گفتوگو با علیرضا قندچی، همسر زندهیاد فائزه فلسفی و پدر زندهیادان درسا و پارسا قندچی، از جانباختگان پرواز ۷۵۲ بهمناسبت انتشار کتاب «من جا ماندم» نوشتهٔ ایشان
رسانهٔ همیاری – ونکوور
باخبر شدیم بهتازگی کتابی با عنوان «من جا ماندم» نوشتهٔ علیرضا قندچی، همسر زندهیاد فائزه فلسفی و پدر زندهیادان درسا و پارسا قندچی، از جانباختگان پرواز ۷۵۲ منتشر شده است. بههمین دلیل بر آن شدیم تا گفتوگویی با علیرضا قندچی تنها بازماندهٔ این خانواده داشته باشیم تا از این کتاب و آنچه که بر ایشان در طول این دو سال رفته است، بپرسیم. توجه شما را به این گفتوگو جلب میکنیم. شایان ذکر است که این گفتوگو در تاریخ سوم ژانویهٔ ۲۰۲۲ نهایی شده و تحولات بعدی در آن منعکس نشده است.
این گفتوگو از سلسله گفتوگوهای اختصاصی رسانهٔ همیاری «با بازماندگان مسافران پرواز ابدی ۷۵۲» است. گفتوگو با خانوادههای دیگر از طریق این لینک در دسترس است:
https://bit.ly/Hamyaari-PS752Families
با سلام خدمت شما آقای قندچی عزیز، از وقتی که به ما دادید و دعوتمان را برای این گفتوگو پذیرفتید، بسیار سپاسگزاریم. ضمن عرض تسلیت دوباره برای ازدستدادن همسر و فرزندان عزیزتان، لطفاً دربارهٔ همسرتان، زندهیاد فائزه فلسفی، و فرزندانتان، زندهیاد درسا قندچی و زندهیاد پارسا قندچی، که در فاجعهٔ سرنگونی هواپیمایی اوکراین از دست دادهاید، برایمان بگویید. علائق ایشان چه بود، کِی به کانادا مهاجرت کردند و در چه زمینههایی فعالیت داشتند؟
ما اوایل سال ۲۰۱۴ به کانادا مهاجرت کردیم. همسرم لیسانس و فوق لیسانسش را در رشتهٔ مکانیک در دانشگاه شریف خوانده بود. ما در دانشگاه علموصنعت زمانی که فائزه درسی را در آنجا گرفته بود، با هم آشنا شدیم.
دخترم درسا، که سه روز مانده به تولد هفدهسالگیاش از پیش ما رفت، انیماتور و گرافیست بود و طی سه سالی که در دبیرستان بود هر سال جایزهٔ هنر مدرسهشان را میگرفت. کانال یوتیوبش ۱۴۰ هزار مشترک داشت و انیمیشنهایی که ساخته و در این کانال گذاشته، بیش از یکمیلیون بار لایک خورده است. در سال آخر علاوه بر هنر برای ریاضی هم جایزه گرفت. هوش منطقی و ریاضی خیلی خوبی داشت و خیلی هم هنرمند بود. درسا از یازدهسالگی شروع کرد با یوتیوب گرافیک را یاد گرفت، در دوازدهسالگی انیمیشن میساخت و از سیزدهسالگی شرکتهای آمریکایی و کانادایی به او پول میدادند که برایشان ویدیو بسازد. از آنجا که رتبهٔ بسیار خوبی در نورپردازی انیمیشن داشت – جزو ۳۰۰ نفر اول بود، خود شرکتها پیدایش میکردند و به سراغش میرفتند. حتی در مراسمش از دو سه شرکت آمریکایی که با او کار میکردند، آمده بودند. اینها البته چیزهایی بود که من بهعنوان پدرش نمیدانستم و بعدها فهمیدم. آخرین ویدیو انیمیشنی هم که حدود یک هفته قبل از پرواز به ایران ساخته بود، داستان بسیار غریبی داشت. اصلاً برای همین خانوادهها نام «دختر عجیب پرواز» را به او داده بودند. واقعیتش من خودم آدم مذهبی و اهل ماوراءلطبیعه نیستم که از خرافات بگویم و اینکه مثلاً از آسمان الهام شده بود و… ، ولی گاهی اوقات دلیلی هم برای بعضی مسائل پیدا نمیکنم. آنچه که درسا در این ویدیو ساخته بود، برای من خیلی عجیب بود و از همه عجیبتر عروسکی است که از آن بالا میافتد پایین، همرنگ و هممدل عروسکی است که توی هواپیماست! مگر از نظر آمار و احتمالات چند درصد احتمالش هست که تو عروسکی بسازی که عین همان عروسک هواپیما، فیل آبیرنگ باشد؟