گفتوگو با جهانگرد جوان، ملیکا بُکائی
سیما غفارزاده – ونکوور
حدود یک سال پیش برای اولینبار در گزارش گروه سینمایی پلان از نمایش مستند «جشن تکلیف» در ونکوور، با نام ملیکا بُکائی آشنا شدیم. مستند «جشن تکلیف» دربارهٔ ملیکا و دخترخاله و هممدرسهایاش، مریم، بود که فیلمساز هشت سال پس از برگزاری جشن تکلیفشان در مدرسه، وارد زندگی آن دو شد تا با مقایسهٔ سالهای نوجوانیشان، به تأثیر حجاب/کمحجابی در جامعه بپردازد و نشان دهد آیا بخشی از فاصلههای پیشآمده برای خانوادهها و در یک نگاه کلیتر، اعضای جامعه، ماحصل این تصمیم قراردادی و مرزبندیهای اجتماعی است، یا نه. از طریق محمدرضا فخرآبادی دوست خوبمان در گروه سینمایی پلان ونکوور با خبر شدیم که ملیکا بُکائی، که اکنون جوانی بیست و یک ساله است، در دسامبر سال ۲۰۱۷ خانه و کاشانهاش را در ایران ترک کرده و برای شناخت خود، جهان پیرامونش و در کل جهان هستی، قدم در راهی پرخطر و در عین حال هیجانانگیز گذاشته است؛ سفری که از قارهٔ آمریکای جنوبی آغاز شده و پس از کشف و سیاحت بیشترِ کشورهای این قاره، حالا حدود سه ماه است که در کانادا و در جزیرهٔ سالت سپرینگ در استان بیسی بهسر میبرد. بههمین بهانه گفتوگوی خواندنی و جالبی با او داشتهایم که توجه شما را به مطالعهٔ آن جلب میکنم.
ملیکای عزیز، با سپاس از اینکه دعوت ما را برای این گفتوگو پذیرفتید، لطفاً ابتدا برای خوانندگانی که شما را هنوز نمیشناسند یا کمتر با شما آشنایی دارند، کمی از خودتان بگویید.
ملیکا هستم. بیست و یک سالهام. در ایران به دنیا آمده و بزرگ شدهام. در هنرستان تئاتر خواندهام و تصمیم گرفتم بعد از گرفتن دیپلم، به دانشگاه نروم. بهجای آن، دورههای مربیگری گذراندم، به بچههای سه تا شش ساله در مهدکودکهای مختلف انگلیسی تدریس کردم و بهعنوان دستیار کارگردان، بازیگر و گریمور، اجراهای تئاتر مختلفی در ایران داشتهام. از دو سال پیش که بعد از خواندن کتاب «ملت عشق» اثر الیف شافاک، برای دیدار مولانا بهمدت یک هفته به قونیه رفتم، عاشق تنها سفرکردن شدم. پس از چند ماه، دو هفته به نپال رفتم و سپس سفری طولانی را در آمریکای جنوبی آغاز کردم. هماکنون نزدیک به بیست و یک ماه است که در سفرم و پس از سفر و کار داوطلبانه در تمام آمریکای جنوبی، به کانادا آمدهام.
چه شد که چنین تصمیم بزرگی، یعنی تنها سفرکردن آن هم در ۲۰ سالگی، گرفتید؟
مولانا، اشعارش، و نوع دیدش به مرگ و زندگی برای من بسیار عجیب بود و عجیبتر از آن زندگی و سفرهای شمس. اولین باری که بهتنهایی سفر کردم، به قونیه برای دیدار مزار این دو عاشق بود و دومین سفرم بهتنهایی به نپال هم برای گذراندن یک دورهٔ دهروزهٔ ویپاسانا (ده روز سکوت مطلق) بود. دلیل سفر بزرگی که در بیست سالگی آغاز کردم، عشقم به کار کردن با کودکان در سراسر دنیا، زندگی با مردم در آمریکای جنوبی و شناختن فرهنگ، زبان و رقصهای مردم لاتین بود.
واکنش خانواده و دوستان به این تصمیم شما چه بود؟ آیا هیچوقت شد که برخی واکنشها موجب ترس و دلسردی شما برای قدم گذاشتن در این راه بشود؟
اولش مادرم مخالف آمریکای جنوبی بود. حاضر بود من یکسال به هر قارهای سفر کنم بهجز آمریکای جنوبی، چون تقریباً هیچ شناختی از کشورهایش، مردمش و فرهنگشان نداشت و بهنظرش بسیار ناامن میآمد. اما بعد با کار داوطلبانه و زندگی با مردم موافقت کرد. از طریق سایت couchsurfing.com میتوان در هر شهر و کشوری، میزبان پیدا کرد و بهجای اقامت در هتل و هاستل، زندگی در خانهٔ بومیهای هر کشور را تجربه نمود.
