فرزانه بابایی – ایران
«زیر بغل مستو هر چی بیشتر بگیری، تلوتلوش رو بیشتر میکنه!» این جمله را گفت تا از فشار آن لحظه خلاص شود.
حالِ خودش را نمیدانست؛ خشمگین بود؟ نگران؟ یا… سرش را به نشانهٔ انکار تکان داد. هیچ احتمال دیگری وجود نداشت، فقط کافی بود چند دقیقهٔ دیگر صبر کند تا همهچیز تمام شود و بعد… و بعد چی؟ از خودش بیشتر عصبانی بود، از اینهمه: یا، شاید، احتمال… از این که نمیتوانست با قاطعیت به همهٔ خیالهایش نه بگوید.
جلوی پنجره ایستاد؛ جز دیوار بلند سیمانی چیزی در مقابلش نبود. گلدان را وراندازی کرد و بهسمت میز رفت تا لیوان آب را بردارد و به شمعدانی کوچک آب بدهد. با سرازیرشدن آب توی خاک، احساس کرد نفسش بالا آمده، مشتی ارزن پشت پنجره ریخت و بعد صندلی را طوری قرار داد که بتواند بیرون را نگاه کند. در صندلیاش فرو رفت و به دیوار سیمانی روبهرو خیره شد، کمتر پیش آمده بود از این زاویه بیرون را نگاه کند. برایش معلوم بود که چشمانداز زیبایی وجود ندارد که بخواهد روبهروی پنجره بنشیند.
انگار که مچ خودش را گرفته باشد، ولی نخواهد هیچطور به آن اعتراف کند. یاد روزهای اولی افتاد که گذر «او» به اینجا افتاده بود و بعد از ملاقاتی چنددقیقهای، طوری دربارهٔ این اتاق، رنگ غالب اشیاء، حس و حال حضور تکتک اسباب و وسیلهها و باقی چیزها، برایش نوشته بود که لبخندی بزرگ روی صورتش نقش بسته بود.
از آن به بعد، پس از هر دیدار، کوچکترین زوایای اتاق و آنچه در آنجا بود؛ با انبوهی از حس به کلمه تبدیل میشد.
چند قمری پشت پنجره مشغول دانهبرچیدن بودند، گلدان شمعدانی با تکگل سرخش خودنمایی میکرد، قاب چوبی پنجره همهٔ اینها را در بر گرفته بود. همهچیز همان چیزهای همیشگی بود، اما در آن لحظه فقط دیوار بلند سیمانی حیاط خلوت که تا طبقهٔ آخر امتداد یافته بود، به چشمش میآمد.
رویش را از پنجره برگرداند، پاها را توی شکم جمع کرد و چشمهایش را بست! با صدای نامفهمومی که خودش هم نمیدانست از کجا درمیآید، گفت: «یعنی این دیوار بدقیافهٔ لکنته رو هیچوقت نمیدید؟!»
سرش را بلند کرد؛ انگار که بخواهد از وجود دیوار مطمئن شود، دوباره نگاهی به بیرون انداخت!
کمکم عصبانیتش فرو نشست، صندلی را به میز نزدیکتر کرد، عینکش را زد و مشغول کتابخواندن شد. یک سطر میخواند، دوباره به اول خط برمیگشت! صورتش را روی کتاب گذاشت، یک لحظه چرخید و عینک را با بیحوصلگی درآورد، با دست دیگر موبایلش را روشن کرد، چند تا پیام جدید… نگاهی به اسمها انداخت و گوشی را روی میز رها کرد.
از بچگی عادت داشت که صورتش را روی صفحهٔ باز کتاب بگذارد، صدای خانم جان در گوشش پیچید، چشمهایش را بست، خیال دستهای پنبهایش، کار خود را کرد. چارچوب قهوهای پنجره، شمعدانی قرمز و صدای برخورد نوک قمری پشت شیشه با زمین، کمکم از اینجا و اکنون جدایش کرد.
ردی باریک و گرم از گوشهٔ چشمش روی گونهها جاری شد، پلکهایش را بست و خواب مثل نجاتدهندهای که از درز پنجره نفوذ کرده باشد، در آغوشش گرفت.
صدای ممتد زنگ، در اتاق پیچیده بود. دستهای خوابرفتهاش را بهسختی از بالای سرش جمع کرد، چند ثانیهای طول کشید تا به خودش بیاید. بالاخره از جا بلند شد، اتاق در تاریکی فرو رفته بود. بهسرعت به سمت در ورودی رفت؛ از چشمی در، بیرون را نگاه کرد.
جعبهای «گل بنفشه» در دستِ… در را باز کرد؛ مرد در حالیکه با عصبانیت جعبه را به بغلش هل میداد، با شکایت گفت: «اگه قول نداده بودم که برسونم دستتون، میذاشتم پشت در و میرفتم، خُب چرا درو وا نمیکنین!» بعد هم بدون کلمهای توضیح، خداحافظیِ بیحوصلهای کرد و رفت.
نگاهی به بیرون انداخت، هیچکس نبود، راهرو در سکوت و تاریکیِ معمول آن ساعتها بود. با پشت پا در را بست و به اتاق رفت.
صدای «لارا فابیان» با اندوهی آشنا، در اتاق پخش شده بود، گرمای مطبوعی به صورتش خورد، دیوار سیمانی روبهرو در تاریکی فرو رفته بود.