… وقتی من از سفر برگشتم و پشت سیستم درسا نشستم و این ویدیو را دیدم، مو بر تنم راست شد. علاوه بر شباهت این عروسک، آنچه که در ویدیو گفته، از جمله «ما در خون شدیم…، آسمانی شدیم…، مهمانی تمام شد…» و صحنههایی که ساخته گویی موبهمو همان اتفاقی است که برایشان خواهد افتاد. و نکتهٔ دیگر اینکه درسا آهنگی را برای این ویدیو استفاده کرده که اصلاً تیپ کارهای معمولش نبود و از این آهنگ پنجدقیقهای، یک دقیقه و نیمش را انتخاب کرده که دقیقاً داستان پرواز است، همان جایی که میگوید «ما آسمانی شدیم…» و نشان میدهد که بچهها دست هم را گرفتهاند و رو به آسمان میروند و حالشان خوب میشود و متعاقبش آن عروسک از آسمان میافتد به زمین… و یکی را که شیطانمانند است، نشان میدهد که خبیثانه آسمان را نگاه میکند. و در آخر هم جملهای میگوید که من اغلب خودم را با آن آرام میکنم؛ جملهای که ترجمهاش میشود «و راز این اتفاق تا ابد سربهمُهر باقی خواهد ماند… » و بهخاطر همین هم من همیشه فکر میکنم که این موضوع هرگز لو نخواهد رفت که چرا به هواپیما حمله کردند. موضوع دیگری که دربارهٔ درسا برایم جالب توجه بود اینکه با وجود تنوعی که در سلیقهٔ موسیقی داشت، آهنگی هست از گروه Ghost بهنام Life Eternal که این اواخر همیشه وقتی سوار ماشین میشدیم آن آهنگ را میگذاشت؛ آهنگی که موضوعش دربارهٔ دختری است که حالا دیگر نیست، اما زندگی ابدی دارد. درسا از این دست داستانها زیاد داشت. نکتهٔ جالب توجه دیگر این بود که همان شب قبل از پرواز در مکالمهای با دوستش نیکی به او میگوید «امشب به ما بمب میزنند» و دوستش در جواب میگوید «نه، پدرم گفته که جنگ نمیشود» و بعد درسا میگوید «خب، اگر بمب نزنند، لواشکها را به دستت میرسانم»…
پارسا که فقط هشت سال داشت و فرصتی نیافت تا خودش را نشان بدهد، ولی بسیار به رنگ قرمز علاقهمند بود. رنگ کتانیهایش همیشه قرمز بود، میگفت قرمزها تند میروند، رنگ ماشین مورد علاقهاش قرمز بود. البته ببخشید الان صحبتکردن دربارهٔ اینها برای من خیلی سخت است… بهکاربردنِ جملات گذشته دربارهٔ آنها برایم واقعاً دشوار است. اصلاً از دهانم در نمیآید بگویم که «رفتند»… برای همین ترجیح میدهم شما را به ویدیوهایی که برای درسا و پارسا ساختهام و در کانال اینستاگرامم گذاشتهام، ارجاع بدهم که ساختنشان واقعاً برایم بسیار مشکل بود. ویدیوی درسا را بیبیسی پخش کرد (این وویدیو از طریق این لینک در دسترس است: https://bit.ly/DorsaGhandchi) و ویدیوی پارسا را هم ایران اینترنشنال (این ویدیو از طریق این لینک در دسترس است: https://bit.ly/ParsaGhandchi). در آن ویدیوها همهچیز را دربارهٔ آنها گفتهام. و زندگینامههای همسر و فرزندانم را هم در سایتم گذاشتهام.
