رحمان چوپانی – ایران
داداش گفت: «بنویس هیچ چیزی مثل توصیههای یک خونوادهٔ دلسوز و صمیمی نمیتونه تو انتخاب همسر به آدم کمک کنه».
بعد پتوشو رو سرش کشید و گفت: «چراغو خاموش کن لطفاً!»
خیلی وخته که داداش شبا قبل از خوابیدن با من حرف میزنه. من حرفاشو تو دفتر یادداشتم مینویسم. گاهی وختا هم اتفاقایی رو که تو خونه میبینم مینویسم؛ حرفای مامان و بابا، یا عزیز و آبجی. معلم انشامون یه روز اومد سر کلاس و گفت: «بچهها هر کدوم از شما میتونه یه دفترچهٔ یادداشت داشته باشه و هر شب هر چی که دلش خواست توی اون بنویسه. بعدها در مورد همین یادداشتها میتونید داستان بنویسید. یادتون باشه که خیلی از نویسندههای بزرگ نوشتن رو با یادداشتای روزانه شروع کردن.»
سهشنبه
داداش سر میز شام بدون اینکه سرش رو از رو بشقابش برداره چنگالش رو به طرف عزیز و مامان و بابا و آبجی تکون داد و پرسید: «بهنظر شما به چه سنی میگن سن ازدواج؟» مامان همونطور که داشت چنگالش رو به کاهوی توی بشقابش فرو میکرد، گفت: «به سن و سال ربطی نداره عزیزم! احساس مسئولیت مهمه! وفاداری…!»
بابا گفت: «چِل سالگی، پسرم! چون تو هر خری که باشی، مطمئناً تو چل سالگی آدم میشی! البته اگه خودتم بخوای!»
عزیز گفت: «هر وقت عقل و دلت یکی شد، همون وقت به سن ازدواج رسیدی! اصلاً عشق یعنی همین، مادر جون!»
داداش میگفت عزیز هفده سالگی ازدواج کرد، اون هم با مردی که ده سال ازش بزرگتر بود و هِی کتکش میزد. پرسیدم: «آخه چرا؟»
خندید و گفت: «نمیدونم، شاید چون اون وقتها قورمه سبزیِ عزیز خوشمزه و خوشرنگ نبود. یا شاید هم یقهٔ پیرهنِ بابا بزرگو خوب نمیشست.»
دوشنبه
داداش امروز گفت بابا اون وختا که با ما زندگی میکرد، بهش گفته بود: «عشق یعنی یه نفر رو بیشتر از هر کس و هر چیز دوست داشته باشی!» و بعد دوباره گفته بود: «فقط یک نفر!» داداش نگفت چه سؤالی پرسید که بابا این جوابو بهش داد.
داداش میگفت: «پس من هیچوقت نمیتونم عاشق بشم. من آدما و کتابا رو با هم دوست دارم. تازه من ادکلنایی رو که بوی گرم و سرگیجهآوری دارن هم دوست دارم. قهوهٔ ترک و شلوار جین و غذاهای دریایی رو هم خیلی دوست دارم». دلم براش سوخت.
پنجشنبه
امروز آبجی با ما اومده بود سینما. وقتی داشتیم فیلم میدیدیم، یواشکی به داداش گفت: «نگران نباش! وقتش که رسید، خودت میفهمی! یکهو میبینی همهٔ دخترای فامیل یک جوری بِهِت نگا میکنن!» خانمی که ردیف جلوی ما نشسته بود، برگشت و انگشتش رو جلوی دماغش گرفت و گفت: «هیسسسسسسسس!»
نمیدونم چرا، اما من همونجا تو سینما حس کردم این حرفِ آبجی که به داداش میگه، « یک جوری نگات میکنن»، خیلی عجیب و غریبه.
شنبه
حالا که فکر میکنم، میبینم اونها هیچوقت «یک جوری» به داداش نگاه نکردن. همون دخترای فامیلو میگم. اونا فقط جلوی من و داداش لباسای تنگ میپوشیدن و هر وقت میرفتیم خونهشون، روی شورت و سینهبندایی که توی حیاط روی بندِ لباس آویزون شده بود، یه لباس دیگه میانداختن. داداش میگفت: «بهتره بگی لباس زیر!»
یادمه بابا یه بار به داداش گفت: «تا وقتی که لابهلای این کتابها وول میخوری، نه عاشق میشی و نه عرضهٔ زنگرفتن پیدا میکنی!»
بعد مامان خیلی عصبانی شد و به بابا گفت: «حسودی میکنی که داره مثل من میشه! نه؟! حسودی می کنی که داره ترجمههای منو ویرایش میکنه؟»
داداش میگفت: «خیلی وقت بود که مامان چند تا شعر از یه شاعر هندی ترجمه کرده بود. اما هیچ ناشری زیر بارِ چاپش نمیرفت. اون هم از سرِ لج، با پول خودش سیصد تا از اون کتابو چاپ کرد. من صد تاشو بردم دانشگاه و دادم به دانشجوها. دویست تای دیگهاش هنوز توی انباریه.» داداش بزرگه میگفت: « دانشگاهِ ما سه هزار دانشجو داره».
بابا یه بار که مامان خونه نبود، به من و داداش گفت: «مامانتون اونقدر فیلم هندی نگاه کرد تا بالاخره هندی یاد گرفت!»
مامان چند بار رفت هند. برامون سوغاتی آوُرد. برای همهمون، حتی بابا. با آنیل کاپور هم عکس گرفته بود. توی عکس، مامان به دوربین نگاه کرده بود اما آنیل کاپور به یه جای دیگه، معلوم نیست کجا.
بابا وقتی عکس رو دید، یواشکی گفت: «خوشم میاد محلِِ سگ هم به مامانت نذاشته!»
اما مامان میگفت: «من و آنیل کاپور خیلی با هم حرف زدیم! اون به من گفت که ایرانیها رو دوست داره و دلش میخواد اینجا توی یه فیلم بازی کنه!»
…
پنجشنبه
خیلی حیف شد که بابا برای همیشه از پیش ما رفت. میدونید، آخه اون بدون اینکه روحِ مامان هم خبردار بشه، یه خواهر کوچولو برامون آورده بود. یه روز خانم قدبلند و خوشگلی درِخونهٔ ما رو محکم زد. مامان در رو باز کرد. اون خانم دختر کوچولوی تپلی رو که شکلِ بابام بود، به مامان داد و یه جوری مثل آدم بدجنسا گفت: «خیلی دوست داشتم شما رو با دختر کوچولوتون آشنا کنم.» داداش همون وخت از خونه رفت بیرون. آبجی رفت تو اتاقش، در رو بست اما صدای گریهاش از پشت درِ اتاقش میاومد. بعد اون خانمه کلی با مامان حرف زد، بگومگو کرد، دعوا کرد و بعد رفت. خواهر کوچولوم رو هم با خودش برد. مامان عصبانی شده بود. به همه به خصوص به بابا بدوبیراه میگفت و گریه میکرد. من هم گریهام گرفت. آبجی اومد منو برد تو اتاقش. به آبجی گفتم: «چی شده؟ چرا مامان داره گریه میکنه؟» آبجی گفت: «هیچی! شاید بهخاطر اینه که بابا باید از پیش ما بره!»
من اونروز از خواهر کوچولوم خیلی خوشم اومد. آبجی میگفت شاید وقتی بزرگ بشه، برگرده پیش ما. دوست دارم زود بزرگ بشه و برگرده پیش ما، اونوقت منم مثل داداش بزرگه ازش میپرسم، «سن ازدواج چه سنیه؟»