حمیدرضا یعقوبی – ونکوور
«ساعت پنج» با تاريكی شامگاه عجين میشود و سنگينی حضور آن لحظه، آبستن یک تراژدی.
درست در ساعت پنج عصر، تنها مرثیهای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» نبود، حکایت رفتنِ خودش نیز بود، پیشگوییای غریب، اما نه در قبای پُرزرقوبرق یک ماتادور، که با لباسی ساده در گرانادا، زادگاهش – شهر اسطورهای کولیان ایبیزیا – و وداعی غریب با زندگی، چون کولیای گمنام، شاعری کولی، هر چند برخی ناقدانِ ادبی بر این باورند که در واپسین سطرهای شعرِ «افسانهٔ سه دوست که زیرِ بارانِ گلوله آواز خواندند»، این مرد، عاقبتِ خویش را پیشگویی کرده بود.
روحش در نیمهٔ دههٔ سی میلادی در ۳۸سالگی در برابر جوخهٔ اعدام پرواز کرد، اما تنها پس از مرگ فرانکو در نیمهٔ دههٔ هفتاد میلادی بود که رهایی نام «لورکا» و آثارش از تیغ سانسور حکومتی، تاثیری ماندگار بر جهان ادبیات، شعر، موسیقی و هنر و… گذاشت.
«فدریکو گارسیا لورکا»، مشهورترین شاعرِ اسپانیاست و ظاهراً بعد از «سروانتس» – خالقِ دُنکیشوت – آثارش پُرخوانندهترین شعرها و نمایشهای اسپانیایی در سراسرِ جهان است. در سیوهشت سالگی، در اوتِ ١٩٣۶، طیِ بحبوحهٔ «جنگ داخلی اسپانیا»، گروهی ناشناس او را در نیمههای یکی از شبهای ماه اوت بازداشت میکنند و همان شب زیر نگاه ماه و در سکوت تپهها و جادههای خاکی دهکدهٔ «ویـزنار» به رگبار گلوله میبندند. با اینکه هفتاد سال پس از رفتنش، باستانشناسان منطقهٔ احتمالی اعدام را حفاری کردند – «نبشِ قبرِ ادبيات معاصر اسپانیا» – جسد و محل دفن او هیچگاه نه پیدا و نه معلوم شد. همین امر از آن زمان تاکنون هالهای اسرارآمیز و پُررمزوراز بر زندگی و شعر «لورکا» کشیده است و افسانهٔ مرگش بر افسون شعرش پیشی گرفته است. مورخان فکر میکنند او حداقل با سه مرد دیگر در کنار جادهای کوهستانی و پیچدرپیچ به خاک سپرده شده است.
افرادی که جوخهٔ تیرباران را تشكيل داده بودند، به صدها مظنون در تابستان ۱۹۳۶ شلیک کردند که «لورکا» یکی از آنها بود. آنها جایزهای ۵۰۰ پنسی دریافت کردند و بهعنوان پاداش برای کمک در به قدرت رسیدن دیکتاتور آینده، «فرانکو»، ارتقا گرفتند.
جدیدترین تحقیقات و مطالب در بارهٔ این مرگ مرموز در کتاب Fear, obscurity and fantasy: a chronicle of Agustín Penón’s investigation into Federíco García Lorca، سال گذشته توسط خانم مارتا اساریو نوشته شده است.
از میانِ سه یار با پیشینهٔ نوجوانی و جوانی مشترک، «سالوادور دالی»، «لوئیس بونوئل» و «گارسیا لورکا»، که بعدها حسادتها و اختلافهایی میانشان بهوجود آمد، «بونوئل» فیلمساز شهیر و تابوشکن شد که با «سگ آندلسی» مطرح شد، «دالی» به حکومت فرانکو و تمول گرایش پیدا کرد و با خیالپردازی بر بوم نقاشی و طراحیهایش و رفتار عجیب و خارجازعرفش مشهورِ عالم هنر شد، و «لورکا» که مسیر زندگیاش برای «عبور از زندگی» به زادگاهش «گرانادا» رسید. دوستی «دالی» با «لورکا» بر اساس احساسات و روابط شدید عشقی و همجنسگرایانه بود.
حسادت «بونوئل» به دوستیِ عاشقانهٔ «لورکا» و «دالی»، که آن روزها آوازهٔ دوستیشان شهرهٔ اسپانیا بود، موجب شد که «بونوئل» بهدنبال راهی باشد برای نابودکردنِ این دوستی، یا کمرنگکردنش و البته نزدیکشدن به «دالیِ»، نقاش سوررآلیست. با اینهمه «دالی» علاقهای به همنشینی با «بونوئل» نشان نمیداد و ترجیح میداد با «لورکا» همکلام شود. این بود که «بونوئل» وقت و بیوقت، نفرتش را از شاعر اعلام میکرد؛ چه در حرفهای شفاهی و چه در نامههایی که به دوستان مینوشت.
