نماد سایت رسانهٔ همیاری

علیرضا احمدیان؛ قلبی مهربان و روحی بی‌قرار

علیرضا احمدیان؛ قلبی مهربان و روحی بی‌قرار

این مطلب در شمارهٔ ۸۵ رسانهٔ همیاری، ویژه‌نامهٔ زنده‌یاد علیرضا احمدیان، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این ویژه‌نامه اینجا کلیک کنید.

سوشیانت زنگنه‌پور، کارآفرین و فعال سیاسی و اجتماعی – ونکوور

جامعهٔ ما هفتهٔ پیش انسان بزرگی را از دست داد، نه تنها به‌خاطر تفکراتش و وقت و انرژی‌ای که صرف بهبود جامعه کرده بود، بلکه به‌خاطر تمام پتانسیل فکری کشف‌نشده‌اش و آیند‌هٔ زیبایی که پیش رو داشت. علیرضا احمدیان همان انسان بزرگ بود.

علیرضا و من اولین بار در سال ۲۰۰۹ و در بحبوحهٔ رسوایی انتخابات ریاست‌جمهوری ایران با هم آشنا شدیم. ما به اتفاق جمعی از دوستان، جنبش «فریاد خاموش» را به‌منظور انعکاس مشکلات داخل ایران و مردمی که در پی تقلب در انتخابات حقوق انسانی و مدنی‌شان خدشه‌دار شده بود، سازماندهی کردیم تا از نقش خود به‌عنوان جوانانی متخصص استفاده کنیم و در جامعهٔ کانادایی و همچنین اعضای منتخب دولت آگاهی‌رسانی کنیم و به نیروهای آزادی‌خواهی که تحت فشار رژیم ایران بودند، کمک کنیم.

تجمعات جنبش «فریاد خاموش» در سال ۲۰۰۹ مقابل گالری هنر ونکوور (Vancouver Art Gallery)

علیرضا برنامه‌ریزی سخت‌کوش و زحمت‌کش بود، مهمان‌نوازی سخاوتمند و خوش‌طینت که همیشه با همه با لبخندی زیبا احوالپرسی می‌کرد، یک حرفه‌ای بسیار قابل اعتماد، بی‌نهایت مسئول در قبال حرف‌هایش و بسیار معتقد به اصول. او از مبارزه در میدانی برای اصول برابری و احترام به حقوق انسانی و مدنی، استقبال می‌کرد، حتی اگر آن مبارزه قرار بود به شکست بیانجامد. او بهترین میانجی بین گروه‌هایی بود که با هم اختلاف عقیده و بحث داشتند، ضمن آنکه همه را در «فرهنگسرا»ی خوش‌نامش – خانه‌اش که به پاتوق جمعیِ همهٔ‌ ما دوستان تبدیل شده بود، تا تجمعات را برنامه‌ریزی و سازماندهی بکنیم، جا داده بود.

او با موفقیت دولت کانادا را متقاعد کرد تا نقش فعال‌تری در تحت فشار گذاشتن دولت ایران برای رعایت تعهدات خود در قبال اعلامیهٔ جهانی حقوق بشر داشته باشد. او مرتباً با نمایندگان مجلس و همچنین با وزیر امور خارجهٔ کانادا دیدار می‌کرد. او به‌عنوان رابطی میان ما و رسانه‌ها فعالیت داشت، از طرف ما با تعدادی شبکه‌های تلویزیونی و نشریات فارسی و انگلیسی صحبت می‌کرد، ضمن آنکه یادداشت‌هایی هم برای برخی نشریات می‌نوشت. 

او همچنین تعدادی پانل آکادمیک برای آگاهی‌رسانی به مردم دربارهٔ ارزش مقاومت غیرخشونت‌آمیز، حقوق و مسئولیت‌های شهروندی، و تاریخچهٔ حرکت‌های آزادی‌خواهانه در خاورمیانه، سازماندهی کرد. او اعتقاد داشت که ما جمعیت پراکنده در خارج از ایران، مسئولیت داریم تا احساسات ملی و دیدگاه عمومی‌مان را انعکاس دهیم، برای دفاع از علائق مشترک ملی‌مان بایستیم و مهارت‌ها و شبکه‌های ارتباطی‌مان را به‌کار ببندیم تا فرصت‌های سیاسی را به چالش بگیریم و برای آن‌ها که صدایی ندارند (دانشجوها، قشر متوسط پایین، قربانیان تحریم‌ها)، مبارزه کنیم.

