محمدرضا فخرآبادی – ونکوور
آخرین ساختهٔ ابراهیم حاتمیکیا مخاطب را با پا بهسوی خود پيش میکشد و با دست پس میزند. فیلم، واجد ویژگیهایی است که هم ساختهشدن آنرا در عرصهٔ سینمای ایران و در کلیت کارنامهٔ سینمایی حاتمیکیا قابل بحث میکند و هم فاقد آن انسجام و طراوت لازم -بهویژه در ساختار فیلمنامه- است که تماشاگر جدی را کاملاً راضی نگه دارد.
حاتمیکیا فیلمساز جسوری است که بهجای ساختن یک فیلم کوچک آپارتمانی و با بازیگران محدود، فیلمی بزرگ (در مقیاس تولیدات ایرانی) با بازیگران و عوامل تولید بيشتر و در لوکیشنهای متعدد و متنوع ساخته است. بادیگارد فیلمی است که در تولید آن آشکارا زحمت زیادی کشیده شده است و عوامل فنی فیلم سکانسهای سختى را برای تولید پشت سر گذاشتهاند. برخی از صحنههای فیلم را (علیرغم پیچیدهنبودن اجرای برخی از آنها) به یاد آورید: صحنهٔ انفجار ابتدایی در بلوچستان، تعقیب و گریز با ماشین و موتور در بزرگراه، سکانس کابوس زیر آب یا سکانس پایانی در تونل و پرواز روح شخصیت مرکزی فیلم. چند فیلم تولید شده در دو سال اخیر سینمای ایران از چنین تنوعی بهره بردهاند؟ این فیلم همهٔ آنها را با هم دارد. بادیگارد ملودرام-اکشنی است که حوصلهٔ آدم را سرنمیبرد و تماشاگر، بهراحتی فیلم را تا پایان تعقيب میکند. این اتفاق به این دلیل محقق میشود که باديگارد داستانی سرراست دارد، بدون پیچشهای عجیب مرسوم در قصهگویی اینروزهای سینما. حاتمىکيا اساساً يک فيلمساز قصهگو به شيوهٔ کلاسيک است و نمیکوشد داستان خود را با ترفندهای مدرن پیچیده کند و این فینفسه قابل ستایش است.
ویژگی قابل تحسین دیگر فیلم آنست که حاتمیکیا بهجای ساختن فیلمی بیخاصیت در یک ژانر محافظهکارانه (مثلن ژانر اجتماعی)، به سراغ ژانری رفته است که کمتر در سینمای ایران تجربه شده است و از این طریق تنوع ژانری را در سینمای ایران بسط داده است: ژانر تریلر سیاسی که معروفترین آثار تولیدشده در ایران را پيش از اين خود او در «به رنگ ارغوان» و بهروز افخمی در «روز شیطان» و «روباه» ساخته بودند. در این مسیر او سینمای ملودرام قصهگوی همیشگیاش را با ژانر سیاسی پیوند میزند و با استفاده از عناصر ژانر محبوب ديگرش، که سینمای وسترن است، فیلم تازهای خلق کرده که در آن همان قهرمان آرمانخواه، عملگرا و مصمم هميشگىاش – وامگرفته از سینمای وسترن و مشخصاً فیلمهای زینمان- در موقعیتی بحرانی مورد آزمون قرار میگیرد و بر سر دوراهی پایبندی بر اعتقاداتش یا عدول از آنها، دچار تردید میشود (به ياد گری کوپر در «سرظهر» نیافتادید؟ یا گریگوری پک در «اسب کهر را بنگر»، یا ادوارد فاکس در «روز شغال»؟). حیدر ذبیحی که پرویز پرستویی نقش او را بازی میکند در محافظت از جان یک شخصیت بلندمرتبه سیاسی ناموفق است، و زیر سایه اتهام بیکفایتی، به محفاظت از جان یک دانشمند اتمی گمارده میشود در حالیکه در پی این اتفاقات مجبور به بازاندیشی به بنیانهای کاری میشود که سالها انجام داده است.