فقدان همسر و فرزندانتان چگونه بهلحاظ روحی و روند زندگی روزمره، شما و دیگر اعضای خانواده و نزدیکانتان را تحت تأثیر قرار داده است؟
اسمش را دیگر زندگی نمیشود گذاشت، فقط گذر ایام است. بهندرت پیش میآید کسی مثل من بهعنوان بازماندهٔ چنین وقایعی، سه تن از اعضای خانوادهاش را یکجا در حادثهای از دست داده باشد. بالاخره یکی از اعضای خانواده باقی میماند که بتواند به تحمل چنین فقدان عظیمی کمک کند. بدترین موردِ این پرواز من بودم، که همسر، دختر و پسرم را همزمان از دست دادم. من از ایران با یک قاب عکس که نقاشی همسر و فرزندانم بود، برگشتم و تا ماهها با آن قاب زندگی میکردم… این درد فراموش نمیشود، آدم فقط یاد میگیرد بههمراه زخمی همیشهباز، زندگی کند…
هر کسی بهشیوهای این مرحلهٔ سوگواری را طی میکند. بهنظر من منطقیترین و آسانترین روش این است که بروی در گوشهای در را روی خودت ببندی، چهار پنج ماه گریه کنی، و آن چند مرحلهٔ انکار، باور، افسردگی و… را بگذارانی و کمکم زندگیات به حالت عادی برگردد و زندگی جدیدت را شروع کنی. این مراحلی است که در حالت عادی ممکن است شش ماه تا حتی یکسال و خردهای هم طول بکشد. در موردی مثل مورد من، فرق میکند و قطعاً هرگز به پایان خواهد رسید. منتها من آن روش را پیش نگرفتم و شروع کردم به جنگیدن؛ جنگیدن برای قویماندن و قویماندن برای انتشار بسیاری از چیزهایی که فکر میکنم میتواند به دادخواهی کمک کند و نیز برای یاری به دیگرانی که در این روند نیاز به کمک دارند. در مجموع طی این بخش باقیمانده از زندگیام، که چندان هم علاقهای ندارم به درازا بکشد، میخواهم آن را بهنحوی بگذرانم که برای دیگران و برای خانوادهام خوب باشد، و این کاری بوده که تا بهحال کردهام.
کسانی که کمتر حرف زدهاند و بهقولی رسانهای نشدهاند، دلیلش این نبوده که رسانههای بهسراغشان نرفتهاند، دلیلش همین بوده که آنها همان روال عادی را طی کردهاند و رفتهاند در گوشهای نشستهاند و به گریه و سوگواریشان پرداختهاند. اصلاً کار آسانی نیست که شما دربارهٔ خانوادهات برنامهٔ تلویزیونی بسازی، اصلاً کار آسانی نیست که بروی و در مسجد فاطمیهٔ تهران مقابل مردم دربارهٔ خانوادهات صحبت کنی، اصلاً کار آسانی نیست که جشن تولد بچهات را بالای سر مزارش بگیری و آنهمه آدم بیایند و جمع بشوند آنجا، میتوانی خیلی راحت در خانهات شمعی روشن کنی، گریه کنی و تمام. در بین خانوادههای این ۱۷۶ نفر، ما سه چهار نفر بیشتر نبودیم که راه سختتر را انتخاب کردیم و همین انتخاب راه سخت بوده که باعث شده الان شما دارید با ما صحبت میکنید، وگرنه خیلی زودتر از این موضوع هواپیما تمام میشد. ما همهمان داریم با یک سیستم فاسد قرون وسطایی میجنگیم، و هر کسی برای آن روشی دارد؛ یکی داد میزند و به آنها بدوبیراه میگوید، یکی دیگر ممکن است مثلاً بخواهد اسلحه بردارد و به آنها حمله کند،… من روش خودم را پیش گرفتهام و آن نوشتن، فیلم درستکردن، حرفهای دلم را زدن،… است. در عین حال که اصلاً دلم نمیخواهد مردم اذیت شوند، اصلاً دلم نمیخواهد زندگیام رسانهای شود، خصوصاً برای چنین موضوعی که نوع دیدهشدنش هم بد است؛ اینکه هر جا میروی و هر کسی شما را میبیند دلش برایتان کباب است و گریه میکند که هیچ حس خوبی نیست، اما این وضعیتی است که من خودم با راه سختتری که در پیش گرفتهام، ایجاد کردهام. پیش از این فاجعه، شبکههای اجتماعی برای من فضایی خصوصی بود با تعداد محدودی فالوئر که فامیل و دوستان بودند، ولی پس از آن برای من تبدیل شد به نوعی سلاح. من با زدنِ حرفهای دلم میجنگم؛ و در واقع در این مدت سلاح من رسانهها بودهاند و قلمم.