من به داوری‌ها و ارزش‌های علیرضا اعتماد داشتم، و ما به لحاظ ارزش‌های مشترک، مسئولیت و پاسخگویی، صداقت و تفکر مستقل، به‌شدت به هم نزدیک بودیم. با توجه به آنکه در ظرفیت‌های مشابهی برای توسعهٔ مفاهیم آزادی‌خواهی و حقوق انسانی و مدنی کار کرده بودیم، من خیلی خوب می‌دانستم که سعی در رسیدن به درجهٔ بالایی از کرامت انسانی، چه تلاش ارزشمند اما قدرناشناخته‌ای بود، و همچنین می‌دانستم چرا او آن‌قدر برای دنبال کردنِ آن راه، شور و اشتیاق داشت. 

نیازی نیست حرف من را باور کنید. گزیدهٔ زیر از معرفی شخصی‌اش در دانشگاه لندن، دید دقیق‌تری از ارزش‌های هدایتگر او به دست می‌دهد: 

«من در سال ۱۹۸۱ در ایران متولد شدم، چند ماه پس از آنکه عراق در سال ۱۹۸۰ به ایران حمله کرد که آغازگر جنگ خونین هشت‌ساله‌ای شد. من هنوز حملات هوایی و بمباران تهران و تعدادی شهرهای دیگر را به یاد دارم. همه دربارهٔ صدام حسین حرف می‌زدند. به‌عنوان یک کودک، من فکر می‌کردم که صدام آدم بدی است که هواپیمایی دارد و شهرهای مختلف را در ایران بمباران می‌کند. بالاخره متوجه شدم که من یک ایرانی‌ام و صدام رهبر کشور دیگری است که عراق نام دارد. همان‌طور که بزرگ می‌شدم، همچنین فهمیدم که دنیا بیش از دو کشور است. دو کشور در جنگ بودند، در حالی‌که دیگر کشورها داشتند تماشا می‌کردند و کاری نمی‌کردند تا آن را متوقف کنند؛ از دید کودکی که نگران بود. وقتی من و دوستانم با هم دعوا می‌کردیم، همیشه کسی بود که پادرمیانی کند و ما را متوقف کند. چطور چنین چیزی در دنیا اتفاق نمی‌افتاد؟ یک بار از پدرم پرسیدم چرا ایرانی‌ها و عراقی‌ها نمی‌توانند با صلح و آرامش کنار هم زندگی کنند، مانند خانوادهٔ ما و دوستان عرب ما. او سریع جواب داد که این بسیار پیچیده‌تر است. من از همان سنین کم تصمیم گرفتم هر کاری می‌توانم بکنم تا بلایا و فجایعی مانند جنگ ایران و عراق را متوقف کنم. من هنوز نمی‌دانستم که چرا آن‌ها می‌جنگند، اما به خودم قول دادم که باید مطمئن شوم تا کودکان دیگر تجربهٔ جنگ را از سر نگذرانند. حالا من مرد بالغی هستم با تجربه‌های گوناگون. حالا می‌فهمم که شکست دیپلماسی بود که به جنگ انجامید. به‌عنوان شهروند این جهان، من به مقولهٔ امنیت انسانی باور دارم، مفهومی که سلامت و آسایش مردم را در مرکز ملاحظات صلح و امنیت قرار می‌دهد، در مقابل مفهوم متعارف امنیت ملی که تنها روی امنیت یک ملت تمرکز می‌کند. من به پیشینهٔ ایرانی‌ام افتخار می‌کنم، و همچنین افتخار می‌کنم که یک کانادایی‌ام. زندگی در دو کشوری که به‌شدت به‌لحاظ آداب و رسوم ملی، ساختار اجتماعی، مذهب، و سیستم دولتی با هم متفاوت‌اند، موجب شده‌ است دیدگاهی بیابم که چندگونگی را در برمی‌گیرد و مروّجِ درک فرهنگی و سعهٔ صدر است که باعث می‌شود بتوان از کلیشه‌ها و تصورات غلطی که افراد مختلف ممکن است دربارهٔ هم داشته باشند، دوری کرد.»

پس از آنکه ما تصادفاً فعال و سازماندهِ برنامه‌های اجتماعی شدیم، هر دو به لندن، بریتانیا، رفتیم تا تحصیلات دانشگاهی‌مان را در مدارج بالاتر پی بگیریم. هر دو در دانشگاه لندن، دانشکده مطالعات شرقی و آفریقایی و هر دو در علوم انسانی مشغول به تحصیل شدیم؛ او در دیپلماسی و من در سیاست‌گذاری عمومی.

