گفتوگو با پرینوش صنیعی، نویسنده و محقق، به بهانهٔ حضورش در ونکوور
سیما غفارزاده – ونکوور
اوایل ماه اکتبر، پرینوش صنیعی، محقق، روانشناس و رماننویس شناختهشدهٔ ایرانی، سفری چندروزه به ونکوور داشت و با هماهنگی گروه کتابخوانی کتابخانهٔ نورث ونکوور برنامهٔ دیداری تدارک دیده شده بود که گزارش کوتاهی از این نشست در شمارهٔ ۶۶ رسانهٔ همیاری منتشر شد. با توجه به حجم کار بسیار سنگین نشریه بهدلیل انتخابات شهرداریها در ماه اکتبر و رفراندوم نظام انتخاباتی در ماه نوامبر، متأسفانه انتشار گفتوگو با ایشان به تعویق افتاد. ضمن پوزش از ایشان و خوانندگان محترم برای این تأخیر، توجه شما را به مطالعهٔ این گفتوگو جلب میکنم.
خانم صنیعی، با سپاس از وقتی که در اختیار ما گذاشتید، بدون تعارف شما نیازی به معرفی ندارید؛ اغلبِ مردم شما را بهعنوان رماننویسی که همین معدود رمانهایش، به چاپهای متعدد رسیده، به زبانهای بینالمللی بسیاری ترجمه شده و جایزههای بینالمللی دریافت کرده است، میشناسند، هر چند، سپاسگزار خواهیم شد اگر در ابتدا لطف بفرمایید و برای خوانندگانی که کمتر شما را میشناسند، کمی از خودتان و فعالیتهایی که در حالِ حاضر دارید، برایمان بگویید.
با تشکر از محبت و حسن نظرتان، باید بگویم که حرف زدن از خود کار سختی است؛ نمیدانم از کجا باید شروع کنم، پس به مشخصات کلی میپردازم.
من در تهران متولد و بزرگ شدم و هرگز در جایی دیگر زندگی نکردهام، ولی خود را تهرانی نمیدانم. از همان زمان که بند گهوارهمان با لالاییهای دزفولی بسته شد، فهمیدم خوزستانیام. در دبیرستان رضاشاه کبیر رشتهٔ ادبی خواندم و از دانشگاه تهران در رشتهٔ روانشناسی و بعد روانشناسیِ تربیتی با تخصص «مشاوره و راهنمایی» لیسانس و فوقلیسانس گرفتم. مدت کوتاهی در سازمانهای تربیتی شهرداری (منظور همان پرورشگاهها)، در بخش روانشناسی کار کردم، بعد به استخدام مرکز آموزش مدیریت دولتی درآمدم و بالاخره در شورای عالی هماهنگی آموزشهای فنی و حرفهای کشور بهعنوان مدیر تحقیقات و پژوهش خدمت کردم. از طرح بازنشستگی زودرس بانوان استفاده کردم و با این شرط که همکاریام را بهعنوان مشاور و مجری طرحهای تحقیقاتی ادامه دهم، بازنشسته شدم و بعد از انحلال کامل شوراها و سازمان برنامه در زمان آقای احمدینژاد، واقعاً به افتخار بازنشستگی نایل شدم.
شما اوایل ماه گذشته سفری به ونکوور داشتید و برنامهٔ دیداری نیز در کتابخانهٔ نورث ونکوور ترتیب داده شد. فضای علاقهمندان به مسائل ادبی-اجتماعی را در میان جامعهٔ ایرانی ونکوور چگونه دیدید؟ آیا پیش از این در شهرهای دیگر کانادا از جمله تورنتو، مونترآل و کلگری بودهاید؟ اگر بله، این فضا در آن شهرها چگونه بوده است؟
سفر ماه گذشته، دومین سفر من به کانادا بود. بار اول، فکر میکنم سال ۲۰۰۵ بود که با دعوت دانشگاه تورنتو با هیئتی دهنفره از خانمهای ناشر، نویسنده، روزنامهنگار و کارآفرین به تورنتو رفتم. همان زمان هم از فضای فرهنگی کانادا خیلی خوشم آمد، ولی این سفر ونکوور برای من حال و هوای دیگری داشت؛ این آمیختگی فرهنگیِ اروپایی-آمریکایی حاکم بر جامعه که با فرهنگهای شرقی رنگ و بوی درخشانتری پیدا میکند، در بسیاری موارد مسحورکننده است و جامعهٔ هموطنان فرهیخته که در هر کجا ایران کوچکی برای خود میسازند، فاقد بسیاری از کژیهایی است که در نقاط دیگر شاهد آن هستیم. البته من با این دیدار کوتاه نمیتوانم ادعای شناخت واقعی داشته باشم، این حسی بود که از این دیدار کوتاه و برخورد با ایرانیان عزیز در این مدت اندک بهدست آوردم که البته شیرینی آن شاید هم قدری شخصی بود، چون با دیدار یکی از عزیزترین و قدیمیترین دوستانم دوچندان شد.
