نماد سایت رسانهٔ همیاری

شفافیت ورای سیاهی آن عینک آفتابی

شفافیت ورای سیاهی آن عینک آفتابی

محمدرضا فخرآبادی – ونکوور

۱- دانشجوها داشتند کلاس درس را ترک می‌کردند. در فاصلهٔ بین دو کلاس رفتم طرف کیف و از داخل جیب آن موبایل را درآوردم و به عادت همیشگی نگاهی به صفحه فیس‌بوک انداختم. خبر تکان‌دهنده بود و غیرقابل باور. یکی نوشته بود: «غم‌انگیزترین خبر سال: عباس کیارستمی در ۷۶ سالگی در پاریس درگذشت». صفحه را پایین‌تر بردم و دیدم بقیه هم خبر مشابهی نوشته‌اند‌. دانشجوهای کلاس دوم یکی یکی وارد شدند و باید درس را شروع می‌کردم. حواسم به‌تمامی جای دیگری بود. طوطی‌وار مطالب را می‌گفتم اما در پسِ ذهنم خبر فقدان کیارستمی می‌رفت و می‌آمد. بین چیزهایی که روی تخته برای دانشجویان می‌نوشتم، گه‌گاه چهره‌ای از او یا سکانسی از یکی از فیلم‌هایش می‌آمد جلوی چشم‌هایم. یاد «مشق شب» و «خانه دوست کجاست» افتادم که هر دو را اولین بار در تلویزیون دیدم؛ یاد سکانس پایانی «کلوزآپ» – که فیلم محبوب من در میان کارهای کیارستمی‌ست – افتادم، آنجا که مخملباف جلوی زندان به دیدن سبزیان می‌رود و دوتایی روی موتور به‌سمت خانهٔ خانوادهٔ آهن‌خواه می‌روند و صدا در این میانه قطع و وصل می‌شود؛ یاد حرف‌های جوانِ «زیر درختان زیتون» با محمدعلی کشاورز که از ازدواج دارا و ندار حرف می‌زد؛ یاد سکانس آخر همین فیلم و اینکه بالاخره دختر به پسر جواب مثبت می‌دهد؛ یاد فیلم «طعم گیلاس» که سال‌ها پیش آرش خوشخو در دفتر مجلهٔ گزارش فیلم آن‌را امانت داد و تأکید کرد فیلم را زود برایش برگردانم چون بعد از جایزهٔ نخل طلای کن صفی طولانی به‌وجود آمده بود از منتظرانِ دیدن آن؛ یاد همهٔ آن سکانس‌هایی که در آن‌ها اتفاقات خارج‌ازقاب به اندازهٔ آنچه درون قاب است، مهم می‌شد. یاد «آب‌ث آفریقا» که سال‌ها ندیدمش و وقتی‌که دیدم، دوستش نداشتم؛ یا «کپی برابر اصل» که در جشنوارهٔ ونکوور دیدم و دوستش داشتم و سرآخر «مثل یک عاشق» که هنوز ندیده‌امش و حالا به‌عنوان تنها بازمانده از او، نمی‌دانم با آن چه کنم. چه اضطرابی می‌آورد دیدن این آخرین کارش!

۲- رسیدم خانه و رفتم سراغ فیس‌بوک تا خبرهای تکمیلی را بخوانم. فیس‌بوک منفجر شده بود با پیام‌ها و ابراز احساسات مردم. این مردم شامل همهٔ دوستان و آشنایانی می‌شدند که در اقشار مختلف چیزی روی صفحهٔ خود پست کرده بودند. لابه‌لای هر دو سه پست نوشته‌ای در ارتباط با او بود. یکی کوتاه نوشته بود روحش شاد، آن دیگری متنی طولانی‌تر در رثای کیارستمی نوشته بود. یکی دیگر ویدیویی از مصاحبه‌های او یا از فیلم‌هایش همخوان کرده‌ بود. برخی عکس پروفایل خود را عوض کرده بودند و عده‌ای دیگر نمایی از یکی از فیلم‌هایش را پوشش تایم‌لاین پروفایل خود قرار داده بودند. آخرین خبری که پیش از این، تاریخچهٔ فیس‌بوکی من را چنین تحت تأثیر قرار داده بود، وقایع پس از انتخابات سال ۸۸ بود. بعد از آن هیچ‌وقت، برای مرگ هیچ هنرمندی، یا پیروزی / شکست در هیچ مسابقهٔ ورزشی‌ای، یا پیروزی / شکست در هیچ انتخابات سیاسی‌ای، چنین طوفانی در صفحهٔ فیس‌بوکم اتفاق نیافتاده بود. این ماجرا تا ساعت‌ها بعد ادامه داشت و تا روزهای بعد هم پس لرزه‌های آن – از پیگیری پروندهٔ پزشکی‌اش گرفته تا خاکسپاری‌اش – بود و هست. تناوبش کم شد، اما از بین نرفت.

