دکتر مریم اسحاقی – ایران
(۱)
سوئیچ را که میچرخانم، خانم هیچ میآید مینشیند کنارم و در ماشین را گرومب میبندد و میگوید: «حالم بهم میخوره از سر و ریختت! مانتوی دیگهای نداشتی تنت کنی؟ مانتوی کوتاه میپوشیدی، راحتتر نبودی؟» میگویم: «توی محیط کار؟ آخه اون برای بیرونِ شهره.» ابرو بالا میاندازد و لب و لوچهاش را آویزان میکند: «تو هم با این حرفا! میدونی مشکلت چیه؟ همهش توی قید و بند اینی که دیگران دربارهت چی فکر میکنن، مدام فکر میکنی باید کارهات رو برای دیگران توضیح بدی.» میگویم: «اصلاً این طور نیست!» صدای خندهاش میپیچید، طوری نگاهم میکند انگار میداند دروغ میگویم. لجم را در میآورد، اشاره میکنم: «کمربند!» کیفم را پرت میکنم روی صندلی عقب و آینه را تنظیم میکنم؛ از روی داشبورد دستمال کاغذی برمیدارم و تکهای از ریمل را که گلوله شده روی مژهام، پاک میکنم. دست میگذارم روی پشتیِ صندلی بغل و سر میچرخانم و دندهعقب گاز میدهم. در کوچه، شاخههای انجیر از دیوار آویخته است و بوی شیرینش به مشام میرسد. خانم هیچ پوزخندی میزند و میگوید: «به مخت فشار نیار، یادت رفته تابستونه، نه؟ انقده هر روز میری، مییای، میری، مییای، که دور و برت یادت رفته! غیر از این مسیر هر روزه راه دیگهای هم بلدی؟»
به دکتر گفته بودم مثل بختک افتاده توی سرم، یکبند وراجی میکند. مثل سایه دنبالم است. انگار ذرهبین برداشته افتاده دنبالم، انگار تا تهِ تهِ وجودم را میداند. نمیتوانم بهش دروغ بگویم. با این همه، گاهی که خانم هیچ هست، خوب است، خیلی شیرین حرف میزند. انگار طعم گس انجیر را زیر دندان حس میکنم. گاهی دلم میخواهد دستم را بگیرد و با خودش ببرد.
پشت چراغ قرمز میایستم و ترمز دستی را میکشم. اصلاً حال و حوصلهٔ رفتن به مرکز مشاوره را ندارم. خانم هیچ بیخیال نشسته و میگوید: «مشکلت اینه که نمیتونی از امروزت استفاده کنی.» میگویم: «آخه مسئله فقط امروز که نیست، یه عمر زندگیه.» با انگشت روی فرمان ضرب میگیرم. کاغذ صورتیرنگی چسباندهام روی فرمان: عسل، جلسهٔ ادبی ساعت پنج، کتاب میراندا جولای، قسط بانک ملت… تندی زیپ کیف را باز میکنم و خودکار را در میآورم، کار نمیکند. تندتند روی جعبهٔ دستمال کاغذی میکشم، رنگ آبیاش پیدا میشود. مینویسم: اول بروم بانک شماره بگیرم، بعد… که ماشینِ پشتی بوق میزند.