قطعاً افراد زیادی در فامیل با من مخالف بودند، اما هدف من برای خودم روشن بود و برای سفرم دلیلهای بسیاری داشتم. هیچکدام از افرادی که به من میگفتند آمریکای جنوبی خطرناک است، تابهحال به آنجا نرفته بودند و تابهحال تنها سفرکردن را تجربه نکرده بودند، میدانستم اگر به قلبم گوش بدهم، هیچوقت پشیمان نمیشوم و این ریسک را کردم. بهنظرم قدم خیلی خیلی بزرگی بود.
شما سفرتان را با رفتن به ونزوئلا در آمریکای جنوبی، با توقفی در قونیهٔ ترکیه شروع کردید. دلیل این انتخابها چه بود؟
دو روز قبل از تولد بیست سالگیام به قونیه رفتم. چرا که از روز تولد من (۱۶ آذر) تا روز مرگ مولانا، یعنی روز عروس (۲۶ آذر) هر ساله جشن دهروزهای برپاست. چون مولانا روز مرگش را روز عروسی با خدا میداند. دلیل رفتنام به ونزوئلا، نبودنِ هیچ پرواز مستقیمی از ترکیه به اکوادور بود. قرار بود سفرم را از اکوادور شروع کنم، اما ویزای ترانزیت شنگن پروسهای طولانی داشت و تصمیم گرفتم با ترکیش ایرلاین به ونزوئلا پرواز کنم و سپس از آنجا به اکوادور بروم. البته وقتی به ونزوئلا رسیدم، تنها کولهام را ایرلاین در ترکیه جا گذاشته بود و من نُه روز در آن کشور ماندگار شدم!
به چه کشورهای دیگری در آمریکای جنوبی سفر کردید؟ و کلاً چه مدت در این قاره بودید؟
بهترتیب به ونزوئلا، اکوادور، کلمبیا، بولیوی، پرو، شیلی، آرژانتین، اروگوئه و برزیل سفر کردم. مدت زمان اقامتم در هر کشور بهخاطر ویزاها محدود، و سفرِ بسیار سخت، هیجانانگیز و چالشبرانگیزی بود. در کل هجده ماه در آمریکای جنوبی سفر و کار داوطلبانه کردم.
لطفاً کمی هم دربارهٔ نحوهٔ تأمین هزینهٔ این سفرها و به حداقل رساندن هزینهها برایمان بگویید.
همانطور که قبلاً گفتم، در ایران کار میکردم. آنموقع دلار ۳۶۰۰ تومان بود و من با خودم ۱۵۰۰ دلار از ایران همراه آوردم که تا شش ماه اول بههمراه کار داوطلبانه برایم کافی بود. البته این را اضافه کنم که منظورم از کار داوطلبانه، کار در ازای جا و غذاست که شاید با مفهوم عمومی کار داوطلبانه متفاوت باشد. در واقع، برای این نوع کار داوطلبانه شما پولی دریافت نمیکنید و در ازای کار، صرفاً خوراک و جایی برای زندگی به شما داده میشود. از طریق وبسایت workaway.info در هر شهر و کشوری و هر زمینهای که بخواهیم میتوانیم کار داوطلبانه پیدا کنیم؛ پنج ساعت در روز و پنج روز در هفته میشود کار کرد و در ازای آن جای خواب و سه وعده غذا دریافت کرد.
سپس بهمدت شش ماه بهعنوان برنامهریز سفر با یک کمپانی کار کردم و ماهی ۵۰۰ دلار از طریق وسترن یونیون حقوق گرفتم. هماکنون چند ماهی است که سه شاگرد دارم و از راه دور انگلیسی تدریس میکنم. برای چند پرواز اسپانسر گرفتم و برای کسانی که علاقهمندند، برنامهریزی سفر میکنم.
شما در ادامهٔ سفرتان به کشورهای آمریکای جنوبی، به کانادا رسیدید و البته پیش از همه به استان بریتیش کلمبیا! از تجربهٔ زندگی در اینجا بگویید.
کانادا را بهخاطر تأثیر ویزایش در پاسپورتم و بریتیش کلمبیا را بهخاطر طبیعتش انتخاب کردم. سفر و زندگی در این دو سه ماه بسیار راحت بوده است و بیشتر زمانم را در جزیرهٔ سالت سپرینگ گذراندهام. مردم بسیار آرام و شادند، طبیعت و حیواناتش را دوست دارم و برای من که وگان هستم، گزینههای بسیاری در هر رستوران وجود دارد که سفر کردن را راحتتر میکند.
