مهدی حبیبالله – ونکوور
۱
شب بود. هنوز عفریت تاریکی در سراسر شهر جولان میداد. پاسداران خاموشی از دخمههای خود بیرون خزیده و خیابانهای شهر را درنوردیده بودند تا در آن گَردِ وحشت پراکنند و بر گذرگاههای عشق، صلیب مرگ برافرازند. همهٔ شهر سیاه بود و تاریک.
با پدیدارشدن اولین طلیعههای خورشید از پسِ بلندای البرز، نور امید بر رگهای خسته و واماندهٔ شهر روان شد و گرمای خونِ زندگی، شهر را به هوشیاری و بیداری دعوت نمود. پنجرهٔ دلها گشوده شد و نورخورشید پلکهای خفتگان را باز نمود. ستارگان به سطح زمین سرازیر و در کالبد انسانیشان جای خوش کردند. سپس قطرهها بههم پیوستند و بر رود شهر نور امید جاری گشت. زمان، زمان شکوفاشدن عشق بود، زمانی که نور در برابر ظلمت، امید در مقابل یأس و جسارت در ستیز ترس، صفدرصف و چشمدرچشم ایستاده بودند.
در چنین وحشتنما روزی از شهریورماه بود که اولین بارعشق قلبم را دقالباب کرد. پیداکردنش شاید عجیبترین حکایت آن روز بود. هفده شهریور بود، حکومت نظامی و میعادگاه عشق، در میدان ژاله قرار داشت.
چه روزی بود آن روز. از چهار طرف رودررو، جلوی هم ایستادیم. آنها سرباز بودند، با یونیفرم و مسلح به سلاح، ما انبوه آدمی بودیم، تپیده در هم. آنها ایستادند، ما نشستیم. آنها اخطار دادند، ما شعار دادیم. برابرِ هم در اوجِ نابرابری. نگاه در نگاه. هر چه زمان میگذشت، ما به آنها نزدیکتر میشدیم و لولههای تفنگ آنها بهسوی قلب ما نشانه. آنها نشانه گرفتند، ما با انگشتان خود نشانِ پیروزی حوالهشان کردیم. و آنگاه…
شاید صدای خالیکردن تیرآهن بود. اما نه…
سنگینی آدمها. و پس از آن شوری خون را در دهانم حس کردم. بدنم از تازگیاش حس گرمشدن را تجربه کرد. پیراهنم رنگ به رنگ شد. اول تصور کردم خودم سوراخ شدهام. بعد دیدم دیگران سوراخ شدهاند و من گرم شدهام. هوا گرم بود، ولی خون گرمتر. سردی زمین و جوی آب هم نتوانست جلوی عطش مرا بگیرد. بهزور خودم را از زیر سنگینی انبوهشان که زخم داشتند یا روحی در بدن نداشتند، بیرون کشیدم. نفیر گلوله فضا را میشکافت و ما فضا را دوباره پُر میکردیم. پشتیمان به زمین میغلطید و پشتمان گرم میشد از شتکهای خونش. و ما بیترس پیش میرفتیم. چهقدر زمان بُرد، نمیدانم. دَری باز شد و صدایی از میانِ انبوه صداها و دستی از میانِ انبوه دستها مرا بهسوی خود کشاند. خودم را به داخل خانه پرتابشده یافتم و با همان شتابِ قبل در با صدایی مغرور و خسته بسته شد. پس از آن آرامش بود و سکوت. خانه تنگ بود و سفرهٔ دل گسترده. چه جایِ تنگ و تاریکی بود آنجا. و چه قلبهای بزرگی که این تنگی و فشردگی را چارهساز بود. گویی سالها و شاید قرنهاست که ما نیازمند همین بودهایم. این عطر امید بود و شادابی روح که فضا را دلنشین مینمود. چرا که فشردگی آدمها در آن فضای تنگ، به تو حس امنیت القا میکرد و این احساس، تو را امیدوارتر مینمود. و اینبار سی مرغ به سیمرغ بدل شده بود. باور پرواز بر همه غالب گشته بود.
۲
از گرمای نفسش در زیر گوشم، موهای تنم سیخ شده بود. چه تندوتند نفس میکشید. او توانسته بود از جلوی گلولهها بهموقع فرار کند، من نیز.
صورت او از مرگ دیگران خونی شده بود، پیراهن من نیز. اکنون در آن فضای تنگ و تاریک بهناچار چسبیده بههم ایستاده بودیم. و چه اجبار باشکوهی.
گویی فصل مشترک این وصل، پشتِ همین در، صفدرصف با سلاحی آماده، به انتظار ایستاده است. و ما سینه به سینهٔ هم داده بودیم. ضربان قلب او با نفسهای من یکی شده بود. طنین نبض او هیجانی را در من جایگزینِ غلیانی میکرد. نفس به نفسِ هم میدادیم. آرامآرام سر او برشانههای من فرود آمد و دستان امیدوار من در میان تار موهای او.
دیگر کمکم طنین گلولهها در همصدایی ضربان قلب من و او محو میشد. و ما در آن خلوت و تاریکی، همچون کورهای گرم و سوزاننده، شعلههای درونمان بارور میشد و خود غافل از آن بودیم یا شاید بهتر آن بود خود را در غفلت بیانگاریم.
او همچون کودکی در آغوش مادر، در میان بازوانم احساس امنیت میکرد. در حال تجربهکردنِ جوشش عجیبی درون خودم بودم. همچنان که در آنسوی این دیوارتجربهای در حال تکوین بود.
۳
ناگاه، تیری از میان در عبور کرد و دو دیگر در پیاش آمد. خون بر صورتم شتک زد و بازوانم تهی از پُر. اینبار شیرینی عشق با شوری خون کام دلم را تلخ نمود.
دیگر تابِ ماندن در خود نمییافتم. فضا تاریک مینمود و من خفگی را در ناتوانیِ فریادِ خود حس کردم . دیگر هیچ نالهای از حنجرهای خارج نمیشد و من حتی صدای خود را نمیشنیدم. گوشهایم ناشنوا و چشمهایم را پردهای از خون پوشانده بود. آغوش من خالی شد و دلم پر از نفرت.
کلافه در گشودم. خود را در هُرمِ گرمای آفتاب، خورشیدی یافتم. و بوی خونی که بر قرمزی سنگفرشِ منقّش به سرانگشت دستها بود، مرا سرمست از باده نمود. بیبادهای مستشدن راه مستانهٔ عشق است. اینک شرابِ عشق در جامم خوش درخشیده بود و من تلوتلوخوران به پیشوازشان میرفتم.
دیگر سنگینی گامهایم با چابکی تیرها ناهمسنگ مینمود و من نیز با عشق همآغوش شدم و در خورشید زندگی، مرگ را تمنا کردم تا شاید بدین سان زندگی را بیاموزم.