قسمت اول این گفتوگو را در اینجا بخوانید
چه شد که ادامهٔ کار نشریهٔ وزین «سپیدار» با وجودِ سه دوره انتشار میسّر نشد؟
در یک کلمه، مشکل مالی و دستتنهایی! البته جز دورهٔ سوم، که نشر اینترنتی بود. گرچه در آن مورد هم باز کمبود امکانات و وقت (و باز، ناشی از کمبود مالی و گرفتاریهای شغلی و بهقول سعدی «کارِ گل»!) ادامهٔ کار را ناممکن کرد. دورهٔ اول «سپیدار» (که در آن دوران ماهنامه بود و در قطع مجله – ۱۹۹۳ – ۱۹۹۵) دو سال ممکن شد، و دورهٔ دوم، هفتهنامه، در سال ۲۰۰۰، حدود شش ماه و نیم. میدانید که از ابتدا و از همان نخستین نشریات ایرانی – فارسی که در تورنتو منتشر شد، متاسفأنه رسم بد «رایگان» بودنشان هم باب شد و به آن ترتیب، تداوم حضور نشریات وابسته شد به بازار و تبلیغات. سپیدار در هیچ دورهای نه میخواست و نه میتوانست برای تأمین هزینههاش به تبلیغات و تحمیلهای بازار تکیه کند. نه میخواستیم بیش از دو سوم مجله و جلد و… آگهیهای تبلیغاتی باشد، نه بازار و بسیاری از آگهیدهندگان (با توجه به مطالب نشریه و طیف خوانندگان و مخاطبان آن) تمایلی به نشر آگهیهاشان در آن داشتند، و نه خرید و اشتراک محدود میتوانست پاسخگوی هزینهها باشد. تقصیرها همه بر گردن امکانات هم نیست. فکر میکنم صادقانه باید به دو نکتهٔ دیگر هم توجه داشت. نکتهٔ اول، کمتجربگی ما؛ هم در زمینهٔ فنی (هیچیک از ما، من و همکارانم، «روزنامهنگار» بهمعنای دقیق و واقعی آن نبودیم) و هم در زمینهٔ اداری و بازاریابی. و دوم، پراکندگی و کمتوجهی مخاطبان. در چنین وضعیتی، اگر سرمایهٔ کافی یا جدی در دست نباشد، کار نمیتواند درست پیش برود و پدیدآوردن محتوای راضیکننده هم آسان نیست. همهٔ ما مجبور بودیم چند برابر کار کنیم، از یکسو در مشاغلی نامرتبط با نشریه برای گذران زندگی، و از سوی دیگر برای نشریه. با اینهمه در دور دوم، سال ۲۰۰۰، در ماه پنجم انتشار، سپیدار قادر شده بود تقریباً هفتاد درصد از هزینههاش را از طریق آگهیها تأمین کند و شاید اگر چند ماه دیگر هم دوام میآوردیم، روی خط میافتاد و میشد به تداوم انتشار امیدوار بود، ولی ادامهٔ کار دیگر ممکن نشد. هم سرمایهٔ اولیه (که آن هم وام بود) تمام شد، هم من با از دستدادن بیزینس کوچکی که جدا از نشریه داشتم (کسی که به عنوان مدیر برایم کار میکرد و قرار بود بیزینس را بخرد، علناً و عملاً با جعل امضا و همکاریِ یک وکیلِ بیوجدان، بیزینس را دزدید و صاحب شد) روحیه و انرژی و تمام حاصل پانزده سال کار و تلاشم را از دست دادم، هم دیگر همه بهشدت خسته بودیم. این خستگی، در دورهٔ سوم (یعنی دورهای که برخی مطالب ادبی و فرهنگی یا نقد و داستان و شعر بهصورت یک مجلهٔ اینترنتی با همان نام «سپیدار» منتشر میشد) هم تأثیر خودش را گذاشت.