اگر اشتباه نکرده باشم، شما طی این سفرها سبک زندگی وگان را برای خود انتخاب کردهاید. چطور شد که به چنین تصمیمی رسیدید؟
من در ایران بسیار بدغذا بودم. اگر مادرم غذای گیاهی درست میکرد، لب نمیزدم و بسیاری از سبزیجات مثل گوجهفرنگی را دوست نداشتم. بعد از سفر نپال و تجربهٔ دهروزهٔ ویپاسانا که هیچ محصول حیوانیای در آن سرو نمیشود، تصمیم گرفتم یک ماه به گیاهخواری ادامه بدهم. دلیل خاصی هم برایش نداشتم، اما درست نمیدانستم چه چیزی بخورم. آشپزی هم بلد نبودم و بقیهٔ اعضای خانواده معمولاً آشپزی میکردند. یک ماه آنقدر لذتبخش بود که تا پنج ماه در ایران به گیاهخواری ادامه دادم ولی در ابتدای این سفر طولانی به خواستهٔ مادر و خانواده دوباره گوشت خوردم، چون مطمئن نبودم در سفر میشود گیاهخوار بود یا نه! آن هم در آمریکای جنوبی. شش ماه از سفرم گذشت و من به جهانگردهای گیاهخوار زیادی برخورد کردم، کمکم آشپزی را شروع کردم و یک روز در پرو از خواب بیدار شدم و دیدم دیگر نمیخواهم گوشت بخورم! برای خودم هیچ زمان و محدودیتی نگذاشتم و به خودم قول دادم هر وقت هوس گوشت و مرغ کردم، بخورم، اما نهتنها این اتفاق نیافتاد، بلکه روزبهروز به آشپزی گیاهی علاقهٔ بیشتری پیدا کردم و مطالعاتم را در مورد مواد مغذی و سالمخواری بیشتر کردم. شش ماه بعد در اروگوئه با تعدادی جوان که وگان بودند و هیچ محصول حیوانیای مثل لبنیات، عسل، تخممرغ و… مصرف نمیکردند، سفر کردم. بعد از سفرم دلم خواست یک ماهی وگان باشم که حالا هفت ماه است ادامه دارد. روزهای اول وزن کم کردم، اما الان حتی وزنم دارد اضافهتر هم میشود! هر روز ورزش میکنم، انرژی بیشتری دارم، درد زمان عادت ماهانه با قطع کردن لبنیات کاملاً از بین رفته است و تازه یاد گرفتهام چطور تمام مواد لازم بدنم را از گیاهان، حبوبات، دانهها و مغزها تأمین کنم! به نظر خودم این یکی از بهترین تصمیمهایی بوده که در این مدت گرفتهام.
نظرتان دربارهٔ نقاط دیگر بریتیش کلمبیا از جمله شهر ونکوور و همچنین جامعهٔ ایرانی ساکن بریتیش کلمبیا چیست؟
نود درصد دوستان ایرانیای که در ونکوور دیدم، از زندگی و مهاجرتشان راضی بودند. برای من، ونکوور شبیه یک ایرانِ آزاد است. روزهای اول از اینکه هنگام راه رفتن توی خیابان فارسی میشنیدم خیلی متعجب بودم و حالا در روزهای آخر به آن عادت کردهام و لذت میبرم. من عاشق کوهنوردیام و از طبیعت سبز بریتیش کلمبیا و کوهها و دریاچههای بینظیرش واقعاً لذت بردم. هیجانات سفر در کانادا بهدلیل راحتی و امنیتش بسیار کمتر از کشورهای آمریکای جنوبی بوده است. با اینکه زندگی در ونکوور و بریتیش کلمبیا را نمیتوانم برای خودم تصور کنم، بهنظرم منطقهٔ بسیار خوب و زیبایی است برای مهاجرت، و جای رشد و پیشرفت در آن زیاد است.
