این مطلب در شمارهٔ ۸۵ رسانهٔ همیاری، ویژهنامهٔ زندهیاد علیرضا احمدیان، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این ویژهنامه اینجا کلیک کنید.
شروین سرفلاح – شیکاگو
دیروز خبردار شدم که یکی از دوستانم پس از گذراندن چند روز در کُما بهعلت خونریزی مغزی ناشی از آنوریسم، درگذشت. بهمحض شنیدن این خبر غم بزرگی مرا فرا گرفت. قبل از آنکه حتی بتوانم فرصت کنم به راجع به خاطراتمان یا طرز آشناییمان فکر کنم، اشک از چشمانم جاری شد و خارج از کنترل شروع به گریه کردم. بعد از آنکه اشکهایم تمام شد، این واقعیت تلخ مرا فرا گرفت که بههیچوجه آمادگی رویارویی با این اتفاق را ندارم. علیرضا احمدیان، نه دربان ساختمانی بود که هرازچندگاهی در لابی آن چند کلمهای با هم حرف میزنیم، نه همکلاسی دبیرستان بود، و نه کسی که فقط تا حد اندکی با او آشنایی دارم. «علیز»، برادر حمید، پسر مهندس احمدیان، یکی از سه چهار نفری بود که در طول سالیان دانشگاه هر آخر هفته را با هم میگذرانیدم، و حالا او از پیش من رفته است. آیا هرگز میتوانم این را باور کنم؟ تمام روز داشتم این سؤال را از خودم میپرسیدم. فکر کنم کسانی که به ما نزدیکترند، کمتر رفتنی بهنظر میآیند، چرا که آنها در واقع جزئی از ما هستند. برای همین، چارهای ندارم چز اینکه به خودم بقبولانم تکهای از وجودم برای همیشه رفته است. حداقل در ظاهر. شاید این سختی بهخاطر خودخواهی من است، چرا که میخواهم وجودم که همان گذشته و حال عزیزان من است، برای همیشه زندگی کند. ولی خودخواهانه باشد یا نه، خیلی اهمیتی ندارد، چون تنها چیزی که اکنون اهمیت دارد این است که چرا علیرضا بخشی از من بود. در واقع اگر کاری در حال حاضر از من برآید که به خودم دلداری دهم، این است که به تمام دلایلی فکر کنم که چرا او اینقدر برایم عزیز بود، هست و همیشه خواهد بود. این تلاش طاقتفرسا بهخاطر زندهکردن دوبارهٔ خاطراتمان، گرامی داشتن دوستیمان و مهمتر از همه ادای احترامی در شأن دوست فقیدم است. مانند خیلی از دیگر آدمهایی که در برهههای مختلف وارد زندگیام شدهاند، انتخاب من نبود که او وارد زندگیام شود، ولی برخلاف دیگر آدمها ماندن او در زندگی من حتی هنگامی که فاصلهٔ مکانی میان ما زیاد شد، انتخاب کسی نبود جز خودم. دلیلش این بود که علیرضا دو چیز بود: انسانی شریف و قلبی مهربان. همیشه! تنها چیزهایی که برای گذاشتن نام دوست روی کسی نیاز داری و یافتنشان آسان نیست.
تمام سالهایی که علیرضا را میشناختم، و مطمئنام تمام کسانی هم که او را میشناسند، شاهدی بر این واقعیتاند؛ او همیشه خالصانه همان علیرضایی بود که روز اول دوستیمان شناختم. این سطح از راستی و درستی مختص علیرضا بود. من لیست بلندبالایی از خاطراتمان با او دارم. زمانی که با هم در ونکوور گذراندیم یا روزی که به دیدار او در لندن رفتم یا روزی که او برای دیدار من به شیکاگو آمد. خاطراتی که از آنها در جایی خاص از قلب و روحم محافظت خواهم کرد تا دوستم را بهعنوان بخشی از وجودم نگه دارم. چون با وجود اینکه باید به اجبار با فرم جسمانی او خداحافظی کنم، قصد دارم او را تا روزی که روی این کرهٔ خاکی هستم در ذهنم زنده نگه دارم.
دفعهٔ اولی که در ونکوور دیدمات، به حمید گفتم، بدترین فوتبالیستی هستی که در عمرم دیدهام. البته آن روز نمیدانستم که حمید برادرت است، وگرنه به کس دیگری میگفتم!
در لندن مرا در شهر گرداندی، به دانشگاه محل تحصیلت بردی و به دوستانت معرفی کردی. میزبان من بودی و چقدر از خاطرات ونکوور با هم حرف زدیم. واقعاً از سفرم به لندن لذت بردم. ممنونام.
در شیکاگو از دستت عصبانی شدم چون تمام مدت جتلگ بودی و روزی ۱۴ ساعت خوابیدی که باعث شد خیلی نتوانم با تو وقت بگذرانم، اما بههر حال توانستیم به برج سییِرز برویم و از بالکن شیشهای برج از ارتفاع چندصدمتری، زیر پایمان را ببینیم. خاطرهٔ خوبی شد.
در آخر امیدوارم دوستیمان را روزی در بهشت از سر بگیریم. بهخاطر کوتاه بودن و نوع زندگیات، دیگر هدفم در زندگی این نیست که سر آخر در گرانقیمتترین تابوت بخوابم، بلکه میخواهم هنگام رفتنم مردم زیادی به بدرقهام بیایند، چون برخلاف ثروت، میراث واقعی سالها پس از مرگ جریان دارد. بابت این درس زندگی بزرگی که به من دادی، سپاسگزارم.
دوستت دارم، روحت شاد
دوست قدیمیات در ونکوور،
سَرفَل!