چه بر سرِ نشر افرا آمد؟ آیا هنوز فعال است و شما خودتان نقشی در این فعالیت دارید؟
نشر افرا هم دورههای مختلفی داشت و دارد. در دو سال اول، من و همکارم افسانه دقیقیان که نشر افرا را با هم بنیان گذارده بودیم، سعی کردیم مانند یک شرکت انتشاراتی حرفهای کار کنیم، یعنی انتخاب آثار و پرداخت حق تألیف به مؤلفان و تلاش برای پخش گستردهٔ آثار. در آن دوره، ده اثر منتشر شد که اولینهاش دو اثر از رضا علامهزاده بود و آخرینش مجموعهٔ سخنرانیهای زندهیاد محمد مختاری. اما اینجا هم مشکل مالی یا بهتر بگویم، بدحسابی برخی از همکاران یا محلهای پخش و فروش، کمرمان را شکست. ما چهار کتاب اول را خودمان بردیم به اروپا و در نقاط مختلف پخش کردیم و تعدادی را هم با کتابهای ناشران آنجا مبادله کردیم. از آن مبادلهها که بگذریم، و کتابهایی که خودمان در مراسم مختلف و میز کتابها فروختیم، هیچکس، دقیقاً هیچکس، هیچ ناشر، کتابفروش، فروشگاههای دیگری که کتاب هم میفروختند، یا اشخاص، تسویهحساب نکرد. یادم است پس از کشته شدن محمد مختاری، من و سعید هنرمند (که او هم دو اثر از مختاری را در آمریکا منتشر کرده بود) اعلام کردیم که تمام درآمد حاصل از فروش کتابهای مختاری (تمام درآمد، نه فقط سود) به خانوادهاش در ایران تعلق خواهد گرفت. یک دوست و همکار اهل قلم برای یک مراسم بزرگداشت مختاری در آمریکا حدود ۳۰ یا ۴۰ کتاب سفارش داد. وقتی که چندین ماه بعد برای پیگیری هزینهٔ ارسال و فروش آن کتابها با او تماس گرفتیم، پاسخ تندی داد و متهممان کرد که میخواهیم از قِبَل «خون مختاری» سودجویی کنیم. نمیدانم اسم این را چی بگذارم. یعنی از نگاه آن دوست، ناشری که اثری را با هزینهٔ خود منتشر کرده، حق تألیفش را هم به نویسنده پرداخته، و درآمد بقیه را هم میخواهد به خانوادهٔ نویسنده بپردازد، قصد «سودجویی» داشت، اما او که کتابها را رایگان دریافت کرده بود، نه. خب، از این درددلها که بگذریم، در پایان آندوره، پنج شش کتاب هم در دستور کار داشتیم، که با پرداخت جریمهٔ مختصر و پوزشخواهی از مؤلفانشان، و در مجموع با حدود بیستوپنج هزار دلار ضرر، کار را موقتاً متوقف کردیم. دو سال بعد، دورهٔ بعدی فعالیت نشر افرا، اینبار با همکاری آقای درخشان، صاحب و گردانندهٔ کتابفروشی پگاه در تورنتو آغاز شد. در ایندوره من بهطور کلی خودم را از تمام امور مالی و پخش کنار کشیدم و صرفاً ویرایش و امور فنی و صفحهآرایی و امثال آن را – رایگان – بر عهده گرفتم و خود مؤلفان و آقای درخشان با قرارها و توافقهایی موارد مربوط به هزینههای چاپ و نشر را پیش بردهاند و هنوز هم گهگاه میبرند. برخی از آثار با سرمایهگذاری آقای درخشان و «نشر پگاه»، و برخی با سرمایهگذاری مشترک بین او و مؤلفان. فکر میکنم در مجموع تا دو سه سال پیش بیش از شصت عنوان کتاب به این ترتیب منتشر شده باشد. نشر افرا هنوز هم هست، اما کمکار، و متکی به انتخاب و سرمایهگذاری یا امکان پخش از طرف آقای درخشان.
گفتید که دوسالی میشود که به عکاسیِ حرفهای رو آوردهاید. چه چیزی در عکاسی هست که شخصی با مشغلهٔ کاری شما را که خصوصاً در کارهای هنری دیگر هم کلی فعالیت دارد به خودش جذب کرده است؟
خب، اول یک نکته را روشن کنیم، و آن اینکه من همچنان دارم عکاسی را میآموزم و تجربه میکنم و این تجربهها، چه از نظر میزان تسلط و چه از جنبهٔ وقت و انرژیای که صرف آن میشود و چه از نظر «درآمدزایی»، نمیتواند بهاصطلاح «حرفهای» نامیده شود. ولی نظر شما، بهلطف، تا حدی درست است؛ یعنی عکاسی برایم خیلی جدیست و خیلی دوستش دارم و وقت و انرژی زیادی صرف آن میکنم.