گویا در ابتدای ورودتان به ونکوور، در دورهٔ مراقبهٔ ویپاسانا شرکت کردید. دورهای که، همانطور که اشاره کردید، پیش از این در نپال تجربهاش کرده بودید. چه چیز شما را مجذوب ویپاسانا و مدیتیشن میکند؟ توصیهتان به افرادی که با این تکنیکها آشنایی ندارند، چیست؟
ویپاسانا یعنی مشاهدهٔ هر چیز همانطور که هست، نه آنطور که میخواهیم باشد. ده روز سکوت زبان، ذهن و بدن که بسیار سخت و تأثیرگذار است. به مرکز ویپاسانا در مریت رفتم و برای دومین بار ذهنم را در زندان قرار دادم. ده روز دور بودن از دنیای بیرون و شناخت دنیای درون میتواند زندگی خیلیها را تغییر بدهد و روی آنها تأثیر بگذارد. من خودم را آدم صبورتری میبینم و احساس میکنم با مشکلات زندگی راحتتر برخورد میکنم. ویپاسانا نوعی مدیتیشن سنگین است که برای من بسیار مؤثر بوده است، و قطعاً آن را پیشنهاد میکنم. در کل بهنظرم هر نوع مدیتیشنی میتواند به آرامش و خوشحالیمان کمک کند.
شما در ۱۵ سالگی در فیلم مستند «جشن تکلیف» ساختهٔ فیروزه خسروانی نقشآفرینی کردهاید. فیلم مسیر کاملاً متفاوتی را که شما و دخترخالهتان هشت سال پس از جشن تکلیف در مدرسه طی کردهاید، به تصویر میکشد. از نظر خودتان، پیام اصلی این فیلم چیست؟
بهنظر من جشن تکلیف میخواهد تفاوت فرهنگها و عقاید خانوادهها در ایران را نشان بدهد و تأثیر جامعه و خانواده بر روی کودکان. جشن تکلیف در آخر میگوید با وجود تمام تفاوتها میشود کنار هم با صلح زندگی کرد؛ درست مثل رابطهٔ من و مریم.
صحبت مستند «جشن تکلیف» شد؛ با توجه به شخصیت قویای که از مادرتان در این فیلم میبینیم، نقش ایشان را در شکلگیری شخصیت ملیکا بُکائی و بلندپروازیها و ماجراجوییهایش چه میدانید؟
مادرم چهار دختر دارد و من سومی هستم. همیشه از بچگی میگفت شما مال من نیستید، و من طوری تربیتتان میکنم که پس از هجدهسالگی دیگر خودتان برای زندگیتان تصمیم بگیرید. با وجود آنکه اوایل مخالف تئاتر خواندنِ من بود، به تصمیمم احترام گذاشت، و سپس به تصمیمم برای دانشگاه نرفتن و شروع کردن این سفر بزرگ. مادرم نگرانی را باور ندارد و به من میگوید تو در آغوش خداوند امنی! قطعاً اگر مادرم من را حمایت نمیکرد، از لحاظ ذهنی آمادهٔ این سفر نبودم. به باورها و خواستههایم همیشه اطمینان دارد، حتی اگر با باورهایش همسو نباشد. بهنظرم من و خواهرهایم خیلی خوشبختایم که چنین مادری داریم و قطعاً تأثیر بسیار زیادی در شکلگیری ملیکای الان داشته است.
برگردیم به سفرهای شما؛ مقصد بعدیتان پس از بریتیش کلمبیا کجاست؟ تا کِی در کانادا سفر خواهید کرد؟ و بعد از کانادا کدام کشور میزبان ملیکای بیپروا و ماجراجو خواهد بود؟
سه ماهی میشود که در کانادا هستم. بیست و پنجم اوت از ونکوور با اتوبوس به کلگری میروم و پس از ده روز، در ششم سپتامبر به جمهوری دومینیکن پرواز میکنم. ده روزی قرار است با مردم مختلف در آنجا زندگی کنم، اسپانیاییام را تقویت کنم، باچاتا را که ریشهاش از این کشور میآید برقصم، و بعد از مرز به مقصد هائیتی عبور کنم. جمهوری دومینیکن و هائیتی دو کشور کنارِ هم در یک جزیره در منطقهٔ کارائیب هستند. قرار است سه ماه در مدرسهای در هائیتی کار داوطلبانه کنم؛ به کودکان انگلیسی تدریس کنم و درسِ زندگی بیاموزم! سفری بسیار متفاوت از کانادا خواهد بود و خیلی هیجانزدهام.