(۲)
جلوِ مرکز مشاوره نزدیک است گربهای را زیر کنم، دلم هری میریزد. دلم نمیخواهد صدای خانم هیچ را بشنوم، از ماشین که پیاده میشوم، باد گرمی میخورد توی صورتم. خانم هیچ موهای خرماییاش را از روسری میاندازد بیرون. روسریام را میکشم جلو و با تکان سر به نگهبانِ دم در سلامی میکنم. «چیه، یه سلام علیک خشک و خالی هم عارت مییاد!» جلوِ در آب پاشیدهاند و بوی خاک، بینیام را پر میکند. خانم هیچ یکبند توی کلهام میگوید: «به مرکز مشاوره که میرسی، صدات عوض میشه و لحنت هم همچین آروم و شمرده! مجبوری شکل عوض کنی؟» نفس عمیقی میکشم. صدایش توی سرم میکوبد: «حالا قیافه گرفتی که چی؟ نکنه به منم مثلِ بیمارهای روانیت نگاه میکنی؟ حتماً الان داری فکر میکنی پرش افکار دارم، خواب و آرام ندارم، انرژیام تحلیل رفته. دلت میخواد همونطور که صدات رو بانفوذ میکنی و دستهاتو میذاری زیر چونه و از بالای عینک نگاهی به مریض میندازی و میگی آیا مثل قبل از چیزهایی که لذت میبردید، لذت میبرید؟ از من هم بپرسی؛ ولی من دُم به تله نمیدم.» دلم میخواهد داد بکشم: «دست از سرم بردار!» ولی انگار زبانم را بریدهاند.
میروم توی اتاقم. صندلی را میدهم عقب و با موس بازی میکنم. از صفحهٔ کامپیوتر به بیماران بیرون نگاه میاندازم. آقایی چهارشانه، سینه و شانههایش را داده جلو و وارد میشود. خانم هیچ میگوید: «این باید رئیس یا معاون بانک باشه. نگاه! پول، قدمهاش رو چه شق و رق کرده!» نگاهم به زنی است که پشت سر مرد راه میرود و خم شده توی شانههایش. پسر جوانی با ابروهای تمیز!، با عشوه موهایش را میزند کنار، پا روی پا انداخته و زیرچشمی به مرد چهارشانهٔ بغلدستی نگاه میکند. منشی رو تُرش میکند. صفحهٔ کامپیوتر سیاه میشود و اسکرین سیورِ روی کامپیوتر مینویسد: مرکز مشاورهٔ سلامت. تلفن زنگ میخورد: «میتونم بیمار بفرستم؟ اگه ممکنه اول اون بچه رو که مسئله داره بفرستم؟»
از صفحهٔ کامپیوتر نگاه میکنم، دختربچهٔ هفت هشت سالهای لگد میزند به استیشن منشی. لیوانهای یکبارمصرف را از آبخوری برمیدارد و فشار میدهد و پرت میکند زیر پایِ بیماران و لهشان میکند. حال عجیبی دارم، حس میکنم دوباره دختربچهای هستم. ظهر تابستان است. دختربچهای در کوچههای گرم راه میرود، به انجیرها که گنجشکها نیمخوردهاش کردهاند، نگاه میکند؛ صدای خانم هیچ در سرش میپیچد: «بیا بریم سر کوچه، اون خونه که انجیر از نردههاش آویزونه. اهه! نخوردی؟ بیا ببین چه شیرینه.» دختربچه میگوید: «چه خوب! تو بیداری؟ حوصلهم سر رفت تنهایی.» خانم هیچ میگوید: «بیا مسابقهٔ انجیرخوردن بذاریم، هرکی تندتر.» دختربچه دستهای کوچکش پر از انجیر است و دولپی قورتشان میدهد. بعد با دستهای چسبناکش صورتش را پاک میکند، بعد تندتند صورتش را میخاراند. انجیرهای نیمخورده افتادهاند روی زمین.
زنگ را فشار میدهم، اولین بیمار میآید.
(۳)
چشم باز میکنم، با چشمهای خوابآلود ملافه را میزنم کنار و روی تخت دست میکشم و بالش وحید را بغل میکنم. صدای وحید از بیرون اتاق میآید: «پاشو دیگه. به خرس گفتی زکی!»
با چشمهایی نیمهباز نگاهی به وحید میاندازم. توی یقهٔ گرمکناش سینهاش را فوت میکند، حتماً ده دور دورِ بلوار دویده است. «نمیدونی چه هوای مَلَسی یه! یه روز بیا! از دست میدی این هوای صبح رو.» گرمکنش را پرت میکند گوشهای، خود را در آینه ورانداز میکند و دو تا انجیر میدهد دستم: «توی کوچه چیدم. شیرینه.» سر کج میکند و آرام میگوید: «نمیخوای خوردن قرصا رو شروع کنی؟» و به طرف حمام میرود.