در این دو سه سال شاید بهاندازهٔ یک رشتهٔ تحصیلی در زمینهٔ عکاسی مطلب و درسنامه خواندهام یا کلیپها و پادکستهای آموزشی تماشا کردهام، و هزاران عکس گرفتهام و شبانهروز دوربینی همراه و دم دستم دارم. نمیدانم چهجوری توضیحش بدهم؛ از عکاسی بسیار لذت میبرم و فکر میکنم چشم و نگاهم یا حسم به آن نزدیک است. دو سه سال پیش به یکی از دوستان که نقاش خوبیست و مدتی هم میکوشیدم اصول و مهارتهای نقاشی و طراحی را از او بهتر بیاموزم، در این باره گفتم که با عکاسی (بهعنوان هنر و فن/ و در قیاس با نقاشی) انگار هم جرئت و اعتماد بهنفس بیشتری پیدا میکنم، هم سرعت عملش (در پدیدآمدنِ اثر) راضیترم میکند.
و اینکه «ابزار» هم بهکمک میآید و اگر بر آن مسلط شوی، همراهی میکند. یک بار هم در همان اوایل، در یادداشتی در فیسبوک دربارهٔ این حسم نوشته بودم: «کنجکاوی کودکانه و شوق و هیجان و تجربهٔ حمله و گریز در لحظهٔ عکسگرفتن را دوست دارم، و آن پاگذاشتن به حریمی ناآشنا را، نه فقط در مردم و آدمها و لحظههای گریزان پنهان و پیداشان، که در همه چیز، همه جا. همهٔ چیزهایی که نیست، و ناگهان هست، و ناگهان نیست.» به زندگی میماند. با تمام غیاب و حضورش، جمعیت و فردیتش، و ارتباط و تنهاییاش. چند روز پیش هم در مطلبی بهقلم یک عکاس آمریکایی جملهای بهچشمم خورد که خیلی برایم جالب بود. نوشته بود: «همهٔ عکسها بهنوعی «خود- پرتره» است؛ زیرا عکاس، حسی از خود و نگاهش به دنیا را در آن تصویر میکند.»
از بخشی از کارهای عکاسیتان که شخصاً دیدهام، معلوم است که به گربههایتان خیلی علاقه دارید، چه سوژههای دیگری نظرتان را برای عکاسی جلب میکند؟ نمایشگاهی هم تا بهحال برگزار کردهاید؟ اصولاً عکسهایتان را کجاها منتشر میکنید؟
گربهها را که خیلی دوست دارم و تقریباً همیشه از بچگی گربههایی در خانه و زندگیام بودهاند و الآن هم با یک خانوادهٔ ششنفری گربهها دوست و همخانهایم، که دوتایشان هم آبستناند و بهزودی عیالوارتر خواهیم شد! ولی گربهها و حضور و زیباییشان تنها یا اولین سوژههایی نیستند که نظرم را جلب میکنند.
از چیزهای زیاد و مختلف و متعددی عکس میگیرم، سایهها، منظرهها، معماری، چیزهای ظریف و کوچک یا بهاصطلاح «ماکرو» ولی شاید بشود گفت از همان ابتدا آن محوریترین گوشه برایم ژانر «عکاسی خیابان» و آدمها بوده و هست. هفتاد هشتاد درصد از عکسهایی که میگیرم یا منتشر میکنم، از مردم و کوچه و خیابان و لحظات گذرای زندگی روزمرهٔ آدمهاست؛ و اغلب سیاه و سفید. راستش خیلی زیاد عکس میگیرم و کم منتشر میکنم؛ هرازچندگاه در چند آلبوم در فیسبوک، فلیکر، و دو سه وبسایت دیگر ویژهٔ عکاسی یا عکاسی خیابان.