۳- در میانه‌های روزی که خبر درگذشت او را خواندم، ایمیلی آمد از طرف تام چریتی، مدیر جشنوارهٔ فیلم ونکوور (ویف). برایم کوتاه نوشته بود، «خبر غم‌انگیزی بود برای همهٔ سینه‌فیل‌ها [شیفتگان سینما]». پیش از آن با تام یکی دو بار دربارهٔ نمایش چند مستند ایرانی و به‌طور مشخص مستندی دربارهٔ کیارستمی یا مروری بر آثار او – مشابه آنچه در تیف برگزار شده بود – گفتگو کرده بودم و گفته بود که به آن فکر می‌کند و زمان گذشت و خبری نشد. برایم جالب بود که چه‌طور نام کیارستمی و خبر فوتش، تام چریتی را به نوشتن این جملهٔ کوتاه واداشته بود. او حتماً از دوستداران کیارستمی است.

۴- چاپلین را با عصایش می‌شناسیم، گروچو مارکس را با سیگار برگش، کیارستمی هم برای من با عینک آفتابی دودی‌اش شناخته می‌شود. لورا مالوی منتقد و تئوری‌پرداز فیلم جایی گفته است که از نظر کیارستمی نور نشانه‌ای از زندگی است و تاریکی به مرگ ارجاع می‌دهد و بر همین اساس کیارستمی در مقام کارگردان مایل نبود سکانس پایانی «طعم گیلاس» با درازکشیدن آقای بدیعی در قبر و فرورفتن در تاریکی شکل بگیرد. سؤالی که تا مدت‌ها می‌توان به آن فکر کرد این‌ست که چگونه فیلمسازی مثل او از ورای آن عینک سیاه، جهان را چنین سفید و شفاف و انسانی می‌دید؟ آیا آن عینک به شکل نمادین فیلتری بود برای همهٔ سیاهی‌ها تا دنیایی پر از امید و زندگی خلق کند؟ دنیایی که دیدنی‌تر است و دوست‌داشتنی‌تر؟ یا اینکه، مهم نیست چشم‌هایتان به نور حساس است و مجبورید دنیا را از ورای سیاهی عینک‌ها ببینید، مهم این‌ست که آنچه را درون قاب چشمانتان است و حتی آنچه را خارج از آن قاب است، درست ببینید و درست‌تر درک کنید. به دور از تعصب‌ها، پیش‌داوری‌ها و حسادت‌ها.

۵- اهمیتی ندارد که او را و فیلم‌هایش را دوست داشته باشیم یا نه. حتی مهم نیست که گدار آن جملهٔ معروف خود دربارهٔ کیارستمی و سینما را، که روی جلد کتاب «سینمای عباس کیارستمی» نوشتهٔ آلبرتو النا آمده است، دیگر قبول نداشته باشد و یا بنا به گفتهٔ جف اندروز در مصاحبه‌اش با کیارستمی که در گاردین منتشر شده است، مدت‌هاست که گدار دیگر حتی فیلم‌های کیارستمی را دنبال نمی‌کند. این‌ها هیچ‌کدام مهم نیست. مهم این‌ست که او هنرمندی بود با بینشی خاص برای نگاه به همهٔ مردمان دنیا، ایرانی، فرانسوی، آفریقایی یا ژاپنی. هنرمندی تکرارنشدنی در ایران و در جهان.

۶- به‌راستی چه چیز در او، فیلم‌هایش و شخصیتش بود که مرگش این‌چنین همه را منقلب کرد. من را، دوستانم را و احتمالاً تاریخ سینما را. ناگفته‌های بسیاری مانده است. درباره فیلم‌هایش، زندگی‌اش و حالا مرگ دردناکش. جایی نوشتم که فرض بر این است که دکترها در اتاق‌های عمل می‌کوشند تا عمر آدم‌ها را طولانی‌تر کنند، اما چرا در مورد او برعکس شد؟!

۷- روحش شاد!

 

خروج از نسخه موبایل