«دوباره اومد، لوکوموتیو دوستداشتنی!»
دیگرانی از این جریان ناراحت میشدند. آقایی پیر، کارمند سابق شهر و بازنشستهٔ فعلی و خیلی محترم، از این قضیه رنج میبرد. رو این حساب رفت پیش رئیس ایستگاه و گفتوگو را به جریان سوت قطار کشید و پرسید:
«لازمه بعضی قطارا اینهمه پرصدا سوت بکشن؟»
رئیس ایستگاه قول داد دستور رسیدگی و متوقفکردن سروصدا را صادر کند. رئیس ایستگاه کشف کرد که سوتکشیدن غیرعادی کار لوکوموتیورانی جوان است، آدمی بسیار منظم بود و مردم عادی هیچ شکایتی از او نداشتند. رئیس ایستگاه دوستانه از لوکوموتیوران پرسید:
«اینطور پرصدا سوتزدن چه لزومی داره؟ لطفاً متوقفش کن.»
لوکوموتیوران جوان قول داد قطارش دیگر سوت نکشد.
جوان زیبائی بود با چشمهای سیاه و چهرهای پریدهرنگ. یکریز دربارهٔ بالای لبهاش که خیلی گلگون بود، فکرمیکرد و میخواست هر چه زودتر سیبیل داشته باشد. احتمالاً ریشش را از آمریکائیهای دوران جنگ الگوبرداری کرده بود. محبوبش متوجه شده بود بوسیدن او بدون ریش لذتبخشتراست. بیشترین کاری که جوان کرد، بااطمینان خواستهٔ محبوبش را عملی کرد و نزدیک ایستگاه ریشش را پشت پرده تراشید و بهطرف محبوبش رفت. سوتکشیدن پرصدای لوکوموتیو هم بهخاطر محبوبش بود و از همینجا شروع شد. سوت پرصدا کشیدن هم به این معنی بود:
«عشق من، حالا ازت دور میشم. آه، خیلی برام سخته!…»
یا «عشق من، حالا دارم میرسم اینجا، ده دقیقه دیگه کنارتم!»
مثل زمانی که سرودهای مقدس را با زنگهای کلیسا میخواندند، تمام روز ترانههای عاشقانهاش را با لوکوموتیوش میخواند.
«آره، حالا داره میاد که به عشقش بگه، دیگه اجازه نداره مثل قبل سوت بکشه.»
عشقش میگوید: «شرمندهام. دیگه هیچ صدائی نیست.»
حتی دوستانه هم نگاهش نمیکند دیگر.
امتداد لبهاش را دست میکشد، جائی که قبلاً ریشش بود و دوباره از میان رفت. محبوبش که میگوید «شرمندهام»، جوان به فکر فرو میرود:
«انگار تو اونقدر به من نزدیک نیستی که من به تو نزدیکم، پس قضیهٔ سوت قطار رو ولش میکنم.»
ازوقتی دیگر قطارسوت نمیکشد، دخترغمگین است. اوضاع خوب شده بود، همه در اطراف میتوانستند بشنوند، اما سوتها تنها متعلق به دختربود، تنها برای او بود.
دختر بعد از چند روز گفت: « گوش کن، از اینکه دیگه با قطار سوت نمیکشی، غمگینم.»
«برات که تعریف کردم، اجازه ندارم سوت پرصدا بکشم، واسه چی دیگه نگفتی شرمندهام؟»
دختر خیلی مهربان شد و گفت: «ترسیدم، تو میتونستی خیلی دلسرد بشی.»
مردم تعریف میکردند که جوان بعد از استراحتی چندروزه، لوکوموتیوش دوباره شروع به جیغکشیدن کرد.
توی شهرحومهای باز ورد زبانها شد: « دوباره جیغ میکشه، لوکوموتیو دوستداشتنی.»
عدهای لذت میبردند، گروهی دیگر یاوهگوئی میکردند. دو حزب واقعی درست کردند و سازشان را برای ایستگاه راهآهن کوک کردند. پیرمرد بازنشسته خیلی ناراحت شد و رفت سراغ در و همسایه اطراف محل. توی مهمانخانه دربارهٔ مسئله بحث و بگومگو و درخواست کرد طوماری را در زمینهٔ توقف سوتکشیدنِ بیاندازه پرصدای قطار امضا کنند و برای رئیس ایستگاه بفرستند. دستفروش میدان و حتی چند پیرزن سرشناس خانهدار هم مخالف سوت پرصدا بودند. به اینصورت ترتیبدادن طومار واقعاً به نتیجه رسید. این مرتبه رئیس ایستگاه خیلی جدی به لوکوموتیوران گفت:
«گوش کنین، اگه قطارتون به اونطور سوتکشیدن ادامه بده، کارتونو ازدست میدین.»
تعریف میکردند جوان تقاضا کرده اجازه دهند فقط لوکوموتیوش چند بار دیگرمثل قبل سوت بکشد. این جیغکشیدنها قلبشکن بود.
گرفتار چه سرنوشتی شد، خانمهای خانهدار منطقه در اینباره روایتهای گوناگونی گزارش کردهاند. یکی ادعا میکند محبوبش بهش بیوفائی و رهاش کرده رفته است. جوان دیگر ریشش را نمیتراشیده، توی مرکز شهر روی مبل خود از ردیف مبلهائی که یک آقای ثروتمند در آنجا گذاشته، مینشسته است. دیگرانی میگویند:
«جووون با دختره ازدواج و پیشرفت کرده و دارای هر چه لازم داشته شده. حالا بدون سوتکشیدن لوکوموتیو،هر دو با هم بیرون میاومدن.»
بعضیها معتقدند از چهرهاش میشناسندش، مردی پریدهرنگ را که تو هوای گرگومیش دزدانه میرود، به هم نشان میدهند و میگویند:
«داره میره، همونه که وقتی اجازه داشت، لوکوموتیوش میتونست به اون خوبی سوت بکشه!…»