نخستین بار دو سال پیش حدود سی تا از عکسهایم در فستیوال سالانهٔ بینالمللی عکس استانبول (در بخش حاشیهای «شهرهای جهان») حضور یافت، و سپس تابستان گذشته، در یکی از نمایشگاههای فستیوال جهانی عکس «کانتکت» در تورنتو که سالانه و بهمدت یکماه در چندین نمایشگاه در سطح شهر برگزار میشود. دو تا از عکسهایم هم پارسال برای انتشار در کتاب سال ۲۰۱۵ «ورلد استریت فوتوگرافی» برگزیده و منتشر شد، و دو تای دیگر هم برای کتاب سال ۲۰۱۶. از چند ماه پیش هم در یکی از وبسایتهای ویژهٔ عکس («ویو باگ» – به گفتهٔ خودشان بزرگترین، یا یکی از بزرگترین نهادهای برگزارکنندهٔ کانتستهای عکس) به لطف و پیشنهاد ادارهکنندگان سایت، با هیئت «کیوریتور»ها یا «ارزیاب»های آن نوعی همکاری حاشیهای دارم تا در هر حد توان و امکان یا درک و نگاهم، هر هفته در مورد بخشی از عکسهایی که به وبسایت میرسد، امتیاز و نظر دهم.
باید البته توضیح بدهم که این همکاری کاملاً حاشیهایست و بههیچ وجه ادعایی در این زمینه ندارم. در همین تورنتو، چندین عکاس مجرب و باتجربه از دوستان ایرانی حضور و فعالیت دارند که میزان تجربه یا تسلط من با آنها قابل مقایسه نیست. اما در هر حال، از این اتفاقات و نتایج خوشحالم و میکوشم بیشتر بیاموزم.
برویم سراغ گله و شکایتها
برای ارائهٔ یک کار خوب با چه مشکلاتی مواجهید؟
در هر زمینهای، از ادبیات تا عکس و از روزنامهنگاری و نشر تا نمایش و…، همهٔ ما و همواره با مشکلات متعددی از جنبههای مختلف مواجهیم. اغلب ما، بهندرت، بسیار بهندرت و بسیار دشوار، میتوانیم وقت و انرژی کافی صرف هنرمان کنیم. اغلب مجبوریم به مشاغلی نامرتبط برای گذران زندگی تن دهیم و در واقع دو برابر کار کنیم. ارائهٔ هر کار خوبی به امکانات مناسب نیاز دارد و چنین امکاناتی بسیار محدود است. از هر نظر. چه از نظر امکانات مادی و فیزیکی (بر فرض فضای تمرین و اجرا برای نمایش، یا چاپ عکس و برگزاری نمایشگاه، یا انتشار کتاب)، چه توجه و استقبال جامعه برای تماشا و خواندن و دیدن، چه توجه و همراهی و پیگیری نشریات و رسانهها برای معرفی و نقد و گزارش و آشنا کردن جامعه. تمرین نمایشها در خانهها، پارتیرومها، یا در بهترین حالت در اتاقهای مدارس و دانشگاهها در ساعات بعد از کلاس انجام میشود. در تورنتو بهقولی دستکم صدوپنجاه یا دویست هزار ایرانی زندگی میکنند، اما تماشاگران نمایشها اغلب از چهارصد – پانصد نفر برنمیگذرد. به شمار خریداران یا خوانندگان کتابها هم بهتر است اشارهای نکنیم.
آیا فکر میکنید به اندازهٔ کافی بهعنوان یک هنرمند خوب و باسابقه از طرف جامعهٔ ایرانی-کانادایی حمایت میشوید؟ اگر نه، چه انتظارات و یا پیشنهادهایی دارید؟
از لطف شما و صفتهایی که بهمهر به من نسبت میدهید ممنونم، اما در هر حال و در هر سطحی، راستش باید صادقانه و بیتعارف بگویم که نه. منظورم نیاز یا انتظارم به حمایت یا توجه جامعه به خودم یا کارهای من نیست. بلکه مجموعهٔ هنرمندان و اهالی قلم و فرهنگ در این جامعه.