ناگفتهها و نادیدههای پشت پردهٔ سیاست، قهرمان عملگرا در موقعیت متزلزل و بحرانی، سینمای قصهگو؛ فیلم تا اینجای کار وسوسهبرانگیز است. اما مشکل از آنجایی آغاز میشود که کارگردان در مقام فیلمنامهنویس میکوشد به فیلم بار ایدئولوژیک بدهد و از آن بدتر تمام این بار سنگین را بر دوش یا بهتر است بگوییم در دهان شخصیتهای مرکزی و حاشیهای فیلم قرار بدهد. فیلم در ظاهر قصه دارد ولی در واقع در قصهپردازی ناموفق است. بادیگارد سکانسهایی دارد که باورپذیر نیستند و در عوض سرشار است از همان جملات و میزانسنهایی که رنگ و بوی ایدئولوژیک آن با کارگردانی / اجرای بهشدت احساساتی حاتمیکیا / پرستویی بدجوری توی ذوق میزند. نگاه کنید به سکانس حفاظت از جان دکتر صولتی که پرداخت بد آن بینندهٔ جدی را با این علامت سؤال روبهرو میکند که چرا چنین محافظ پرادعا و به ظاهر تیزهوشی، صولتی را سپر خود کرده است و گرهٔ داستان را همان ابتدا از کار میاندازد. یا مثلاً در پی سوءقصد در بلوچستان، چطور خانوادهٔ حیدر ذبیحی میتواند از سد محافظتی فرودگاه گذر کند و به استقبال گروه مجروحین این حمله تروریستی برود؟ یا مثلاً پس از حضور حیدر در پارک و درگیری استیون سیگالگونه او با جوانهای موادفروش، راضیه (مریلا زارعی) با تعجب به دخترانش میگوید که، «ندیدید پدرتان در پارک چه کرد؟» این میزان تعجب از او که چند دهه است با یک محافظ (که علیالاصول باید از فنون رزمی بهرهمند باشد)، زندگی میکند خود سؤالبرانگیز است؟ یا اینکه چطور یک استاد دانشگاه که از تعقیبشدن و زيرنظربودن بیزار است و میخواهد زندگیای عادی داشته باشد، در ماشین خود اسلحه با فشنگ واقعی نگه میدارد؟ – بماند که به گمانم رابطهٔ عاشقانهٔ استاد و دانشجو در ایران (بیش از خارج) سؤالبرانگیز است – یا تکرار همان جملات وامگرفته از آژانس شیشهای نظیر پایان دههٔ شصت و فرارسیدن دههٔ تازه یا مثلاً «حیدری خیبری» در مقابل «حیدری موتوری»، که اگر در فضاى سياسى اجتماعى آژانس شیشهای اثرگذار بود، در روایت جدید حاتمیکیا رنگورورفته و دسته دوم به نظر میرسند. باقی قصهٔ بادیگارد هم میشود همان حکایت قهرمان آرمانگراى به ظاهر محجوب اما در واقع حاضرجواب و البته طلبکار که اینبار نیز همچون گذشته در مقابل آدمهای بالادست خود – که به آرمانهای او بیتوجهاند – قرار گرفته است. بهجای حاج کاظم و احمد (قاسم زارع) و سلحشور (رضا کیانیان)، حالا با حیدر ذبیحی و اشرفی (امیر آقایی) و قيصری (فرهاد قائمیان) روبهروئیم. بادیگارد از همان چیزی رنج میبرد که عمدهٔ فیلمهای سینمای ایران از آن لطمه میخورند و آن حضور کارگردان در مقام فیلمنامهنویس است. واقعاً زمان آن فرا نرسیده است که کارگردانهای سینمای ایران بپذیرند، نوشتن فیلمنامه بهتنهایی تخصصی است که از عهدهٔ هر کارگردانی برنمیآید؛ حتی اگر این کارگردان حاتمیکیا باشد؟