شما وقتی وارد این داستان میشوید، نه تنها خودتان اذیت میشوید، بلکه وارد یک سری مشکلات از طرف آن رژیم مزخرف میشوید. خود من چندین بار به مشکل برخوردهام، و البته خیلی طبیعی است چون ما با یک سیستم داریم میجنگیم، من یک نفرم، ما نه لشکر داریم، نه سایبری بلدیم و نه چیز دیگری. ولی آن طرف لشکری است که هم بودجه دارد، هم اتاق فکر، هم توپ و تفنگ، هم تکنولوژی و هم نیروی انسانی و بهراحتی همهچیز را تحت نظر دارد. اصلاً کار آسانی نیست، واقعاً مثل این است که جانت را گرفتهای کف دستت و در دسترس آنهایی…
اگر اقداماتی اعم از تأسیس انجمن خیریه یا اهدای بورس تحصیلی یا مواردی از این دست برای گرامیداشت یاد و خاطرهٔ همسر و فرزندانتان انجام دادهاید یا در فکر انجام آن هستید، لطفاً بفرمایید.
تصور نمیکنم این کارها نیازی به گفتن داشته باشد. اما اینها شاید تنها چیزهایی باشند که حال مرا کمی خوب میکنند. من قصد ساخت پنج مدرسه بهنام درسا و پارسا در مناطق محروم ایران دارم که دو تا از آنها در حال ساختاند. همچنین در دو شیرخوارگاه زمینهای بازیای بهنام پارسا ساختهایم.
چه شد که به فکر نگارش کتاب افتادید؟ لطفاً دربارهٔ کتاب «من جا ماندم» بیشتر برایمان بگویید. خواندن این کتاب را بیشتر به چه کسانی پیشنهاد میکنید؟
این کتاب تقدیم به همدردهایی مثل خودم است و البته همدرد صرفاً بهمعنی بازماندگان فاجعهٔ هواپیما نیست. در این کتاب تلاش کردهام به افرادی مثل خودم کمک کنم که زاویهٔ دیدشان را عوض کنند و بهجای آنکه از نداشتههایشان خیلی اذیت شوند، به داشتههایی که داشتهاند و شاید خیلیها آنها را نداشتهاند، فکر کنند و با آن خاطرات زیبا زندگی کنند. کلاً من شخصیت افسردهای نداشتم و پیش از این ماجرا همیشه آدم بگووبخند و برونگرا و سخنوری بودم، و برای همین در کتابم هم ناله و زاری نکردهام و در دیگر نوشتههایم هم همیشه این را رعایت کردهام. با اینحال، هر کاری میکنم آخرش به غم منتهی میشود…
کتاب دارای چهار فصل است؛ فصل اول آشنایی من با فائزه در دانشگاه علموصنعت، فصل دوم دربارهٔ درسا، فصل سوم دربارهٔ پارسا و فصل چهارم دربارهٔ موضوع هواپیماست. سختترین فصل، فصل دوم بود که آن را یازده بار از اول نوشتم. در کل کتاب ادبی خوبی است، چرا که چند نویسندهٔ بنام و برندهٔ جوایز ادبی آن را خواندهاند و معتقدند که این کتاب باید امسال جایزهٔ ادبی را ببرد، خصوصاً که در زمینهٔ ادبیات سوگ ما چیزی شبیه این نداریم، جز کتابی که تصورات ذهنی نویسندهای ژاپنی است و ترجمه شده است. این دوستان نویسنده معتقدند گرچه کتاب تلخی است، اما وقتی آن را شروع کنید، نمیتوانید کنار بگذاریدش. این کتاب در مجموع رد پاهای مختلف در زندگیام و حسم است.
گویا این کتاب در داخل ایران منتشر شده است. آیا برای دریافت مجوز نشر با مشکلی مواجه نشدید؟
واقعیتش اینکه کتاب تا مرحلهٔ وزارت ارشادش چندان مشکلی ندارد و سخت نمیگیرند، ولی از این بهبعدش ممکن است به مشکل بربخورد. ظاهراً داستان اینگونه است که بعد از آن مرحله وقتی وزارت اطلاعات، که ارگانی جدا از وزارت ارشاد است، و نیز سپاه که خبردار میشوند، ممکن است کتاب را از ناشر و کتابفروشیها جمع و آن را ممنوع کنند.
آیا این کتاب بهصورت الکترونیکی هم منتشر شده است؟ ایرانیان خارج از ایران از کجا میتوانند آن را تهیه کنند؟
هنوز خیر، ولی باید در اینباره با ناشرم صحبت کنم.
قرار است نسخههایی را که خودم خریدهام، از ایران برایم بیاورند. البته شخصاً بهدنبال نفع مالی از این کتاب نیستم، ولی کتابفروشیهای تورنتو برای عرضه و فروشش اعلام آمادگی کردهاند.
تاکنون دو جلسهٔ رسیدگی به اتهامات ۱۰ متهم به سرنگونکردن پرواز ۷۵۲ در تهران برگزار شده است. آیا پیش از برگزاری دادگاه، کیفرخواست و مدارک این پرونده در اختیار شما یا وکلایتان قرار داده شد؟ آیا کسی از نزدیکان شما یا وکیلتان (در صورتی که داشته باشید) در این جلسات شرکت کردهاند؟ نظرتان دربارهٔ این دادگاه و متهمان آن چیست؟
در مورد اینگونه مسائل، من در صلاحیتم نیست که صحبت کنم، چون آنجا نبودهام و دنبال هم نکردهام. هر چه هم اینباره بخواهم بگویم بر اساس شنیدههایم است و نظر شخصی من نیست. البته خانوادهام در ایران در این دادگاهها بودهاند، ولی مرا در جریان نمیگذارند و دربارهاش صحبت نمیکنند، چون نمیخواهند اذیت بشوم.
اخیراً تعدادی از کشورهای ذینفع در این ماجرا در زمینهٔ پرداخت غرامت به ایران اولتیماتوم دادند. شما فکر میکنید تا چه اندازه این موضوع میتواند موجب فشار روی ایران برای پاسخگویی باشد؟
این اولتیماتوم دفعهٔ سوم است که داده میشود، ولی این یکی رسانهای شده است. و در مجموع من اعتقاد ندارم که نتیجهای داشته باشد، چون نه ایران جوابگو خواهد بود، نه کانادا کشوری است که دنبال کند و نه انگلیس منافعی در این میان دارد و نه اوکراین اهل این کار است. سال گذشته نزدیک سالگرد، ایران گفت که میخواهد غرامت بپردازد و دلجویی کند، کانادا هم نزدیک سالگرد شروع میکند موضوعی را برجسته و خبری کردن و بعد از سالگرد همهچیز فراموش میشود. اینها سه بار اولتیماتوم به ایران دادهاند و ایران هم هر بار گفته است به شما ربطی ندارد و اینها هم عقب نشستهاند. البته طبیعی هم است و انتظاری جز این هم نمیتوان داشت؛ کشورها با هم مبادلهٔ تجاری دارند و تنها به منافع خود فکر میکنند. همین «کانادا درای» الان دارد در ایران بهفروش میرود. کلی حبوبات از اینجا به ایران صادر میشود. و خب طبیعی است که امتیاز میگیرند و دعوا را ادامه نمیدهند.