«بونوئل»، «لورکا» را دوست نمیداشت؛ نه خودش را و نه نوشتههایش را. آنروزها «لورکا» شاعرِ جوان و مشهوری بود که کتابهای شعرش را خوب میخریدند، نمایشنامههایی که مینوشت روی صحنهی تئاتر خوش میدرخشید و ترانههایی که مینوشت محبوبِ خوانندههای اسپانیا بود. نفرت «بونوئل» تمامی نداشت و باید دنبال راهی میگشت برای جداییِ «لورکا» از «دالی» و شاید سفری به پاریس و زندگی در آن شهرِ رؤیایی میتوانست «دالی» را وسوسه کند. و ظاهراً این وسوسه نتیجه داد.
«لورکا» با انتشار «ترانههای کولی» بهعنوان بزرگترین و بهترین شاعرِ آن روزهای اسپانیا مشهور شد، اما آن روزها برای «گارسیا لورکا» روزهای بیحوصلگی و دلمُردگی بود. غم «لورکا» دوچندان شد وقتی نامهای از «دالی» از پاریس رسیده بود و بوی دوستیِ سابق را نمیداد و نوشته بود که «ترانههای کولی»اش را خوانده و با اینکه در آنها شورِ شاعرانه موج میزند، بوی کهنگیاش حالِ آدم را بههم میزند، زیادی دهاتیست و آنقدر عقبمانده است که باید سالها پیش باب سلیقهٔ دهاتیها منتشر میشد و اگر میخواهد شعرهای خوب بنویسد، باید از عقلی که در سر دارد فرار کند و رو بیاورد به سوررآلیسم و اصول و قواعدی را که از قبل بلد بوده دور بریزد و بشود همان آدمی که هست و چیزهایی را بنویسد که مالِ خودشاند، نه چیزهایی را که دیگران دوست دارند و پسند میکنند.
«لورکا»ی عاشقپیشه خبر نداشت که «دالی» پاریس را پسندیده و «بونوئل»، بهنظرش جذابتر است و چیزهایی که میگوید و مینویسد و ایدههایی که در سر دارد، شگفتانگیزتر از شعرها و شورِ شاعرانهٔ «گارسیا لورکا» است. روزهایی که «لورکا» چشمبهراه نامهٔ دیگری از «دالیِ» بود، نقاشِ پاریسنشین به پروژههای مشترکش با «بونوئل» فکر میکرد. نقطهٔ اوجِ این جدال، یا حسادت و نفرت وقتی بود که «بونوئل» و «دالی» فیلمِ کوتاه مشترکشان را ساختند و نامش را گذاشتند «سگِ اندلُسی»؛ مشهورترین فیلمِ سوررآلیستیِ تاریخِ سینما. «بونوئل» و «دالی» در روزهای اقامتشان در خوابگاهِ دانشجویان، به دانشجویانی که از جنوب اسپانیا میآمدهاند، «سگهای اَندلُسی» میگفتهاند و سرکردهٔ این جوانهای جنوبی هم «گارسیا لورکا» بوده است. «لورکا» هم این فیلمِ مشترک را دید؛ «دالی» از رازهای زندگی «لورکا» مطلع بود و این اسرار در شخصیت «سگ اندلسی» فیلم گنجانده شده بود.
«لورکا» به نقطهٔ آخر رسید و بعد آن فیلم، دنیا برایش جای بیربطی بود که نمیشد به کسی اعتماد کرد. بستهشدنِ درِ نمایشخانهای که کارهای «گارسیا لورکا» را اجرا میکرد، افسردگی و بدبینیاش را دوچندان کرد، آنقدر که دوستان برای بهبود حالش، سفر به نیویورک و دوری از گرانادا را پیشنهاد کردند. سفری که حاصلش کتاب «شاعر در نیویورک» شد که به قولی، مهمترین کتابِ اوست. «افسانهٔ سه دوست که زیرِ بارانِ گلوله آواز خواندند» ظاهراً شعریست دربارهٔ اِنریکه، اِمیلیو و لورِنسو، اما در واقع حکایت خودش است:
… فهمیدم که مرا کُشتهاند.
… و دریا ـ ناگهان! ـ به یاد آورد نامِ همهٔ آنها را که غرق شده بودند.