در جلوی دوربین هم پرویز پرستویی با همهٔ سابقهٔ خوبش در عرصهٔ بازیگری، سالها زیر سایهٔ سنگین حاج کاظم آژانس شیشهای قرار داشت و حتا بسیاری رد اين پرسونا را در نقشهای غیرکمدی دیگری که او در سالهای بعد و در فیلمهای کارگردانهای دیگر بازی کرده است، دیدهاند. همان شخصیت به ظاهر درونگرا اما اهل عمل که خود را در مناسبات اجتماعی/ سیاسی قدرنادیده میداند و با تصمیات انفجاری در سکانسهای حساس درام فیلمها را شکل میدهد. مشابه این شخصیت را پیش از این در «پاداش سکوت»، « ۱۳۵۹» یا حتی «امروز» نیز دیده بودیم. بازگشت دوبارهٔ پرستویی به بادیگارد – علیرغم تمام سختیهای فیزیکی و جسمی که برای ایفای نقش تحمل کرده است – تجدید پیمانی است با نقشی که پرسوناى سينمايى او را در دو دهه اخير تسخیر کرده بود و این نه تنها امیدوارکننده و قابل تحسین نیست، که نگرانکننده است. آیا بناست یک دههٔ دیگر این تصویر از پرستویی را ببینیم؟ آیا این تداوم حضور او در دوران نقشهای جدیِ از یادرفتنی بر پرده سینما نیست؟ افزون بر بازیگر نقش اصلی مرد، همهٔ شخصیتهای مکمل ضعیف و در حاشیهاند. تمام شخصیتهای زن فیلم از مریلا زارعی و دخترانش گرفته تا شیلا خداداد و مادر دانشمند اتمی حضوری خنثی و گاه مضحک دارند (به یاد آورید سکانسی را که حیدر توسط همسر و دخترانش تیمار میشود). نبود یک آنتاگونیست جدی و جذاب در فیلم نیز به روایت آن لطمه زده است. میثم زرین، اشرفی و بازرس قیصری همگی طبلهای توخالیای هستند که بهدرستی پرورش نیافتهاند.
حاتمیکیا کارگردان کاربلد و جسوری است اما بادیگارد در کارنامهٔ فیلمسازی او اثر شاخصی نیست، چون فیلم برخلاف ادعاهای فیلمساز حرف تازهای برای گفتن ندارد. بادیگارد در تاریخ سینمای ایران نیز فیلمی دریادماندنی نخواهد شد و شاید تنها وقتی به آن ارجاع داده شود که از ژانر سیاسی یا حضور نیروهای اطلاعاتی و امنیتی در مرکز داستان صحبت شود. در همینجا و تنها بهعنوان مقایسهای ساده میتوان به فیلم «روباه» ساخته بهروز افخمی اشاره کرد که در آن نیز نیروهای اطلاعاتی حضور بسیار پررنگی دارند و فیلم به لحاظ داستانگویی در سطح بالاتری از بادیگارد قرار میگیرد، تنها به یک دلیل ساده: افخمی فیلمساز بازیگوشی است و آشکارا فیلمی شوخ، اما خوشساخت کارگردانی کرده است که همهٔ داستان غیرقابلِباور آن در فضای ساخته و پرداختهٔ فیلم باورپذیر جلوه میکند (همانگونه که فیلمهای جاسوسی اقتباسی از آثار جان لوکاره یا تریلرهای سیاسی از جنس جیسن بورن برای مخاطب باورپذیرند). اما بادیگارد فیلم عبوسی است که حتی حرفهای جدی آن (کدام حرف؟) نیز بهدرستی فهم نمیشود و در عوض سکانسهایی در آن یافت میشود که ناامیدکننده و حتی خندهدارند و این برای فیلمی در این ژانر و از این فیلمساز ایراد بزرگی است. در این گونهٔ سینمایی، روزی که «روز شغال» نیست، روز «روباه» است.