نماد سایت رسانهٔ همیاری

غار تنهایی من

محمد محمدعلی از «غار تنهایی‌»اش در داون‌تاون ونکوور می‌گوید

محمد محمدعلی – ونکوور

غار تنهایی من، بخشی از خیابان بیوت۱ مابین خیابان‌های هَرو۲ و استُوُلد۳ است که ماشین و موتور و دیگر وسایل دودزا حق ورود به آن را ندارند. دو سرش را با تابلوهای پت و پهن ادارهٔ راهنمایی و رانندگی بسته‌اند. گویی به آن استقلال و خودمختاری داده‌اند تا فقط محل عبور دوچرخه‌سوارها و معلول‌های ویلچری و آدم‌های پیاده و سگ و گربه و پرنده‌ها باشد. جزیره‌ای هزارمتری است در دل مرکز شهر ونکوور بزرگ.

کشف این جزیره یا غار تنهایی من، یادگار اولین سفرم است به این شهر در سال ۲۰۰۵ میلادی. آن‌زمان دختر بزرگه و دامادم در همین حوالی می‌نشستند. دخترم دانشگاه یوبی‌سی درس می‌خواند و دامادم در شرکت تلاس کار می‌کرد. یک سر داشتند و هزار سودا. من هم در ادامهٔ سفری فرهنگی، پس از سخنرانی در شهرهای تورنتو و مونترآل، آمدم ونکوور برای سخنرانی به این امید که پس از دیدار عزیزانم ویزای آمریکا بگیرم و در ادامهٔ آن سفر فرهنگی، در دو شهر کالیفرنیا هم سخنرانی کنم و از آنجا راهی تهران شوم – که به‌قول حافظ شیرازی… عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل‌ها… گرفتنِ ویزا به‌رغم ارائهٔ چند دعوت‌نامه از مراکز فرهنگی-ادبی آمریکایی معتبر به‌تعویق افتاد.

عکس هوایی از منطقه. بخشی از خیابان بیوت مابین خیابان‌های هَرو و استُوُلد با هاشور بنفش مشخص شده است. برای دیدن عکس در ابعاد بزرگ‌تر روی تصویر کلیک کنید.

عزیزانِ بهتر از جانم صبح‌ها می‌رفتند از خانه بیرون و من می‌ماندم و امید به زنگ تلفن سفارت یا آمدن پستچی. یادم است، روزهایی بود که از شدت کمردرد نمی‌توانستم پشت میز بنشینم و چیزی بنویسم. شاعرانه بگویم، کارگاه فکر تعطیل بود و من با تمام مشاغل خود، بیکار! مثل کسی که انگار از هفت دولت آزاد است، بعضی روزها با چند دوست شاعر و نویسندهٔ هم‌وطن توی خیابان‌ها به در و دیوار مغازه‌ها نگاه می‌کردم یا می‌رفتیم حوالی آرت گالری. حالا بحث‌های ادبی، اجتماعی، سیاسی را بگذاریم کنار، پس از پیاده‌روی‌های مبسوط، تنهایی می‌آمدم به این گوشهٔ دنج که برایم حکم خانهٔ مادربزرگی را داشت؛ با بیرونی و اندرونی و قدمت و قداستی قابل قبول.

اگر از تقاطع خیابان‌های رابسون۴ و بیوت، توی خیابان بیوت به‌سمت جنوب غربی حرکت کنید، بلافاصله بعد از تقاطع خیابانی فرعی به‌نام هَرو و بعد از علائم راهنمایی و رانندگی، اولین چیزی که می‌بینید، ستونی است استوانه‌ای و قطور به ارتفاع دو و نیم متر که انگار از دل پیاده‌رو بیرون آمده تا نقش روزنامهٔ دیواری یا دفتر خاطرات روزانه و هفتگی اهالی محل را بازی کند. آقایی مبل دست دومش را می‌فروشد و خانمی ماشینی بدون بیمه. دیگری دو تا جاروبرقی نیم‌دار یا دوچرخه‌ای آکبند روی دستش مانده. دیگری در آپارتمانی پنجاه شصت متری دنبال هم‌خانه‌ای دانشجو می‌گردد که حتماً حتماً نشسته بشاشد تا قطره‌های ادرارش روی لبهٔ کاسهٔ توالت نریزد. دیده‌ام که می‌گویم. گاهی هم سگ و گربه‌ای گم‌ شده و صاحبش صد یا دویست دلار پاداش می‌دهد به یابندهٔ خوشبخت.

اگر دقت کنید، همان نزدیکی یک آبخوری سیمانی می‌بینید شکیل‌تر از ستون آگهی‌ها، به ارتفاع یک متر و عرض نیم متر. شیر و سینی استیل زیر آن گاهی به‌قدری تمیز است که خودبه‌خود زیر نور خورشیدِ اغلب بی‌رمق یا کم‌رمقِ ونکوور برق می‌زند. حتی وقتی بی‌خوابی به سرتان بزند و نیمه‌شب بیایید به غار تنهایی من، می‌بینید که حتی در غیاب ماه، باز هم آن شیر و سینی زیرش می‌درخشد از تمیزی. اغراق نمی‌کنم، اما انگار نیرویی در آن حوالی پرسه می‌زند تا من به این شکل ببینم و دل ببندم به آن مکان استثنایی. نمی‌دانم چرا هر بار که چشمم به آبخوری می‌افتد، یاد کویر لوت و زمین‌های مزروعی ترک‌خوردهٔ ایران می‌افتم و یک‌باره گاوچاهی در قلب و مغزم پدیدار می‌شود پر از اندوه و افسوس و پرسش و اعتراض به تقسیم ناعادلانهٔ نعمت‌های طبیعت در کرهٔ زمین و ندانم‌کاری‌های مسئولان محیط زیست ایرانی در حفظ و حراست آب که نگهبان طبیعت است در آموزه‌های ادیان کهن شرقی.

باری، غار تنهایی من، جایی است که حداقل روزی دو سه بار کلاغی یا گنجشکی را می‌بینید که پیاده و بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای از لابه‌لای پای آدم‌های جمع‌شده دور ستون‌های آگهی‌ها راه باز می‌کنند طرف آبخوری. بعد با پرشی کوتاه روی لبهٔ آن می‌ایستند و تشنگی خود را با چکه‌های سرازیرشده از شیر آب برطرف می‌کنند. برای من که از سرزمینی خشک آمده‌ام، خیلی لذت‌بخش است اگر ببینم شیر بسته است و سینی زیرش خشک خشک، کاری کنم که پرنده به‌جان‌آمده از تشنگی، لب‌تشنه و ناامید برنگردد. انگار پرنده‌های لب‌تشنهٔ ونکووری در هر شرایطی حتی هنگامی که می‌بینند بچه‌ای بدش نمی‌آید او را بگیرد، وظیفهٔ خود می‌داند از شما که مراقب آب خوردنش بوده‌ای، تشکر کند. احتمالاً در عالم پرنده‌ها، فضله‌ انداختن پس از آب خوردن، نوعی تشکر و قدردانی محسوب می‌شود.

اگر کمی از ستون آگهی‌ها و آبخوری دور شوید و سر خود را بالا بگیرید، می‌بینید که ساختمان‌های دو طرف این خیابان، محصور نورچشمی من و ما و شهردار ونکوور، یادآور عصر معماری کلاسیک اروپایی است. شما را می‌برد به محله‌های قدیمی پاریس یا لندن یا برلین که من خیلی دوستشان می‌دارم. پنجره‌ها انگار جداگانه قاب گرفته شده‌اند با آجرهای برجستهٔ قهوه‌ای یا اُخرایی. پرده‌های توری، غالباً شیری‌رنگ‌اند و نوعی رفاه و امنیت را القا می‌کنند. به چشم من مکانی خاص شده است مثلاً برای صد و پنجاه خانوادهٔ محافظه‌کار اروپایی در قلب ونکووری که مایل است خود را وابسته به فرهنگ آمریکایی جلوه بدهد.

نام انواع درخت‌های کوتاه و بلند این معبر دلپذیر را نمی‌دانم، اما دیده‌ام پرنده‌هایی در قد و قوارهٔ گنجشک، کمی کوچک‌تر یا بزرگ‌تر که در فصل سرریز صمغ‌ها می‌آیند و روی شاخه‌های دراز و کوتاه آن‌ها می‌نشینند تا دهن خود را شیرین کنند به شهدی که کمی مزهٔ سکنجبین می‌دهد. همان مزه که ساخته شده از ترکیب جوشاندهٔ سرکه و شکر یا سرکه و عسل و مرا می‌برد به عمق روزهای خوش و ناخوش کودکی. عصرهای تابستان گاهی مادرم ظرف سکنجبین و کاهو را می‌گذاشت توی سینیِ لب‌کنگره‌ای و من و برادرها و خواهرها را دور خودش جمع می‌کرد تا همراه بگو و بخند و خوردن کاهو و سکنجبین، فراموش کنیم چرا پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ پدرم نیست تا قلیانی بکشد و ما بخندیم به عروسک کوچکی که در تنگ بلوری قلیان بالا و پایین می‌جهید یا می‌پرید. بعدها فهمیدم پدرم عروسک را شبیه شاه کودتاچی می‌دیده و به این خاطر افتاده زندان. 

حالا اگر به کف خیابان نگاه کنید، یک‌سره آجرفرش می‌بینید؛ چندضلعی که کیپِ هم و گویی زن و مردی سر در آغوش هم نهاده، محکم چسبیده‌اند به زمین. و تو هنگام راه رفتن گویی می‌هراسی از مزاحمت‌های بی‌جا و بی‌وقت. کمی بالاتر از کف، دو نیمکت چوبی هست، زیر درخت‌هایی سینه‌داده به این فضای مینیاتوری. روی هر کدام که بنشینید، انگار در موقعیتی قرار می‌گیرید که تا رهگذرانِ سردرگریبان و شاد و فکور سر برنگردانند، شما را نمی‌بینند. نیمکت‌ها جان می‌دهند تا شما با خیالی آسوده روی آن‌ها بنشینید و در حال کشیدن سیگار، سر صبری از خودتان بپرسید… از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود / به کجا می‌روم، آخر ننمایی وطنم… .

در غار تنهایی من، این امکان برای شما فراهم است تا با همین پرسش ساده، مولاناوار غرق شوید در فلسفهٔ وجودی انسان. از افلاطون و ارسطو شروع کنید و برسید به اسپینوزا و نیچه و سر بزنید به افکار ژان پل سارتر و آلبر کامو و میشل فوکو و سرانجام از خود بپرسید اگر اقامت این کشور را بگیرید، چه چیزها از دست می‌دهید و چه چیزها به‌دست می‌آورید؟ در شهری که برخلاف پایتخت کشور خودتان، وسط هفته، از ساعت ده شب به بعد چراغ‌ اغلب خانه‌ها خاموش است و در خیابان‌ها پرنده پر نمی‌زند و اگر پر بزند، نزدیک غار تنهایی من که می‌رسد، می‌آید زمین و قدم‌زنان خود را می‌رساند به آبخوری. باورتان نمی‌شود، ولی دیده‌ام کلاغ‌ها و حتی مرغ‌های دریایی که سلانه سلانه، گاهی مثل زن‌های باردار، نفس‌زنان می‌آیند و به دست‌های شمای بی‌خواب‌شده نگاه می‌کنند تا اگر چیپس یا ساندویچ می‌خورید، به آن‌ها هم بدهید. و اگر بدهید، همان تشکر معمول خود را می‌کنند.

شما بعدها به این مناظر می‌خندید یا نمی‌خندید، اما از خود می‌پرسدی که چرا تا کنون چنین مجالی نیافته‌اید که با طبیعت و ذات همزیستی یکی شوید. بعد یادتان نمی‌آید صبحانه چه خورده‌اید که حالا صلات ظهر سر دلتان سنگین شده. اما یادتان می‌آید دو ماه است که چشم‌انتظار ویزای آمریکا هستید. آمریکایی که جمعی از هم‌وطنان شما پرچمش را آتش می‌زنند و خواستار مرگش هستند و شما حالا در این‌سوی آب‌ها در جوارش نشسته‌اید و انتظار دارید به‌محض دادنِ تقاضا، عموسام بگوید خوش آمدید، قدم‌رنجه فرمودید. با خود می‌گویید اگر دعوت و تشویق هم‌وطنان شاعر و داستان‌نویسم نبود برای سخنرانی و تجدید دیدار، شاید تا حالا ده دفعه عطای دعوت را به لقایش بخشیده بودم.

تا بیایید از این فکرها بکنید، دراز کشیده‌اید روی یکی از دو نیمکت که یک‌باره زمزمهٔ جاری شدن آب را کنار گوش خود احساس می‌کنید. تازه یادتان می‌افتد، امروز دور آبنما نگشته و در آن دست و صورت خود را نشسته‌اید. از خود می‌پرسید آیا همه‌چیز غار برای من عادی شده که در همان ابتدا آبنما را ندیده‌ام؟ حالا اگر همان‌طور درازکش برگردید رو به آبنما، تصدیق می‌کنید که نگین اصلی این مجموعهٔ محصور دل‌نشین، همین فضای ده پانزده متری است که سنگ‌هایش مکعب مستطیل‌های صیقل‌نیافته است. بعضی قطعه‌ها کوچک و بعضی‌ها بزرگ هستند و همه خاکستری. مخصوصاً سنگ‌ها را طوری برش داده‌ و پرداخته‌اند تا یادآور آبشارها و چشمه‌سارهای طبیعی کوهستانی باشند. باور کنید دراز کشیدن در جوار این مکان و قاطی شدن با نسیمی مرطوب، فهم سازگاری با طبیعت را به جان شما می‌نشاند. کاری می‌کند بی‌آنکه کلاس مدیتیشن بروید، بال پرواز بیابید و یک‌سره بروید به تفرج‌گاه‌های اطراف تهران که شهرهٔ عام و خاص و مکان مطلوب گردشگران خارجی است. جاهایی شبیه دربند و پس‌قلعه و اوین و درکه و توچال و کُلکچال. با خود می‌گویید بی‌خیالِ ویزا، حالا فعلاً دم را غنیمت است. از آب و هوا لذت ببر، مرد! آینده را کی دیده و شنیده. یک سیب را بیاندازی هوا، هزار تا چرخ می‌خورد تا برگردد زمین.

امتحان کنید! شاید شما هم بتوانید با وجود زمختی چوب‌های نیمکت، ساعتی فارغ از بود و نبودها، محو تماشای آب زلالی بشوید که به‌طرز ناپیدایی از درون سنگ‌ها می‌گذرد و یک‌باره می‌بینید از بالای یکی از سنگ‌ها سرریز می‌کند روی بدنهٔ دیگر سنگ‌ها تا به‌مرور خزه ببندد – که بسته‌اند و خزه‌های قبلی را توپرتر و تپلی‌تر کرده‌اند. خوب که دقت کنید حوالی پستی و بلندی سنگ‌ها در خواب مخملی خزه‌های خیس احساس امنیت و استقرار دل نهفته است. چیزی که در این دنیای پُرآشوب عصر اینترنت حکم کیمیا دارد. کیمیایی که با ریزش قطره‌های مداوم آب بر خزه‌های سبز سیر، نغمهٔ ماندگاری طبیعت می‌سراید. اطمینان خاطری می‌آورد که با هیچ ثروت و مقام و شهرتی برابری نمی‌کند. در یک کلام، طبیعت موجود به‌گونه‌ای کنار هم نشسته که اگر با آن یکی شوید، انگار از بالاسر عرفان شرقی پریده و به عرفان سرخپوستی کاستاندایی چیره شده و حالا دو ساعت از ظهر گذشته، به‌رغم گرسنگی با پاهای درازشده روی نیمکت فکر می‌کنید، ارواح خدایان رنگارنگ چنان ایفای نقش می‌کنند تا شما هرگز در سراسر عمر پرمشغلهٔ خود این‌همه بی‌خیالِ بود و نبودها نبوده‌اید. باور کنید از بیکاری و بیعاری بیزارم، اما به این نتیجه رسیده‌ام که هر هفته یکی چند ساعتی از همه‌چیز و همه‌کس بریده و در این مکان چون جلبرگی چسبیده به کوچک‌ترین سنگ خیس آبنما زندگی کنم.

در این افکاری، که نگاهت می‌افتد به گدای جلمبری که اینجا به آن‌ها می‌گویند هُوملِس. من اسم آن‌ها را گذاشته‌ام پریشان‌حالانِ گریزان از سقف و انضباط. شاید تعریفی ناقص و طولانی باشد، ولی حاصل گفت‌وگوها و تجربه‌های شخصی است. او درست مثل من دراز کشیده روی یکی از نیمکت‌ها. در دل به روزگار خودت و او می‌خندی و از خود می‌پرسی در این لحظه و اکنون چه فرقی هست بین من و ما و او وقتی گرسنگی غالب می‌شود و هم‌زمان خوابی شیرین سرریز می‌شود به چشم‌هایت و پلک‌ها سر خم می‌کنند مقابل غلغلهٔ نسیمی ازآب‌گذشته و همراه‌شده با صدای پرند‌هایی که نمی‌بینی‌شان و فقط از راه دور می‌شنوی. نمی‌دانی جیک‌جیک می‌کنند یا چهچهه می‌زنند. یافتن و دریافتن نظم و آهنگ نهفته در اصوات آن‌ها هم‌زمان شده است با خوابی شیرین و ورود به سرزمین ناشناخته.

در آن خواب شیرین چشم باز می‌کنی به باغی پر از گل‌های سرخ خیام نیشابوری. مکانی اُتوپیایی در ماورای خیال. جایی که دیگر اجباری نیست کسی از کسی رو بپوشاند. همه در صلح و صفا و متانت، آزاد و رها زیر درخت‌ها و شکوفه‌های رنگارنگ گلبرگ‌های مخملی، لمیده، می‌خورند و می‌آشامند و گل می‌گویند و گل می‌شنوند و خبر از برداشتن مرز بین کشورها می‌دهند. شب‌ها در پرتو تابناک ماه، کنار نهری روان، زنی، مردی برای من و تو چنگ می‌نوازد و هر یک از ما پرده از اسرار فلک برمی‌داریم. شگفتا که کمی آن‌سوتر جمعی باربکیو می‌کنند و بوی گوشت سرخ‌شده می‌پراکنند. ناگهان جمعی هلهله‌کنان دعوت‌نامه‌ای از کشور دوست و همسایه، ارمنستان، می‌آورند برای شرکت در سمیناری ادبی. یک‌باره تو هم همراه جمعی بیست‌ویک‌نفره، شاعر و نویسنده، در کمال صدق و صفا و شعف و شگفتی، سوار اتوبوس می‌شوی و می‌روید سوی آن دیار آشنا. شب است یا دم صبحی مردد بین گرگ و میش و تو خواب می‌بینی که در خوابی و ناگهان اتوبوس در گردنهٔ حیران، توسط راننده‌ای یا بهتر که گفته شود گرگی در لباس میش پرت می‌شود به ته دره‌ای عمیق. از ترس چشم باز می‌کنی و همین که می‌بینی به‌جای ته درهٔ حیران، در بهترین مکان ونکووری، با خود می‌گویی حالا که نمردیم و خواب و خیال بدخواهان را تعبیر نکردیم، زندگی را عشق است. برمی‌خیزی و از رهگذری ساعت می‌پرسی. تازه می‌فهمی که سه بعدازظهر است و تو از بوی خوش استیک بیدار شده‌ای. یک ساندویچ چاق و چله همراه قوطی پپسی‌کولا، به‌فاصلهٔ یک‌وجبیِ سر تو روی جدارهٔ بیرونی آبنما، انتظارت را می‌کشد. همچنین انتظارِ آن هُوملسِ خوابِ هم‌سن و سال خودت را. چه فرقی می‌کند من هفتادساله باشم و او شصت‌ساله یا بالعکس.

هر چند بارها دیده‌ای زن‌ها و مردهای خیرخواه برای شادی خود و نه احیاناً گرفتنِ حاجتی از اهورایی یا خوشامد قدیسی چنین بزمی می‌چینند، اما شک می‌کنی مبادا این‌بار دوربین مخفی باشد و فردا، پس‌فردا، یکی از کانال‌های تلویزیون وطن عزیز نمایشت بدهد و جار بزند که بفرما و ببین آقایان سفیران فرهنگی منتقد چگونه روزگار می‌گذرانند و در جوار ینگهٔ دنیا و بلاد فرنگ!… اما چه باک! فقط آرزو می‌کنی دختر و دامادت از راه نرسند و تو بتوانی بی‌آنکه در صف بایستی، پاسخ شایسته و بایسته‌ای بدهی به غار و غور شکوه‌آمیز شکمت که گویی عَلمِ طغیان برداشته بر علیه آن بی‌خیالی مفرط تحت تأثیر مکان. در پایان سق زدنِ ساندویچ و نوشیدن پپسی، قلپی هم از بغلی می‌اندازی بالا. تازه با چشم‌های باز و هوشیار برمی‌گردی طرف آن هُوملسِ چرکتاب گریزان از سقف که حالا در تکانی عصبی، خرناسش قطع می‌شود. با موهایی ژولیده و روحی پریشان برمی‌خیزد و با دیدن ساندویچ و نوشابهٔ اهدایی، هر دو را پرت می‌کند به درون حوضچهٔ آبنما که هنوز ندیده‌ای دریچهٔ فاضلابش کجاست.


۱‏Bute Street

۲Haro Street

۳Stovold Lane

۴‏Robson Street

خروج از نسخه موبایل