پیرو صحبتهایی که در کتابخانهٔ نورث ونکوور داشتید، نوشتن را بر اساس نیاز به مکتوب نمودنِ آنچه طی سالیان متمادی کار روانشناسی اندوخته بودید، آغاز کردید. آیا پیش از آن هیچگونه سابقه و تجربهٔ داستاننویسی یا شرکت در کارگاههای داستاننویسی داشتید؟ اگر خیر، فکر میکنید چه اتفاقی افتاد که اولین رمان شما یعنی «سهم من» شاید به جرئت بتوان گفت به شاهکار شما بدل شد؟ آیا این رمان نقد ادبی شده است؟
همانطور که از سوابق کاری من پیداست، من در جامعهٔ اداری-دانشگاهی بزرگ شدم، کلاس داستاننویسی هم نرفتم، ولی از زمانی که خود را شناختم، شعر و ادبیات بخش جداییناپذیراز زندگیمان بود؛ نمیتوانستم تصور کنم که کسی بدون کتاب خواندن بتواند بخوابد و زمانی باشد که کسی چیزی در دستِ مطالعه نداشته باشد. از خیلی کودکی اشعار بسیاری در ذهن داشتم و مانند بسیاری از ایرانیها، با یک بیت شعر بیشتر به مفهوم موضوع پی میبرم و قانع میشوم تا یک ساعت نصیحت و پند و اندرز.
نوع کارم هم مدام نوشتن را ایجاب میکرد. جز جزوه و مطالب درسی، در هر شماره مجلهٔ «هماهنگ»، گاهی «مدیریت امروز» مقالاتی داشتم و گزارشهایی تحقیقی که بعضی بهصورت کتاب در چند جلد به چاپ رسیدند. ولی هرگز فکر نمیکردم روزی برسد که رماننویس شوم. موضوع کتاب «سهم من» هم، در واقع در ابتدا کاری تحقیقی بود که میخواستم در مورد یک نسل از زنان ایران انجام دهم. شناخت شرایط زندگی این نسل خاص از زنان بهنظرم شاهکلیدی بود که میتوانست پاسخگوی بسیاری از سؤالات در روانشناسی اجتماعیمان باشد. البته هیچ سازمانی علاقهمند به چنین پروژهای نبود، ولی چون خودم در طول سالها کار با زنان، شرایط خاص و تکرار شوندهای میدیدم، نسبت به آن علاقه پیدا کردم و تصمیم گرفتم با کمک برخی از همکاران که در سایر پروژهها با من همکاری میکردند، طرح را در حد پایلوت انجام دهم. مطالعات کتابخانهای را قبلاً انجام داده بودم. اطلاعات پرسشنامهها استخراج و طبقهبندی شد. نتایج بهقدری گویا بودند که میشد به آنها اطمینان کرد. وقتی تهران این دادههای آماری را بهدست میداد، اطلاعات شهرستانها جز تقویت آن نمیتوانست باشد. میتوانستم یک گزارش تحقیقی دیگر بنویسم، ولی قرار نبود نتایج کار را به ارگانی ارائه دهیم. هدف من آگاهسازی جامعه از شرایط زندگی زنانی بود که سالها در کنار خود داشتیم، و فداکاری و ازخودگذشتگیهایشان برایمان عادی شده بود. هرگز قدرشان را نشناختیم، یک تشکر خشک و خالی هم از آنها نکردیم، یک کوچهٔ بنبست هم به اسمشان نامگذاری نشد، آنقدر حقوقشان تضییع شد که حتی خودشان هم فراموش کردند که حقی دارند. نمونههای واقعی هم به اندازهٔ کافی در پروندههایم داشتم – چون کار مشاوره هم همیشه در کنار فعالیتهایم بود – که میتوانستم شخصیتها را بازسازی کنم. با خود گفتم ارائهٔ ارقام چه فایدهای دارد؟ چه کسی میخواند؟ سایر گزارشهای عریض و طویل تحقیقی کجاست؟ این بار، بهجای آمار باید آثار را گفت که شرایط زندگی این نسل از زنان قهرمان ما واقعاً لمس و درک شود. در کمال پررویی تصمیم گرفتم از قالب رمان استفاده کنم. با تردید بسیار این کار را کردم، و در نهایت تعجب، نتیجه همان چیزی شد که میخواستم. مردم خیلی سریعتر از آنچه میپنداشتم عکسالعمل نشان دادند؛ صدها تماس گرفته شد که میگفتند این سرگذشت ما بود و هر کس بهنوعی خودش را در قسمتی از کتاب پیدا کرده بود. بهنظر من، دلیل موفقیت کتاب شاید همین دست گذاشتن روی دردهای نهفتهٔ جامعه به امید یافتن راه حلی برای آنها، سادگی و صمیمیت در بیان و برقراری رابطه با آحاد مختلف جامعه بود، که هدف اصلی مرا تشکیل میداد. هرگز نمیخواستم چیزی را ثابت کنم و در برخی بازیهای روشنفکرانهٔ جامعهٔ ادبی کشور وارد شوم.
