این مطلب در شمارهٔ ۸۵ رسانهٔ همیاری، ویژهنامهٔ زندهیاد علیرضا احمدیان، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این ویژهنامه اینجا کلیک کنید.
فرید روحانی، کارآفرین، فعال اجتماعی و نخستین سرهنگ افتخاری ایرانی-کانادایی ارتش کانادا – ونکوور
اسکار وایلد میگوید: «بعضیها هر جا که میروند موجب شادی میشوند؛ دیگران هر وقت که میروند.»
علیرضا جزو دستهٔ اول بود.
علیرضا شخصیتی ویژه داشت. وجود او تنها محدود به این نبود؛ او دارای عمق، اندیشه و عقیده بود. او برای شهرت کار نمیکرد بلکه برای بهتر کردن محیط زندگیاش فعالیت میکرد. در احساساتش بیغلوغش بود، بدون تعصب عشق میورزید و عقلش دو برابر سنش بود.
من نخستین بار او را یک سال پیش از جنبش سبز دیدم. از من خواسته شده بود به ایجاد برنامهٔ ایرانشناسی در بخش مطالعات آسیایی دانشگاه UBC کمک کنم و به علیرضا معرفی شدم.
هوشمندی او بلافاصله توجهم را جلب کرد. ما با هم همکاری کردیم تا آن کار را محقق کنیم و من از تکتکِ دقایقی که با تیم مجری این کار سپری کردم، لذت بردم و واضح است که چه کسی رهبر آن تیم بود. علیرضا بود که دکتر عباس میلانی را انتخاب کرد و در اولین سفر او به اینجا میزبانش بود.
پس از آن ما با هم در پروژهٔ اسلامهراسی همکاری کردیم. او در گزینش مهمانان کمک کرد، میزبان برنامه بود و دکتر محمد توکلی طرقی را برای دعوت بهمنظور سخنرانی انتخاب کرد.
ما پس از آن در راهاندازی سخنرانیهای حقوق بشر ونکوور با هم همکاری کردیم و سخنرانانی را برای صحبت دربارهٔ حجاب و اقوام اولیه دعوت کردیم و پس از آن پیام اخوان را به ونکوور آوردیم که به سخنرانی مَسی و یکی از پرفروشترین کتابهای آن سال توسط پیام انجامید.
علیرضا همیشه همراه من بود. گاهی اوقات دوستم بود، برخی اوقات پسرم بود و در دیگر اوقات پدرم. تفکراتش به تیزی چاقو بود، اهل تعارف نبود، ولی همیشه دوستانه صحبت میکرد. هیچوقت انتقاد نمیکرد و همیشه وقتی از حرفهایی که میزدم خوشش نمیآمد، پیشنهاد رویکردی متفاوت میداد.
من و علیرضا چیزی ورای دوست بودیم. او همچنین مشاور من بود. در طول تمام این سالها هیچوقت از هم دربارهٔ وابستگی یا علاقهٔ حزبی یکدیگر نپرسیدیم. ما با همه دوست بودیم و ملاقات میکردیم. از سیاستمداران راستگرای آمریکایی و شخصیتهای شناختهشدهٔ محافظهکار کانادایی گرفته تا مهمانیهای شام خصوصی با نخستوزیران استان و مقامات دولت فدرال و در تمامی این جلسات او همیشه «شهروندی مطلع و دلسوز» بود.
برچسب زدنها زیاد بود و خندهدار و ما با هم دربارهٔ آنها شوخی میکردیم.
بسیار مفتخرم که در مهمانی عروسیاش همراه با پدر و مادر و اقوام نزدیکش حضور داشتم و از دیدن اینکه آنقدر همسرش، فاطیمای زیبا و عزیز، را دوست داشت، بسیار خوشحال شدم. چقدر به هم میآمدند. همیشه به هم احترام میگذاشتند و به هم عشق میورزیدند.
برای درک ظرفیت او، باید به این نکات توجه کرد. او پیشینهای سنتی داشت و در مدارس مذهبی پس از انقلاب درس خوانده بود. من از پیشینهای بهایی میآمدم و ما در ونکوور با هم آشنا شده بودیم، با وجود این، ما همیشه بهدنبال پیدا کردن اشتراکات برای همکاریهای بیشتر بودیم و تلاش می کردیم موانع ترس و بیاعتمادی را برداریم و به یکدیگر احترام بگذاریم و برای دیگران هم الگو باشیم.