بحثم در واقع بر سر نوعی عدم توازن جدی در جامعهٔ ماست و هدررفتن انرژی معنوی و مادی، و در این زمینه بار بزرگی بر دوش تک تک ماست. جامعهٔ ما امروز با گستردهشدن سریعش در این بخش خاک، نیاز دارد که ارتباطی سالم بین بخشهای مختلف خود به وجود بیاورد. ما باید بتوانیم بهعنوان یک جامعهٔ روبهگسترش، بر این معضل غلبه کنیم و توازن لازم را ایجاد کنیم. یکی از راههای ایجاد این توازن، همکاری جامعهٔ علمی، فنی و بازار با بخش فرهنگی آن است. فعالیتها و تولیدات فرهنگی، هنری و ادبی در هر جامعهای نیاز به حمایت دارد؛ چه از طرف نهادهای دولتی بهصورت سوبسید، و چه از طرف بازار و نهادهای علمی و فنی، که در این صورت همکاریای دوطرفه است. یعنی این حامیان از یک طرف با شناخت و پذیرش نقش و وظیفهٔ خود در ژرفابخشیدن به تولیدات فرهنگی، به سلامت و پیشرفت جامعـهٔ خود کمک میکنند، از طرف دیگر در این مسیر، خدمات و تولیدات خود را نیز معرفی میکنند و به این ترتیب احترامی درخور نیز در جامعه برای خود کسب میکنند. این مسیری است که در جامعهٔ ما هنوز بهدرستی شناخته نشده و دارد گامهای ابتدایی خود را برمیدارد و من امیدوارم که این همکاری هر چه وسیعتر شود. در هر جامعهای، اعم از پیشرفته یا جز آن، مدرن یا سنتی، و مردم یک کشور مشخص یا مهاجران تازه وارد، البته با تفاوتهایی، همیشه سلامت جامعه و تضمین پیشرفت آن در گرو فعالیتهای جدی فرهنگی بوده، و این فعالیتهای جدی، همواره به پشتیبانی نهادهای اجتماعی و اقتصادی نیاز داشته است. تازگی هم ندارد. تقریباً هیچیک از آثار ارزندهٔ فرهنگی، ادبی، هنری و علمی بشر در طول تاریخ بدون حمایت نهادهایی که کنترل امکانات مادی و اداری را در اختیار داشتهاند، ممکن نبوده است. در جامعهٔ کوچک ما هم وضع بر همین منوال است. اجازه بدهید به نکتهای اشاره کنم. در تورنتو الآن حدود بیست نشریهٔ هفتگی فارسی منتشر میشود و طبق یک برآورد سرانگشتی من، بازار ایرانی در این شهر ماهیانه رقمی دستکم هفتصد هزار دلار فقط صرف تبلیغات در رسانهها میکند. این در حالیست که بسیاری از نهادهای فرهنگی، آموزشی، ادبی و هنری ما بهعلت کمبود امکانات مادی قادر به گسترش یا حتی ادامهٔ فعالیت خود نیستند و در نتیجه جامعهٔ ما نیز بهنوعی دارد توان معنوی و فرهنگی خودش را از دست میدهد و دچار بیماریای درمانناپذیر میشود. از طرف دیگر، صرف آن رقم نجومی هم نتیجهٔ دلخواه را نمیدهد. یعنی ساده و بدون رودربایستی، ما از یک طرف شاهد رشد نوعی شبه ژورنالیسم غیرحرفهای و حتی بدآموز و سطحی هستیم، از طرف دیگر شاهد سرخوردگی مردم و خستهشدنشان از این شکل و شیوهٔ تبلیغات و بههدررفتن این نیروی تبلیغی. در جوامع مدرن مدتهاست که صاحبان کسب و خدمات راههای بسیار بانتیجهتری را برای تبلیغ کالاها و خدمات خود در پیش گرفتهاند. راههایی که هم به سود خود آنهاست، هم بیشتر در جهت سلامت معنوی و فرهنگی جامعه است، تا سوقدادنش به جانب سطحیگرایی و ابتذال. البته این، هم مستلزم ارتباط بیشتر بخشهای فرهنگی و علمی و بازار ماست، هم مستلزم ارائهٔ کارهای جدی و حرفهای و جذاب از طرف نهادها و شخصیتهای فرهنگی و ادبی و هنری ما. وقت آن رسیده که بخش اصیل و جدی بازار ما هم به تحکیم ارتباط خودش با نهادهای فرهنگی و علمی بپردازد و به سلامت