اشارهای هم بکنم به «مانوئل د فایا» که استاد و دوست «لورکا» بود و در انتخاب آوازهای موروثی عامه و تنظیم آنها برای موسیقی، مشوق و راهنمایش. «لورکا» همراه با «مانوئل د فایا» جشنوارهٔ «کانته خوندو» (آواز عمیق) را در جنوب اسپانیا ترتیب داد که حاصل ارتباط نزدیکش با دنیای کولیها، آواز و رقصهایشان بود.
«لورکا»، شاعر و نویسندهای سیاسی نبود، میگفت: «هنرمند، بهویژه شاعر، همیشه یک آنارشیست است و فقط به سه صدای آمرانهٔ درون خود گوش می کند؛ صدای مرگ، صدای عشق و صدای هنر.»
تئاتر «لورکا» دنبالهٔ کارهایی بود که در کتابهای شعر او روایت شده بود: پردههای رنگین و متحرک در ابعاد وسیع. اگر «لورکا» پنج نمایشنامهٔ برجسته داشته باشد، «یرما»، «عروسی خون» و «خانهٔ برنارد آلبا» در صدر آنها قرار دارند. نمایشنامههای «لورکا» همگی وامدار فرهنگ اسپانیا هستند و کسی که نمایشنامهٔ او را به صحنه میبرد، باید اطلاعات کاملی از فرهنگ اسپانیا داشته باشد. به همین دلیل هر کسی بهسمت نمایشنامههای «لورکا» نمیرود و مخصوصاً «یرما»ی او که از حیث پیچیدگی شخصیتها اهمیت فراوان دارد.
اکنون هشتاد سال پس از مرگ «فدریکو گارسیا لورکا»، اثر او را در گرانادا دنبال میکنیم. از زادگاهش «فونته واکروس» در ۱۸ کیلومتری گرانادا، تا قتلگاهش در تپههای نزدیک روستای «ویزنار». میتوان در کنار درخت زیتونی نشست که شاعر و صدها تن از قربانیان جنون «فرانکو» را در اطراف آن، در گورهای دستهجمعی به خاک سپردند و صد قدم دورتر، به زمزمهٔ چشمهساری گوش داد که «چشمهٔ اشکها» نامیدهاند، و تصور کرد که «لورکا» در آخرین لحظهٔ زندگیاش به چه میاندیشیده است؟
و در انتها یادی از «شاملو» که «لورکا» را به نسلی شناساند و سالروز وداعش چونان سالهای گذشته رخ داد، هر چند پیش از آن که «شاملو» شعرهایِ «گارسیا لورکا» را ترجمه کند، «بیژن الهی»، «یدالله رؤیایی»، «فرهاد آرام»، «بهمن فرزانه» و «ا. اسفندیاری» نیز در این مسیر فعالیت داشتند.
کارهای بسیار از موسیقی، تئاتر، اپرا و نگارش داستان متأثر از آثار «لورکا» اجرا شده است که فقط به برخی آثار تصویری سینماییِ آن بسنده میکنم:
- فیلم زیبایی که در سال ۱۹۷۶ میلادی تلویزیون سوئد به کارگردانی «اومبرتو لوپز» خلق کرد، به نام: «فدریکو گارسیا لورکا: جنایت در گرانادا»؛
- سریال شش قسمتی «زندگی گارسیا لورکا» توسط تلویزیون دولتی اسپانیا در سال ۱۹۸۷ میلادی؛
- فیلم زیبای «ناپدیدشدن گارسیا لورکا» که با نام «مرگ در گرانادا» هم پخش شده است، با نقشآفرینیِ «اندی گارسیا» و کارگردانیِ «مارکوس زوریناگا» که در سال ۱۹۹۷ میلادی بر روی پرده رفت؛
- «خاکسترهای اندک» ساختهٔ ۲۰۰۹ میلادی که بیشتر به روابط همجنسگرایانهٔ «لورکا» و «دالی» میپردازد.
پیوست: «لئونارد کوهن» کانادایی در نوجوانی برای نخستین بار در یک کتاب دستدومفروشی شعری از «لورکا» را در دفتر «شاعر در نیویورک» دید که تأثیری ژرف بر زندگیاش گذاشت و این نوجوانِ صاحب مکنتْ از تمولِ پدر را به راه ادبیات و شعر و موسیقی کشاند:
«از میان طاق دروازههای الویرا
میخواهم گذرکردنات را به تماشا بنشینم
…»
وی بر اساس ترجمهٔ آزاد از شعر «والس کوچک ونیزی» اثر «فدریکو گارسیا لورکا» این آهنگ زیبا را چکامهسرایی کرده است.