ما وقتی آن دیگری حضور نداشت، از همدیگر حمایت میکردیم. مردم وقتی دوستی ما را میدیدند، واقعاً حیرتزده میشدند. به او اتهام زدند که مأمور و حامی جمهوری اسلامی است و به من اتهام زدند که سلطنتطلب یا جاسوس بهاییام، و ما هر چیزی بودیم جز آنچه که مردم از کمبود، ترس و ضعف خودشان با برچسبهای مسخره به ما میچسباندند.
با وجود همهٔ اینها، ما میخندیدیم و آنها را نادیده میگرفتیم و به دوستانی صمیمیتر بدل شدیم. درها را گشودیم، فرصتها را در اختیار یکدیگر قرار دادیم و در هنگام نیاز به هم کمک میکردیم.
بدون او من هیچکاری نمیتوانستم بکنم و او هم به من گفت که بدون من سر از جای دیگری در میآورد. در دوستیمان درس بزرگی گرفتیم و آن اینکه آنچه تغییر مثبتی در زندگی مردم ایجاد میکند حرف و شعار نیست، بلکه عمل و کاری است که انجام میدهیم. برای انجام کاری که اثری مثبت برجای بگذارد، نیازی به تبلیغ خودتان، نصب مدال بر سینه یا گرفتن «لایک» ندارید. سرتان را پایین بیاندازید و خدمت کنید.
ما هر کجا که میتوانستیم، به مردم کمک میکردیم. ایدهها را به اشتراک میگذاشتیم و او همیشه در نقش مشاورم بود که به من میگفت باید همهٔ جوانب را در نظر داشته باشم.
علیرضا آن فرد منحصربهفرد بود، آن شخصیتی که هر کسی میخواهد دوستش باشد، همکار و آموزگارش باشد. یک نامه برای توصیف او کافی نیست.
هر دوی ما عاشق ایران بودیم و به ایران و ایرانی اهمیت می دادیم. او مسائل پیچیدهٔ جامعهٔ ایرانی را با حوصله برای من توضیح میداد و به من دربارهٔ بیاعتمادی و درماندگی جامعهٔ ایرانی هشدار میداد. ما از برخی موضعگیریهای تفرقهانگیز گروهها و سازمانهای فعال در جامعهٔ ایرانی متعجب بودیم و با هم دربارهٔ آنها صحبت میکردیم که چرا بهجای نزدیک کردن مردم به هم، آنها را دستهدسته از هم جدا میکنند.
ما صحبت کردیم و به آنجا رسیدیم که برای خدمت به جامعهمان در کانادا برای ساختن آیندهای بهتر و پذیراتر برای جامعهٔ ایرانی همکاری کنیم.
او برای گرد آوردن مردم به دور هم تلاش کرد، مکانیزمهایی برای گفتمان بین ایدههای مختلف برای منافع مشترک جمعی ایجاد کرد. او انسانی بسیار نادر بود که منافع شخصی برایش مهم نبود و به منافع مشترک جمعی و بالا بردن آبروی ایرانیان اهمیت میداد.
و نهایتاً در هیچ دیداری نبود که آخرش از همسرش یا برادرش یا برادرزادههایش حرفی نزند. او عاشق آرین بود، هر چند که همسر برادرش، مریم، بهتازگی نوزاد دختری بهدنیا آورده بود، ارتباطش با آرین بسیار خاص بود. هر وقت یکدیگر را میدیدیم و احوال برادرزادههایش را میپرسیدم، عکس تازهای از آرین روی گوشی موبایلش به من نشان میداد و با لبخندی که نمیشد در حالت دیگری بر لبانش دید، از او حرف میزد.
این همان عشقی است که هر کسی آرزویش را دارد. او آن را داشت، او قلبی به بزرگی کهکشان داشت، قلبی که هر کسی جای ویژهای در آن داشت.
او به همهٔ دوستانش توجهی ویژه داشت. روی هر کدامشان تمرکز میکرد و با هر کدامشان ارتباطی منحصربهفرد داشت. از آن نوع ارتباطهایی که آن فرد احساس خیلی خاص بودن میکند، بهطوریکه او برای آنها خاطراتی میساخت که توسط همهٔ آنهایی که او را میشناختند، ارج نهاده میشد.
دیگر کسی مثل او وجود نخواهد داشت. این را میدانم. دلم برایش تنگ خواهد شد و یاد او برای من همیشه الهامبخش خواهد ماند تا بتوانم ادامه دهم.
در پایان، همهٔ کسانی که او را میشناختند، آنقدر عشق و احترام نثارش کردند که موجب غبطهٔ کسانی شد که ثروت و قدرت دارند، ولی در ارزشها دچار کمبودند.
جایش همیشه خالی خواهد بود.