غلت میزنم و ملافه را میزنم کنار: «فردا میآم پیادهروی.» صدای خندهٔ وحید از حمام میآید: «گفتی و باور کردیم!» و دوباره داد میزند: «چایی گذاشتم رئیس! وقت کردی واسه منم بریز.»
نور آفتاب میزند توی چشمهام. سر میچرخانم. چشمم میافتد به کتابهایی که روی زمین افتاده. اینها را کی خواندهام؟ داستانهای کوتاه «میراندا جولای» را برمیدارم و الابختکی صفحهای را باز میکنم و میخوانم:
«… گفتم: میتوانم به شما شنا یاد بدهم و به استخر هم نیازی نداریم. هفتهای دو بار در آپارتمان من قرار میگذاشتیم. وقتی میآمدند سه تشت آب گرم شیر را روی زمین ردیف میکردم و تشت چهارم را هم آن جلو میگذاشتم که تشت مربی بود. به آب تشتها نمک میزدم، چون میدانستم خوب است که آب نمک توی دماغ آدم برود…»
وحید از حمام درآمده، خندهکنان میگوید: «مرسی که چایی ریختی.» سر خم کرد یک طرف و با حوله گوشش را خشک میکند.
نگاهم روی صفحه میلغزد: «… خودم میدانستم که آن شرایط برای شنا یادگرفتن ایدهآل نیست. اما بهشان گفتم: شناگران المپیک هم در مواقعی که استخر دور و برشان نباشد، به همین روش تمرین میکنند. بله بله بله دروغ میگفتم. اما به این دروغ احتیاج داشتم، چون چهار نفر بودیم که کف آشپزخانه دراز کشیده بودیم و با سروصدا پا میزدیم، انگار عصبانی و بیقرار باشیم . انگار ناامید و سرخورده باشیم اما نخواهیم بروز بدهیم. باید از طریق کلمات قوی و محکم، ارتباطمان را با شنا تقویت میکردیم…»
بلند میشوم. کتاب را میاندازم روی زمین. حوله را برمیدارم و میروم زیر دوش و آب گرم را باز میکنم. سر بالا میگیرم و آب داغ از صورتم شُره میکند بر شانههایم و گرما به تنم مینشیند. انگار دوباره خانم هیچ زمزمه میکند، میگوید: «خواب اون گربههه رو دیدی دیشب؟» با تعجب میگویم: «کدوم گربه!» پوزخندی میزند که حرصم را درمیآورد: «یعنی میخوای بگی نترسیدی؟» یک دفعه یادم میآید شیر توی مایکروفر است. تند حولهای میپیچم و میآیم بیرون. مایکروفر سه بار بوق میزند. لیوان شیر را برمیدارم و لیوان وحید را میگذارم جایش. لامپ روشن میشود و سینی میچرخد. خیره میشوم به سینی و لامپ مایکروفر. بیتابم. خانم هیچ میگوید: «خسته نشدی از این همه تکرار؟ تقصیر خودته. بلد نیستی لذت ببری.» عسل را برمیدارم. کنار پیشخوان آشپزخانه میایستم، درِعسل را باز میکنم و قاشق را دورعسل میچرخانم تا شُره نکند. میریزم توی لیوان. دوباره صدای بوقزدن میآید. نگاهم به قطره عسلی است که افتاده روی پیشخوان. داد میزنم: «شیرت گرم شد.» درِ دستشویی نیمهباز است، صدای ماشین اصلاح وحید میآید. حتماً نمیشنود. عسل را در شیر هم میزنم و هورت میکشم.
وحید مسواک به دست، سرش را از دستشویی درمیآورد و میگوید: «تند باش، باید بانک هم برم.»