از آنجا که طعم ظرفیت‌سازی جامعه را اندکی چشیده بودیم، هر دو شکاف‌های مهمی را دیدیم که باید مورد توجه قرار می‌گرفت و هر دو کاملاً این انگیزه را داشتیم که روزی به ونکوور برگردیم و برای بهبود قوانین، سطح سواد مدنی، و خودکارآمدیِ جامعهٔ ایرانی-کانادایی؛ برای کمک به بهره‌وری هرچه بیشتر این جامعه و تبدیل آن به منبع ارزش‌افزایی ورودی به زندگی مدنی کانادایی، کار کنیم. 

وقتی نوبت سازماندهی جامعه می‌شد، او قابل اتکاترین و قابل اعتمادترین دوستی بود که من داشتم. من و او شریک جرم بودیم و مرتب در رابطه با پروژه‌های مرتبط با جامعه، با یکدیگر مشورت می‌کردیم و ایده‌های مختلفی را برای تشویق بیشتر مسئولیت و مشارکت مدنی، آموزش، و ظرفیت‌سازی بحث و بررسی می‌کردیم. 

ما هر دو کاملاً به سوءاستفاده از قدرت حساسیت داشتیم و هر دو می‌خواستیم به جامعه کمک کنیم تا از جانب خودش حرف بزند و از این مشکل رایج که افراد مشخصی از جامعه خارج از نوبت حرف بزنند، ادعا کنند که تنها آن‌ها هستند که جامعه را در موضوعات حزبی و بحث‌برانگیز نمایندگی می‌کنند، از سیاست‌های در خدمت خودشان دفاع کنند که منعکس‌کنندهٔ تمایلات عموم گستردهٔ مردم نیست، در جایی که اجماع و وفاق عمومی وجود نداشت، خلاصی یابیم. 

طی سه سال، من به چشم دیدم که او به‌راستی خود را از کنج راحتی و عافیت‌طلبی هل داد و گویی در پوستی جدید شکوفا شد. آن تماشاچی خجالتی گوشه‌گیر ولی علاقه‌مند، تبدیل شده بود به کارشناسی محترم، سخت‌کوش، و خبره‌ای صادق، تحلیل‌گر مسائل سیاسی و رهبر فکری در امور بین‌المللی. انضباط و سخت‌گیری او به‌عنوان یک محقق و خودباوری تازه‌یافته‌اش به او کمک کرد تا این دگرگونی مهم در او رخ دهد.

او ابتدا به‌دنبال تجربه‌ای موفق طی تحصیلات مقطع کارشناسی‌اش، شروع به پروراندنِ خودباوری و اعتمادبه‌نفسش کرد. پیش از لندن، او در رشتهٔ‌ کارشناسی تاریخ در دانشگاه بریتیش کلمبیا پذیرفته شد و با موفقیت تز ۱۵٬۰۰۰ کلمه‌ای خود را با عنوان «دکتر سید فخرالدین شادمان: تجددآور فراموش‌شده» نوشت و از آن دفاع کرد، تزی که مطالعه‌ای بود روی کارهای دکتر شادمان (۱۳۴۶ – ۱۲۸۶) در مبحث مدرنیته در ایران. نمرهٔ نهایی او، یعنی A، بر کیفیت تحقیقات او و مهارتش در معرفی شفاهی کارش گواهی دارد.

این تجربه، همراه با مدرک فوق‌لیسانس تازه‌مهرخورده‌اش از دانشگاه لندن، این شهامت و جرئت را به او داد که شخم بزند و جلو برود. او به‌طور مرتب یادداشت‌هایی برای انجمن سیاست خارجه (Foreign Policy Association) و بی‌بی‌سی فارسی می‌نوشت و طی چند سال، اعتبار ارزشمندی به‌عنوان تحلیل‌گر امور بین‌المللی و مفسر بی‌بی‌سی و سرویس خبری بخش جهانی آن و همچنین دیگر رسانه‌ها کسب کرد. 