حیات این جامعه که خودش هم بخشی از آن است و از آن هم تغذیه میکند، کمی جدیتر و عمیقتر و انسانیتر بیندیشد. رسم تا به حال بر این بوده که همه انتظار داشته باشند اهل فرهنگ و قلم بهاصطلاح «صلواتی» کار کنند و نه تنها انتظار درآمد از تجربه و زحمت و هنر خود نداشته باشند، که حتی برای ارائهٔ حرفهایتر کار خود هم از طرف هیچ نهاد و ارگانی پشتیبانی نشوند. بیرودربایستی، این رسم بیمورد نشریات مجانی هم که در اینجا به غلط جا افتاده در دامنزدن به این برخورد بیتأثیر نبوده است. متأسفانه هنوز نمیتوان به اینکه بازار ما، هم به وظایفش در این زمینه آشنا شده باشد، هم بخواهد راههای سودمندتر و مفیدتری برای تبلیغ خدمات و کالای خود را امتحان کند، اطمینان داشت، اما گامهایی هم اندکاندک دارد در این زمینهها برداشته میشود و میتوان امیدوار بود. در کنار این، راستش از رسانهها هم انتظار بیشتری دارم. انتظار توجه بیشتر و پیگیرانهتر به فعالیتهای هنری و ادبی و فرهنگی، به معرفی و گزارش و نقد و خبر و…، در یک کلام، به ایفای نقش حرفهای رسانهایشان در آشناسازی و هدایت فرهنگی جامعه.
من بارها گفتهام که فکر میکنم مشکل اصلی در جامعهٔ ایرانی ساکن کانادا «عدم توازن» است. زمانی که ما تنها به فکر همین امروز و همین لحظه نباشیم و بتوانیم تشخیص بدهیم که این جامعه بدون تقویت روح فرهنگی، هنری و ادبی و علمی آن خواهد پوسید و رو به قهقرا خواهد رفت، و تشخیص دهیم که حمایت ما از پیشرفت فرهنگی جامعه نه تنها بینتیجه نیست که سودآور هم میتواند باشد، آنوقت است که گام نخست را در جهت ایجاد توازن برداشتهایم و تازه میتوانیم به این جمع چند دههزار نفره عنوان «جامعه» اطلاق کنیم و امیدوار هم باشیم که جامعهٔ سالم و محترمی هم بشود. البته اگر تاکنون هم گام اساسی در این زمینه برداشته نشده، نباید ناامید بود، فقط باید به تلاش بیشتر و روشنگری پرداخت. مثلاً میدانیم که بسیاری از نهادهای بازار ما کمکهای قابلتوجهی به فعالیتهای ورزشی میکنند. یعنی روشن است که این دوستان به سلامت جسمی و فکری جوانان و نوجوانان ما اهمیت میدهند. اما مشکل اینجاست که بهعلت نوعی کجفهمی فرهنگی، همین دوستان که اهمیت ورزش را درک میکنند، توجه چندانی به حمایت از نهادهای فرهنگی و آموزشی و هنری ندارند. اما همراهیهای کوچکی را که گهگاه به چشم میخورد باید به فال نیک گرفت و امید به گسترش این شناخت و توجه داشت.
و به عنوان حسن ختام آیا فکر میکنید که امکانش باشد یکی از نمایشهاتان را در شهر ما ونکوور بهروی صحنه ببرید؟
باز هم از لطف و توجه شما ممنونم، و البته بسیار علاقه دارم و امیدوارم که چنین امکانی بهدست آید، اما راستش نه چندان مطمئن! تنها دلیلش هم همان گرفتاریهاییست که بالاتر به اغلبشان اشاره کردم؛ یعنی مشکل وقت و نیاز به مرخصیهای شغلی همکاران و هزینهها. البته فکر می کنم آقای یعقوبی به اجراهایی از «برهان» در غرب کانادا و بهویژه ونکوور علاقهمند است و شاید طرحهایی هم برای آن داشته باشد. من دو سه بار به ونکوور سفر کردهام و در سال ۲۰۰۱ هم در یک مأموریت شغلی پنج شش ماهی ساکن ونکوور بودم و شهر شما را فوقالعاده دوست دارم. راستش ابر و بارانهایش را هم خیلی دوست دارم! امیدوارم چنین امکان و فرصتی در آینده پیش بیاید و دیداری تازه کنیم!