مایکروفر همچنان بوق میزند. به وحید اشاره میکنم: شیر. میروم طرف اتاق. روتختی را مرتب میکنم. فکر میکنم خانم هیچ خوابش برده یا شاید چمباتمه زده پشت کمدی، کتابخانهای چیزی که جیکش درنمیآید. یاد بچگیهام میافتم؛ دختربچهای چمباتمهزده پشت کمد، موهای عروسکش را با قیچی کوتاه میکند و آهسته زمزمه میکند: «خوبه این شکلی؟» خانم هیچ میگوید: «دیدی چه کیفی داره؟»، «جواب مامانمو چی بدم؟»، «خوب بگو کوتاه کردی موهاشو. ترسو! آره تو میترسی.»، «نه، نمیترسم!»، «چرا، میترسی!» دختربچه با دستهای کوچکش موهای عروسک را زیر فرش قایم میکند.
صدای خانم هیچ میآید: «دلم میخواد با آهنگ سوسن خانم برقصم.» دیر شده است. صدای وحید میآید: «شارژرم رو ندیدی؟»
میگویم: «ناهارت توی یخچاله ها، من ظهر نمیآم.»
صدای وحید میآید: «سوئیچ رو برات گذاشتم.»
در پشت سرش بسته میشود.
(۴)
امشب خانم هیچ همراهم است. در راهِ برگشتن به خانه، دمِ کتابفروشی قدمهایم سست میشود. میروم جلو. خانم هیچ پا تند میکند. «ولش کن. بریم خونه، بشینیم یه دلِ سیر شام درست کنیم و بخوریم و فیلم ببینیم.» دور خود میچرخد و قدم هاش را تند میکند و یکراست میآییم خانه. حالا زمزمه میکند: «باز به کتابفروشی رسیدی، پاهات سست شد؟! انگاری میخوای تمام کتابها رو مالِ خودت کنی. ای بابا!»
تسلیم میشوم. بعد وادارم میکند لباس گل و گشادی بپوشم. توی آینه نگاهی به خود میاندازم، با این شلوار گل و گشادِ چهارخانهٔ سفید مشکی و موهایی که جمع کردم بالای سرم، خندهام میگیرد. لپتاپ را میگذارم روی پام و دست نوشتههام را برمیدارم و شروع میکنم به تایپکردن.
وحید دراز کشیده کنارم روی زمین و هدفون توی گوشش است، هستههای گوجهسبز تلنبارند کنارش توی پیشدستی. هدفون را از گوش درمیآورد و گوجهسبزی توی دهانش میگذارد و میپرسد: «چیزی گفتی؟» مکثی میکند و آهسته میپرسد: «بریم بخوابیم؟»
آب دهان قورت میدهم و سر تکان میدهم: «نه کار دارم، تو بخواب.» وحید بالش به دست بلند میشود. خانم هیچ میخندد و لجم را در میآورد: «پس چرا معطلی؟ پاشو دیگه. صبح شد ها! » بعد با هم میآییم کنار کتابخانه؛ حالا دارد با صدای بلند برایم میخواند: «حقیقت درِ خانهٔ شما را میزند و شما میگوئید: از این جا دور شو، من در جستجوی حقیقتام. در نتیجه حقیقت دور میشود.»
امشب خانم هیچ خانه را از آنِ خود کرده است. صدایش شیرین است و میتوانم ساعتها در صدایش غرق شوم. میگذارم برایم با صدای بلند شعر بخواند. امشب جرثقیل هم نمیتواند از جا بلندم کند. تلفن را میکشم و موبایل را خاموش میکنم.
دکتر پرسیده بود: «چند وقته خانم هیچ باهاتون حرف میزنه؟» گفتم: «همیشه با من بود. یادم نیست اولین بارش… ولی دوستش داشتم. دختربچه بودم، زنگ انشا بود، حس میکردم از گوشهام حرارت در میآد. تب کرده بودم و داشتم بالا میآوردم. سرم را گذاشتم روی نیمکت. تا چشم باز کنم، خانم هیچ خودکار را گرفته بود دستش و چند صفحه برایم نوشته بود. گفتم: «اینا چیه؟!» خانم هیچ با شیطنت ابرو بالا انداخت و نگاهم کرد: «مگه خاطرهٔ تابستون رو نباید مینوشتی؟»، «آخه اینا رو که نمیخواستم بنویسم!» ایستاده بودم پشت خانم هیچ، کنار تخته سیاه و انشا میخوندم. صدای زنگ مدرسه و لبخند معلمم قاطی شده بود.» دکتر گفته بود: «بد نیست یک دوره قرصها رو شروع کنید.»
(۵)
از جا میپرم. با چشمهایی تار، سر از بالش بلند میکنم و حس میکنم چهقدر سرم سنگین است. نمیدانم خواب بودم یا بیدار… لامپ اتاق هنوز روشن است و صدای خروپف وحید در اتاق پیچیده؛ دست روی لبش میگذارم و خروپفش قطع میشود. با غُرغُر غلتی میزند. نمیدانم صبح شده یا نه… نگاهی به کاغذها و کتابهای دور و برم میاندازم. کی اینها را نوشته؟! خودم نوشتم واقعا؟! دستبردار نیست. این خانمِ هیچ دارد پا از گلیم خودش درازتر میکند. خط اجقوجق خودم را میبینم، سعی میکنم دیشب را به خاطر بیاورم. شاید واقعاً آنقدر خسته بودم که نفهمیدم اینها را کِی نوشتم؟ دست دراز میکنم، لیوان آب را برمیدارم و قرصی قورت میدهم و ولو میشوم روی تخت.
(۶)
امروز نیامد. دیروز هم نیامد، هفتهٔ پیش هم نیامده بود. یکماهی میشود از خانمِ هیچ خبری نیست. دارم زندگیام را میکنم؛ میروم و میآیم.
دکتر پرسیده بود: «به زندگی عادی برگشتید؟ صدایی نمیشنوید؟… نگران نباشید، خیلیها یکی مثل خانم هیچِ شما دارند.» مثل یک ماشین میروم و میآیم. روزها شکلِ هم شدهاند و فرقی با هم ندارند. همهاش جای چیزی در دلم خالی است. انگار خانم هیچ، آب شده رفته توی زمین. روزهای اول که نیامد، حس میکردم چهقدر سبک شدهام، ولی الان دلم برایش تنگ شده. دلم میخواهد دوباره بیاید و صدای خندهاش را بشنوم، دلم میخواهد توی گوشم غر بزند، دلم میخواهد دوباره در کوچهها با هم بدویم و انجیر بخوریم، دلم میخواهد باز وقتی صفحهای از کتابی شیفتهام میکند، به خانم هیچ نشانش بدهم، دلم میخواهد دستم را بگیرد و با هم سوسن خانم برقصیم، دلم میخواهد… .
(۷)
امروز نوبت من است در جلسهٔ ادبی داستان بخوانم. انگار مرا بستهاند به صندلی، دستهایم عرق کرده و دارم با دستنوشتههای خانم هیچ خودم را باد میزنم. انگار این نوشتهها به من تعلق ندارند. چشم میچرخانم دورتادور اتاق، خانم هیچ را نمیبینم. جلسه رسمی میشود. صداها را درهم و برهم میشنوم. میترسم. میترسم. نگاهم به قندان روی میز چوبی است، کاش قرصها را نمیخوردم، کاش خانم هیچ کنارم بود. بلند میشوم و به طرف در میروم. چیزی روی سینهام فشار میآورد، پا تند میکنم و به طرف ماشین میروم و خودم را پرت میکنم روی صندلی. خانم هیچ آرام در گوشم پچ پچ میکند: «چی شده، باز پکری؟!» بغضی در گلویم مانده، سرم را میگذارم روی فرمان و هقهقِ مانده در گلویم میزند بیرون.