نقش هدایتگرش در دانشگاه و در جامعه، او را در موقعیت‌هایی قرار داد که مجبور می‌شد با شور و اشتیاق از حرکت‌های حقوق بشری دفاع کند و مردم را دربارهٔ اهمیت مشارکت مدنی و سیاسی آگاه کند. او این مسئولیت‌ها را می‌پذیرفت و ساعت‌ها صرف آموزش مردم دربارهٔ مزایای مشارکت مدنی و دفاع از حقوق بشر می‌کرد. مخاطرات شخصی و وقت ارزشمندی که سرمایه‌گذاری کرد تا وضعیت جامعه را بهبود ببخشد، نیروی سازنده‌ای بود برای ایجاد برنامهٔ مطالعات ایران‌شناسی دانشگاه یوبی‌سی. از زبان خودش: 

«وقتی من شروع به تحقیقات برای تز کارشناسی‌ام کردم، از اینکه دیدم کتابخانهٔ یوبی‌سی منابع کافی برای کسی که به مطالعه روی خاورمیانه علاقه‌مند است، ندارد، مأیوس شدم. از آنجا که دانشگاه اولویت‌های آموزشی دیگری داشت، تصمیم گرفتم ترویجِ تحقیقات و برنامه‌های درسی مربوط به خاورمیانه را در دست بگیرم. هرچند، متوجه شدم که بخش اعظمی از جامعهٔ ایرانی ونکوور که توان مالی ایجاد کمک‌هزینه‌ای را برای استخدام استاد تمام‌وقتی را داشتند، خواستار برنامهٔ مطالعات ایران‌شناسی بودند. من کارم را بر اساس میراث آن‌هایی که قبلاً روی این حرکت تلاش کرده و مرحلهٔ جدید کارزار مطالعات ایران‌شناسی را شروع کرده بودند، انجام دادم، و بعد از چند ماه، گروه من به دانشگاه کمک کرد تا برای استخدام یک مدرس زبان فارسی پول جمع‌آوری شود. ما هنوز داریم کار می‌کنیم تا برای استخدام یک استاد تمام‌وقت کمک‌هزینه‌ای ایجاد کنیم. من این پروژه را شروع کردم، چون اعتقاد دارم که دانشگاه امن‌ترین جا برای ما، به‌عنوان رهبران آیندهٔ جهان، است تا در گفت‌وشنودها مشارکت کنیم و درک دیگر فرهنگ‌ها و کشورها به‌منظور ایجاد دنیایی بهتر را ترویج دهیم.»

مرگ او و نبودنش مرا سرگشته و مستأصل کرده است. اینکه چطور کسی با موهبت‌هایش و سابقهٔ کارهای عالی‌اش شانس این را نیافت تا توانایی‌های بالقوه‌اش را، به نفع خودش و افراد دوروبَرش، تحقق بخشد، واقعیتی‌ست که تحملش بسیار دشوار است. من به‌خوبی می‌توانم تصور کنم زندگی کاری او به کجا می‌توانست هدایت شود، به چه تغییرات شگرفی می‌توانست دست یابد، و چه تأثیری می‌توانست بگذارد. تأملاتی در باب آینده‌اش، از زبان خود او:

«من دوست دارم از دانشم برای بازی کردنِ نقش میانجی بین بازیگران مختلف در صحنهٔ بین‌المللی برای ترویج حرکت‌های حقوق بشری، استفاده کنم. برای مثال، اگر برخی از مردم بر اساس اتهاماتی ساختگی در سوریه بازداشت می‌شوند، من دوست دارم کسی باشم که با رسانه‌ها، دولت‌ها، گروه‌های حقوق بشر در سراسر دنیا و شرکت‌های بزرگ چندملیتی که همچنان در فعالیت‌های اقتصادی در سوریه مشارکت دارند، مذاکره و همکاری می‌کند تا دولت سوریه را برای آزاد کردنِ آن‌ها تحت فشار قرار دهند…»

خلأ ناشی از نبودنِ او، فقدانی بسیار عظیم برای جامعه است، اما نه چیزی که ما به بیهودگی تحملش کنیم. دلم برایش مثل یک برادر تنگ خواهد شد، و جای او قابل جایگزین کردن نیست، کار او، کار جمعی ماست که باید ادامه دهیم. 

پس ما چه می‌توانیم بکنیم تا میراث او را ارج نهیم؟ ما باید ایده‌ها و پروژه‌های او را جامهٔ عمل بپوشانیم، و آن‌ها را از قلم و کاغذ به‌سمت واقعیت حرکت دهیم – از سری گفت‌وشنودها، به ظرفیت‌سازی، به انعطاف‌پذیر ساختن جامعه، و ایجاد مهارت‌های سازمانی – این کار باید ادامه یابد. طی این روند، ما از رسالت زندگی او تجلیل خواهیم کرد، و به چیزی تحول‌آمیز از طریق تمام تلاش‌های جمعی‌مان دست خواهیم یافت. 

من هرگز فراموشش نخواهم کرد.

علیرضا، روحت شاد، دوست عزیز من. امیدوارم هر جا که هستی، هرگز لبخندت محو نشود، و هرازچندگاه پیش ما بیا… حمایت.

خروج از نسخه موبایل