رمان «سهم من» که در انگلیسی با عنوان «The Book of Fate» بهچاپ رسیده، به ۲۵ زبان دیگر نیز ترجمه شده است و نسخهٔ انگلیسی آن با ترجمهٔ سارا خلیلی، توسط مجلهٔ ادبی بینالمللیِ «World Literature Today» بهعنوان یکی از ۷۵ ترجمهٔ برجستهٔ سال ۲۰۱۳ لیست شده، و البته نسخهٔ ایتالیایی آن نیز در سال ۲۰۱۰ جایزهٔ بوکاچیو را از آن خود کرده است. دلیل این اندازه توجه و استقبال از این رمان چیست؟ لطفاً برای خوانندگان علاقهمندی که امکان شرکت در نشست کتابخانهٔ نورث ونکوور را نداشتند، کمی هم از انگیزهٔ خودتان برای نوشتن این رمان بگویید.
فکر میکنم به اندازه کافی در مورد چرایی نوشتن این کتاب حرف زدم، ولی دلیل استقبال در سایر نقاط هم در ابتدا برای خودم سؤال بود. چون فکر میکردم موضوعی که به فرهنگ و شرایط زندگی ما مربوط است، برای دیگران چندان قابل توجه نیست. بههمین دلیل وقتی برای رونمایی کتاب به ایتالیا رفتم و با سیل خبرنگاران روبهرو شدم – ایتالیایی اولین زبان خارجی از بیست و هفت زبان در ترجمهٔ کتاب بود – من هم از آنها میپرسیدم، شما چرا کتاب را دوست داشتید؟ در آنجا به برخی تشابهات فرهنگی اشاره کردند که بهنظرم قانعکننده رسید. ولی وقتی کتاب در نروژ با آنهمه استقبال روبهرو شد – جایی که شاید بیش از هر جای دیگر از نظر فرهنگی با ما فاصله دارد – فهمیدم که انسانها تشنهٔ دانستن در مورد شرایط زندگی یکدیگرند و شناخت تا چه حد میتواند در میان جوامع مختلف نزدیکی و درک متقابل بهوجود آورد.
به جایزهٔ بوکاچیو اشاره کردید که در سال ۲۰۱۰ بهعنوان بهترین کتاب خارجی سال به این کتاب داده شد و به اینکه از سوی مجلهٔ ادبی بینالمللی در فهرست ۷۵ اثر ادبی برتر سال قرار گرفت؛ دلم خواست از سر خودخواهی به جایزهٔ دیگری هم که در سال ۲۰۱۵ در سن سباستین اسپانیا بهعنوان کتاب برتر سال دریافت کردم اشاره کنم، چون در هیچ جا ذکری از آن به میان نمیآورند ولی من بسیار از داشتن آن خرسندم.
بسیار هم سپاسگزاریم که به جایزهٔ دیگرتان نیز اشاره کردید؛ مایهٔ افتخار هر چه بیشتر ماست. ضمن اینکه کاربرد صفت خودخواهی دیگر کملطفی به خودتان است. متأسفانه در فرهنگ ما، گاه شرم و شکستهنفسی موجب نداشتن اطلاعات کافی و بهرسمیت شناخته نشدن جوایز و تقدیرنامههایی همچون مورد یادشده است.
دربارهٔ رمان دیگرتان، «پدر آن دیگری» نیز به زبانهای دیگر ترجمه شده و همچنین فیلمی هم بههمین نام از روی آن ساخته شده است. لطفاً بفرمایید معضل مورد نظر در این رمان تا چه اندازه شایع است که باعث شد شما آن را دستمایهٔ کار خود قرار دهید؟ باز برای دوستانی که شانس شنیدنِ آن را بهطور حضوری از زبان خودتان نداشتند، لطف بفرمایید و کمی دربارهