گفتوگو با منیرو روانیپور به بهانهٔ حضورش در ونکوور
سیما غفارزاده – ونکوور
هفتهٔ اول ماه دسامبر گذشته، منیرو روانیپور، نویسندهٔ بنام ساکن آمریکا، مهمان شهرمان بود. طی چند روز اقامت وی در ونکوور، دو برنامهٔ دیدار، یکی در کارگاه داستاننویسی استاد محمدعلی در محل خانهٔ فرهنگ و هنر ایران در نورث ونکوور، و دیگری در محل کتابخانهٔ مرکزی کوکئیتلام برگزار شد. گزارش هر دو برنامه در شمارهٔ ۷۰ رسانهٔ همیاری انتشار یافت. در پی این دیدارها و به بهانهٔ حضور این نویسندهٔ صاحبنام در شهرمان، گفتوگویی با وی داشتیم که بهدلیل مشغلههای ایشان، امکان نهایی شدن و انتشار در شمارهٔ قبل را – مطابق برنامهریزی – نیافت. هماکنون شما را به مطالعهٔ این گفتوگو دعوت میکنم.
خانم روانیپور، با سپاس از وقتی که در اختیار ما گذاشتید، بدون تعارف شما نیازی به معرفی ندارید؛ مردم شما را بهعنوان نویسندهای صاحب سبک میشناسند و علاقهمندان به ادبیات غالباً رمانها و داستانهای شما را خواندهاند، هر چند، سپاسگزار خواهیم شد اگر در ابتدا لطف بفرمایید و برای خوانندگانی که کمتر شما را میشناسند، کمی از خودتان و فعالیتهایی که در حالِ حاضر دارید، برایمان بگویید.
من در آمریکا زندگی میکنم. گروه کولیها را دارم که بیست سال پیش درست شده است. البته طی این سالها خیلیها عضو این گروه شدند یا با ما همکاری کردند – محدویتی نیست آدمها در این گروه میروند و میآیند، اما همیشه ما نیروی تازهنفس داریم، کسانی که مشتاق ادبیاتاند و مشتاق خواندن و نوشتن. ما کلاسهای داستاننویسی و اخیراً کلاسهای خاطرهنویسی داریم، جلسات کتابخوانی داریم و جلسات ادبیات و زندگی که در کنار داستانخوانی یا کتابخوانی از زندگی خودمان هم میگوییم، در واقع در هر کلاسی حتی داستاننویسی گوشهای از کُوچینگ (coaching) هم هست. ما گروههای متعددی داشتهایم؛ زار و زندگی کولیها، قرارعاشقی، آوازهخوان دورهگرد و… حالا همهٔ آن گروهها به یک گروه تبدیل شده است؛ گروه اصول زندگی. ما در اصول زندگی کتاب میخوانیم، بحث میکنیم و از زندگی خودمان میگوییم.
در این گروه که وابسته به گروه کولیهاست، من بیشتر حالت کُوچ (coach) دارم، به این ترتیب که دربارهٔ مطالبی که بهنظرم میرسد، از کتابهایی که میخوانم یا کسانی که کُوچ میکنم – بدون ذکر نام – برای اعضای آن گروه میگویم.
گروه کتابخوانی ما بسیار فعال است. ما از بلندیهای بادگیر شروع کردیم، آمدیم رسیدیم به دلبند تونی موریسون و بعد رسیدیم به صد سال تنهایی مارکز و بعد Handmaid Tale، خاطرات ندیمهٔ مارگارت اتوود، و بعد از آن جهنم دانته و در حال حاضر، دو کلاس کتابخوانی داریم؛ یکی انگلیسی و یکی هم فارسی. در کلاس فارسی کتابهای غلامحسین ساعدی را بررسی میکنیم و اولین کتابش هم عزاداران بیل است. در کلاس انگلیسی کتابهای خانم الیزابت استراوُت را معرفی میکنیم و اولین کتابش Anything Is Possible است. علت انتخاب این دو نویسنده هم این است که در یک مورد با هم شباهت دارند که اینجا جای مطرح کردنش نیست و بحثش را میگذاریم برای کلاسهای ادبی.
چه شد که از ایران خارج شدید و چرا آمریکا و شهر لاس وگاس را برای اقامت انتخاب کردید؟
خب، دانشگاه براون به من بورس داد. بهعنوان نویسندهای شناختهشده بورس گرفتم از دانشگاه براون که همزمان شد با ریاست جمهوری آقای احمدینژاد و همهچیز بد و بدتر شد. بعد در سرزمین جدید، آزادی شلاقیِ خودش را به من نشان میداد… ثانیه به ثانیه فکر میکردم که چه بر من گذشته بود و چطور خیال میکردم آن چیزی که داشتم، زندگی بوده است. مجال یادگیری بهشکل حیرتآوری فراهم شده بود. مجال آزاد نفس کشیدن در خیابان، دل ای دل خواندن و… برای همین به فکر گرفتن بورس دیگری افتادم و اقدام کردم، و نهایتاً افتادم اینجا که میبینید، یعنی در شهر هندرسن، نزدیک لاس وگاس در Black Mountain Institute یا BMI که به دانشگاه نوادا وابسته است. این مؤسسه به من سه سال بورس داد و بعد خب فکرکردم بهقول شاملو «موش کورم که میگن دشمن نوره – به تیغ تاریکی گردن نمیده»، و اینجور شد که ماندم.
از گروه کولیها برایمان بگویید. چه شد این نام را انتخاب کردید و سیر تحول این گروه چطور بوده است؟ اعضای فعلی این گروه ساکن چه کشورهایی هستند؟ نحوهٔ ورود اعضای جدید به جمع کولیها چگونه است؟
این بحث مفصلی است. این گروه تقریباً بیست سال پیش تشکیل شد که فرشته احمدی، حسین خورشیدفر، حامد و لیلی فرهادپور هم عضو آن بودند. علتش این بود که ما نه جایی داشتیم برای کتابخوانی و نه کسی راهمان میداد. ویلان و سرگردان بودیم. اسم خودمان را گذاشتیم کولیها. من هم عادت دارم اسمها را از نو تعریف کنم، این است که همیشه اسمهایی را پیدا میکنم که خیلی خوشایند نیستند و بعد پاتک میزنم. یعنی پاتک میزنم به تعریفی که جامعه از آن اسم دارد – یعنی مثل هاثورن در کتاب داغ ننگ – تعریف خودم را از اشیا و اسمها ارائه میدهم، البته بهمرور زمان. مثلاً همین منیرو که اسم من است؛ منیرو در جنوب ایران یعنی nobody، یعنی آدمی که هیچکس نیست و کوچک است و از این حرفها، ولی من خواستم که همین منیرو صدایم بزنند تا ببینم میتوانم این را مثلاً بکنم ماهمنیر یا نه. الان منیرو شده ماهمنیر. کولیها هم الان یک گروه بسیار منسجم و در واقع یکی از قدیمیترین گروههای داستاننویسی و داستانخوانی است. هر سال گردهمایی داریم – دور هم جمع میشویم، میزنیم، میخوانیم، میرقصیم و داستان میخوانیم و بحث میکنیم و سر همدیگر را میبریم – بچهها هر سال در شهری که من هستم جمع میشوند و هر لحظه عدهای به ما میپیوندند و البته در عین بیقانونی ما قوانینی داریم، مثلاً دروغ قدغن است، پشت سر کسی حرف زدن ممنوع است و ورود نوابغ هم ممنوع است. همهٔ کسانی که دور من جمع شدهاند و میشوند، اول از همه باید قبول کنند که همهٔ ما گرفتاریم. ما آدمهای گرفتاری هستیم، ها ها ها؛ دور هم جمع میشویم که اینها را برطرف کنیم. تعداد اعضا یک راز درونگروهی است و درست نیست من اینجا اعلام کنم، اما همین گروه هر جا که اتفاقی هنری بیافتد، شرکت میکند، در کلاسهای دیگران هم میروند و در نشستهای ادبی هم هستند… ساختن این گروه کار سادهای نبود. دستیار ارشدم سودی است، ولی در هر شهری که میروم، یکی پیدا میشود که مسئول تمام کارهاست، در واقع در هر شهری کسی هست که نمایندهٔ من است. نیروهای تازهنفس به من نفس میدهند. فکر نکنید انرژی فقط از خودم است، نه اصلاً اینجور نیست. مثلاً من جایی خسته میشوم و یکی از بچهها میگوید نه اینطور نیست؛ همه انرژیهایمان را جمع میکنیم و دوباره شروع میکنیم. الان در هر زمینهای کسی کمک میکند و با وجودی که ما میگوییم در ایران کار گروهی و تیمی انجام نمیشود، ولی ما عملاً داریم این کار را – حالا با تمام اشتباهاتمان – انجام میدهیم. میدانید خیلی میافتیم، خیلی اشتباه میکنیم، ولی در واقع کار گروهی میکنیم. اصل گروه کولیها این است که کسی پشت سر کسی حرف نزند و نمیزند. یعنی دشمنی در بینشان نیست. هر کسی دشمنی بخواهد بکند، خود به خود از این طیف حذف میشود. یکدفعه طوری میشود انگار که از این گروه نیست و خودش از گروه بیرون میافتد. در نتیجه، بچهها در شهرهای مختلف به دیدار هم میروند. همدیگر را میبینند. قصه میخوانند، قصه گوش میدهند و زندگی میکنند. من هم بعضی وقتها با آنها دعوا میکنم، بعضی وقتها تشویقشان میکنم، بعضی وقتها هم قهر میکنم. ما در این گروه همه کار میکنیم. میدانی اصلاً هیچ محدودیتی نداریم؛ رقص و آواز و مدیتیشن و کار روی تمرکز و کُوچینگ و… و این، گروه کولیهاست. فقط باید خالص باشی، یعنی نباید دورو باشی، پشت و رو نباید داشته باشی، باید همانی باشی که هستی. من خودم همینطورم که هستم. چیزی هم توی دلم قایم نمیکنم، شاید هم بد باشد. خب، شاید باید یک چیزهایی را قایم کنی، ولی من این کار را نمیکنم و در نتیجه بچهها هم اینطور شدهاند، هیچچیزی روی دلشان نمیماند و همهچیز را میگویند، راحت. این، گروه کولیهاست. قانون خاص کولی شدن، خالص بودن و دو رو نبودن، به آزادی انسان حرمت گذاشتن و پنهانکار نبودن است. حرف اصلی اینکه هر کسی با عشق بیاید و با عشق بماند، کولیست.
کیفیت کلاسهای آنلاین و از راه دور را در مقایسه با کلاسهای حضوری چگونه ارزیابی میکنید؟ توصیهتان به هنرجویان برای استفادهٔ بهینه از این کلاسها چیست؟
راستش من کلاسهای آنلاین را خیلی بیشتر دوست دارم. آنلاین خیلی منسجمتر، خیلی بهتر و خیلی مؤثرتر است و نظارت کاملتری میتوانی بکنی. آنجا یک چیزی در کلاسهای حضوری هست که دقیقاً نمیدانم اسمش را چه بگذارم، ولی از آن کلاسها من یکی نمیتوانم آنطور که میخواهم ازشان نتیجه بگیرم، کلاسهای آنلاین را خیلی بیشتر دوست دارم، البته کلاس آنلاین زنده، نه کلاس ضبطشده. مثلاً الان خانم اتوود هم کلاس گذاشته، خیلی کسان دیگر هم کلاس گذاشتهاند، اما دانشجو روبروشان نیست. همه را ضبط کردهاند و گذاشتهاند در مستر کلاس یا تیچ ایبل؛ این نوع کلاس آنلاین را دوست ندارم. من دلم میخواهد آنطرف کامپیوتر ۲۰–۳۰ نفر باشند که بتوانیم با هم حرف بزنیم، انرژی رد و بدل بشود و کلاس پیش برود. یکطرفه نه، من یکطرفه زیاد دوست ندارم، به بحث و تبادل نظر بیشتر اعتقاد دارم. ببینید، ما یک تعدادی از این کلاسها را ضبط کردیم، امیدوارم بهطریقی بتوانم آنها را در دسترس قرار بدهم، ولی من دیگر با کار کسی که این ضبطشدهها را گوش میدهد درگیر نمیشوم، ولی بهنظرم اگر کسی بخواهد با خودش کار کند، بهترین راه این است که بیاید در کلاسهای کتابخوانی ما شرکت کند. در آنجا اصلاً شیوهٔ کتاب خواندن و شیوهٔ نگاه به داستان و رمان را تمرین میکنیم. ریشهٔ داستاننویسی هم کتاب خواندن است. شما اگر نخوانی که نمیتوانی بنویسی. باید کتاب خواند. در نتیجه، بهنظرم بچهها اگر بخواهند کارشان بهتر شود، باید در این گروههای کتابخوانی جمعی که اینجا و آنجا هست و ما هم داریم، شرکت کنند. اصلاً خودشان گروه تشکیل بدهند و کتاب بخوانند.
شما علاوه بر فعالیتهایتان بهعنوان نویسنده و شاعر، و همچنین برگزاری کلاسهای داستاننویسی و خاطرهنویسی، کلاسهایی نیز در زمینهٔ life coaching دارید که پیشتر هم به آن اشاره کردید. لطفاً کمی در اینباره برایمان بگویید. چه شد به این فعالیت نیز رو آوردید؟
وقتی دو سه سال پیش در مورد کُوچینگ حرف میزدم و در فیسبوک شروع کردم در موردش صحبت کردن، خیلی احتیاط میکردم. برای اینکه کُوچ با زندگی یک نفر سر و کار دارد. نمیشود همینطور شما اختیار زندگی را به دست کسی بدهید و احیاناً راهی که او نشان میدهد ناجور باشد و به بنبست برسد. کُوچ، تراپیست نیست، مشاور هم نیست و در عینحال هر دوی اینها هم هست. عمه و خاله و دایی و… هم نمیتوانند با نصیحت کُوچِ شما باشند. کُوچینگ نصیحت کردن نیست، راه نشان دادن و بیرون کشیدن قابلیت کسی است که میخواهد حرکت کند و در جایی که هست راضی نیست و… کُوچ برای این است که یکی در تاریکی نور بیاندازد و پیش رویت را روشن کند و آن چیزهایی را که در زندگی به درد نمیخورد و آشغال است، جمع و جور کند و به کمک خود کُوچگیرنده بریزدشان بیرون. کُوچ هیچوقت برای دلخوشی کسی که آمده پیشش و میخواهد کُوچ بگیرد، حرف نمیزند و رک و راست است. من شیوهٔ خاص خودم را دارم. شیوهٔ من اصلش بر اساس داستان و داستانگویی است. الان بیشتر از این نمیگویم، چون دارم روی آن به انگلیسی کار میکنم که منتشرش کنم.
فکر میکنید مهاجرت چه تأثیری روی کارهای شما بهعنوان یک نویسنده، خصوصاً نویسندهٔ زن گذاشته است؟
واقعیتش، بسیار عالی است. از اینکه براحتی میتوانم به همهچیز دسترسی داشته باشم، از اینکه برای خواندن هر جا میتوانم بروم، کسی مزاحمم نمیشود، از اینکه از کسی نباید اجازه بگیرم و زندگیام دست خودم است و دست دیگری نیست. این خیلی خوب است و وقتی تو یاد بگیری روی نوشتههایت، رفتارت و کردارت کمابیش تاثیر میگذارد. بهنظرم در این ده سال من تقریباً ده برابر آن چیزهایی را که تمام عمرم خواندهام، خواندم. و بدون توقف بهدنبال یادگیریام. خیلی خوب است که کسی هم ما را بهعنوان اینکه نویسندهٔ نسل قدیم هستیم یا نسل… یا پیریم یا جوانایم یا زنایم یا… حذف نمیکند. به همهچیز دسترسی دارم، همین خیلی عالی است و این یعنی آزادی. داشتن آزادی، یعنی راحت نفس کشیدن… کی دلش نمیخواهد راحت نفس بکشد؟
البته خیلی مانده است تا جهان زن را قبول کند؛ بهعنوان موجودی که فقط از جسمش نیست که میتواند استفاده کند، مغز هم دارد. این مسئله در خاورمیانه واویلاست، ولی در آمریکا هم هست. نمونهٔ کاملش حذف هیلاری کلینتون از ریاست جمهوری بود. بنابراین، ما راه درازی در پیش داریم برای این چیزها و هر کسی هم بگوید برابری زنانه – مردانه، شکر اضافی خورده است. هزاران سال است که در ناخودآگاه انسان زن طور دیگری تعریف شده است. در فرهنگ ما، زنِ نویسنده تعریف ندارد. زنی که فکر میکند، تعریفش چیست؟ زنی که وجود دارد، تعریفش چیست؟ ما یک تصویر مشخصی از زن داریم. ما توی قاب هزارانساله گیر کردهایم. جرئت میخواهد بیرون پریدن از این قاب، البته اگر که از این قاب بیرون بیایی، له و لوردهات میکنند، بعد پوستت کلفت میشود و مجبوری دائم از خودت دفاع کنی. من همچنان دارم از خودم دفاع میکنم.
آیا پس از مهاجرت برای چاپ کتاب در داخل ایران تلاشی کردهاید؟ اگر بله، با چه چالشهایی مواجه بودهاید؟
من خودم را خلاص کردم؛ کتاب من در ایران چاپ نمیشود. دو تا ناشر هم به ارشاد دادند، ولی قبول نکردند.
در سالهای اخیر تعداد نویسندگان و ناشران زن در ایران رو به افزایش بوده است. دلیل آن را چه میدانید؟ در مجموع، فعالیت ادبی و اجتماعی زنان را در دههٔ اخیر چگونه میبینید؟
الان که من در ایران نیستم و نمیدانم آنجا چه خبر است. از آنجا حرف نمیزنم. بهطور کلی، در سطح جهان نویسندگان زن بسیار بیشتر شدهاند. در سطح جهان، زنان برای حقوق انسانی خودشان وارد کارزار اصلی زندگی شدهاند؛ از نظر کمی خیلی زیاد شدهاند و از نظر کیفی هم کتاب خانمها را که میخوانی، میبینی یک سر و گردن از خیلی آقایان بهتر و بالاترند.
با چه مشکلاتی برای نویسندگی و چاپ کتاب در خارج از ایران مواجه بودهاید؟
من سه سال است که در آمازون کتاب چاپ میکنم. وقتی شروع کردم و گشتم که کجا چاپ کنم، آمازون را پیدا کردم، ولی اگر دربارهٔ نشر به انگیسی میپرسی، من دوازده سال است که با هیچ ناشر انگلیسیزبانی تماس نگرفتهام، در نتیجه اگر بخواهم تماس بگیرم، از این به بعد است.
در سفر اخیری که به ونکوور و سیاتل داشتید، فضای علاقهمندان به مسائل ادبی-اجتماعی را در میان جامعهٔ ایرانی ونکوور چگونه دیدید؟ و آن را با فضای مشابه در سیاتل چگونه مقایسه میکنید؟ آیا پیش از این در شهرهای دیگر کانادا از جمله تورنتو، مونترآل و کلگری بودهاید؟ اگر بله، این فضا در آن شهرهای دیگر چگونه بوده است؟
خیلی درخشان. بچهها خیلی کنجکاوند، خیلی مشتاقاند و خیلی هم خوباند. آنجا هم محمدعلی هست که یکی از دوستان بسیار خوب من است و به فضای فرهنگی فارسیزبانان کمک کرده است. بهنظر من جامعهٔ بسیار سرزنده و پویایی بود. بچههای سیاتل و ونکوور، بهخصوص ونکوور، خیلی خیلی سرزنده و مشتاق بودند. خب، در سیاتل بچهها محدودیت دارند، خیلی مشغولاند و وقت کم دارند، کارهای تکنیکی و علمی آدمی را کمی دور میکند. آمریکاست، باید کار کنی. اما همان گروهی که بودند، بسیار خوب بودند، مهربان و بسیار مشتاق.
من هر وقت کانادا رفتهام عالی بوده است، تورنتو رفتم برای تیرگان و کلگری رفتم برای داستانخوانی؛ هر دو عالی، عالی و درخشان بودند. خب، من فارسیزبانام و اینجاها رفتم برای جلسات فارسی، خیلی خوب بودند، عالی بودند. همهجای کانادا عالی بود و درخشان.
با سپاس دوباره از شما برای وقتی که به ما دادید تا فرصت این گفتوگو فراهم شود.