در میان تمام کشورهایی که تاکنون به آنها سفر کردهاید، کدامیک را بیش از همه دوست داشتهاید بهطوریکه بخواهید در آنجا سکنا گزینید و چرا؟ و کدامیک تهِ جدولتان قرار میگیرد و چرا؟
آرژانتین. من عاشق آرژانتین هستم. کشوری بسیار بزرگ با طبیعتی بینظیر! در شمالش که کویری است، در مزرعهای با چهارده تا لاما زندگی کردم و در جنوبش در روز تولد بیست و یک سالگیام پنگوئن ها را دیدم؛ اقیانوسی وسیع. کوههای آند زیباست و زیباتر از آن مردم مهماننوازش! کیلومترهای زیادی در آرژانتین رایگانسواری (Hitchhiking) کردم. شبی در یک سوپر مارکت و شبی هم در یک ایستگاه اتوبوس خوابیدم! نسبت به بقیهٔ کشورهای آمریکای جنوبی امنیت زیادی دارد و مردمی به خونگرمیِ مردم شیراز! شیلی و اروگوئه از لحاظ اقتصاد و امنیت در ردهٔ بالاتری قرار دارند، اما آرژانتین با من مهربانتر بود و اگر بخواهم در آمریکای جنوبی زندگی کنم، دوست دارم به این کشور جادویی برگردم! کشوری نبوده است که دوست نداشته باشم، اما اروگوئه قطعاً در آخر جدول قرار میگیرد. کشوری با ساکنانی صددرصد مهاجر، تاریخ زیادی ندارد، بسیار کوچک و چند سال پیش بخشی از آرژانتین بوده است. بهخاطر شباهت زیاد فرهنگ، غذاها و لهجهٔ مردمش به مردم آرژانتین، سفر در آن کشور برایم زیاد جالب نبود، و حتی با وجود مردم دوستداشتنیاش در مقایسه با کشورهای دیگر، آنجا هیجان زیادی برایم نداشت. دو ماه در اروگوئه بودم. از شرق تا غربش با ماشین پنج ساعت راه است و هیچ کوهی ندارد. بیشتر با سواحلش معروف است، که آن هم وقتی سواحل برزیل را دیدم، کلاً نظرم در مورد اروگوئه تغییر کرد! اما مردمش بسیار آرام و شادند و نسبت به بقیهٔ کشورهای آمریکای جنوبی مشکلات کمتری دارد.
باارزشترین آموختهتان در تمام این سفرها چه بوده است؟
چه سؤال سختی!؟ یاد گرفتم چطور تجارب جدید را به چیزهای جدید ترجیح بدهم. چطور در زندگی معنا و هدف پیدا کنم تا به واسطهاش خوشحال باشم، حتی با جیب خالی وسط اتوبان یک کشور ناشناخته در حالی که کولهٔ سنگین روی دوشم است و نمیدانم دو ساعت بعدش کجا هستم! یاد گرفتم ما در این عظمت جهان هستی، هیچایم و در عین حال، همهچیز! یاد گرفتم به صدای قلبم گوش کنم، و… باارزشترین را نگفتم، اما فکر میکنم اینها جزو باارزشترینها هستند.
آیا هرگز لحظه/لحظاتی بوده که از تصمیمِ تنها سفرکردن پشیمان شده باشید؟
هیچوقت. حتی آن شبی که در ایستگاه اتوبوس خوابیدم، آن روزی که وسط مرز شیلی و آرژانتین نگذاشتند از شیلی خارج بشوم و من را اذیت کردند، آن روزهایی که انتظار ویزا کشیدم و شبهایی که گریه کردم. فعلاً از تنها سفرکردن بسیار لذت میبرم و کاملاً با آن در صلحام. شکر!
با سپاس دوباره از وقتی که در اختیار ما گذاشتید، اگر موضوع دیگری هست که سؤالات بالا فرصتِ صحبت دربارهٔ آنها را فراهم نکرده است، لطفاً بفرمایید.
دلیل من برای نوشتن و منتشر کردن و تقسیم کردن زندگیام با بقیه، پیغامی است که دوست دارم به هر کسی بدهم! در این عظمت جهان هستی، ما حتی کوچکتر از یک نقطهایم. سن متوسط هفتاد/هشتاد سالهٔ ما در کرهٔ زمین بسیار کمتر از چیزی است که بخواهیم به حواشی درونش فکر کنیم. برای نهایت استفاده از این زمان و خوشحالیمان، بیتوجه به حرفهای مردم، به صدای قلبمان گوش کنیم و برای خواستههایمان تلاش کنیم. همهچیز ممکن است. همهچیز شدنی است، کافی است بخواهیم، قدم برداریم و آنوقت تمامی کائنات دست به دست هم میدهند تا خواستهٔ ما به واقعیت بپیوندد. در صورت علاقهمندی، داستان سفرهای من را میتوانید با جزئیات در کانال تلگرام (t.me/travelwithmel) و صفحهٔ اینستاگرامم (@melliiic) دنبال کنید.