فرزانه بابایی – ایران
دیکته را با این جمله تمام کردم: «امروز باران می بارد و روزِ دوست داشتن است.»
سرهایشان را از روی دفتر بلند کردند و همانطور که مشغول تجزیهوتحلیل مصدر «دوست داشتن» برای نوشتن بودند، با تعجب نگاهم کردند.
دوست داشتن را روی تخته نوشتم و برای راحتی کار، یک قلب صورتی کنارش کشیدم. گفتم: «یعنی امروز برای این است که هر کس رو دوست داریم، بیشتر یادش باشیم.»
باز هم نگاهم کردند، گفتم: «واقعا دربارهٔ روز عشق چیزی نشنیدید؟»
واقعاً نشنیده بودند! گفتم: «ولنتاین چطور؟» چند نفری صورتشان به خنده باز شد!
خودم هم…
گفتم: «آهان، حالا شد… عشق، همون دوست داشتنه… دوست داشتنِ مامان، بابا… »
حسین گفت: «دخترخاله!»
گفتم: «بله، دخترخاله… »
ایلیا پرید کنارم و گفت: «دوست داشتنِ شما… » و صدایش را آرامتر کرد و گفت: «شما دیروز نبودین، من شب خوابم نمیبرد از غصه.» (بخوانید و باور نکنید. احتمالاً یکتنه مدرسه را هم در غیبت روز سهشنبهٔ خانم معلم آتش زده است!)
گفتم: «بله، دوست داشتنِ خانم معلم!»
یا مثلاً وقتی بزرگ شوید، دوست داشتنِ خانمی که همسرتان میشود…
حجب و حیا به خرج دادند و فقط لبخند زدند، اما با رضایت!
حتی نوعی آگاهی در همان لبخندشان بود، که یعنی بله، قبلاً به این موضوع فکر کردهایم!
بعد گفتم «برای دوست داشتن میشود هدیه داد، هدیه گرفت، مثلاً شکلات… »
خندیدم و جعبهٔ شکلاتی را که با خودم برده بودم، باز کردم.
علیرضا که میز اول مینشیند نفس عمیقی کشید و گفت: «بوش که عالیه!»