در ضمن، دولت کانادا شعار هم زیاد میدهد، و تا کنون هیچگونه حمایتی از ما نکرده، بهجز همان ابتدا که ویزای ششماههای برای یک همراه صادر کردند تا بازماندهها تنها به کانادا بازنگردند. من خودم هم کمکم دارم به این فکر میکنم که از آرسیامپی کانادا شکایت کنم، چون هیچ تحقیقاتی انجام نداد در این فاجعه. طبق قانون کانادا، اگر شهروندی در هر کجای دنیا جانش را از دست بدهد، باید تحقیقات انجام شود، درست مثل اینکه در خاک کانادا این اتفاق افتاده باشد. در این فاجعه ۵۸ شهروند کانادا از بین رفتند و دولت کانادا گفت که تحقیقات نمیکند و اوکراین مسئول این کار است؛ چیزی که خلاف قانون اساسی این کشور است. کمترین چیزی که انتظار داشتیم این بود که سپاه را در لیست تروریستی قرار دهند. همین سه ماه پیش که در داونتاون تظاهرات داشتیم، این شعار را میدادیم و خواهان این مسئله بودیم. دولت کانادا حتی همین کار را هم نکرد و طبیعی هم است که نمیکند، چون بیشترین درآمد اینها از سپاهیانی است که میآیند اینجا و پولهای کلان میآورند. میدانید اگر سپاه را بخواهند تروریست اعلام کنند، چه تعداد خانواده باید از اینجا برگردند به ایران؟ و چه پول دزدیای از کانادا میرود بیرون؟ معلوم است که هیچوقت این کار را نمیکنند.
خواستهٔ شما بهعنوان یکی از بازماندگان قربانیان این فاجعه چیست؟
در این پرونده، عدالت هرگز قابلِاجرا نیست، چرا که عدالت یعنی اینکه همان زجری که من کشیدهام، برای همان آدمهایی که باعثش بودهاند اتفاق بیفتد. اینها سه زندگی به من بدهکارند، و البته با احتساب زندگی خودم هم که نابودش کردهاند، چهار زندگی به من بدهکارند… اصلاً فرض کنیم آن فرد اصلی را بگیرند و دارش بزنند، باز آن رنجی که من کشیدهام، او نخواهد کشید. شرایط ایدهآل و برابرش این است که خانوادهاش را سوار هواپیما کنند و بزنند آن را تکهتکهاش کنند و بسوزانندشان و… شاید آنوقت او بفهمد، که البته آن جانوری که چنین کاری کرده، هیچ احساسی ندارد که بفهمد. اگر کوچکترین احساس و انسانیتی داشت که حتی با حیوان هم نمیتوانست چنین کاری بکند. هر کسی که کوچکترین شعور انسانیای داشته باشد، نمیتواند بهراحتی از این موضوع بگذرد. در نهایت، من فکر نمیکنم هرگز عدالت بتواند اجرا شود. فقط شاید کشیدهشدن عاملان به دادگاه کمی، تنها کمی موجب شود دلمان به این خوش باشد که توانستیم کاری بکنیم ولی اجرای عدالت، نه.
جامعهٔ ایرانی کانادا چه کمکی میتواند در دادخواهی یا موارد دیگر به شما بکند؟ چه انتظاری از آنها دارید؟
همیشه کمک کردهاند و دمشان هم گرم! همیشه هر برنامه و مراسمی بوده، در سرما و گرما، آمدهاند و همین همدردیشان کافی است. همین که بیتفاوت از کنار موضوع رد نشدهاند، نشر دادهاند و کمکمان کردهاند، خیلی ارزش دارد. در آخرین تجمعی که داشتیم، بهقدری جمعیت ایرانی آمده بود که یک سر خیابان یانگ را مجبور شدند ببندند و من باورم نمیشد که چنین جمعیتی در آنجا حاضر شده بود. کار دیگری از دستشان برنمیآید، و همین هم خیلی است.
با سپاس دوباره از وقتی که برای این گفتوگو گذاشتید.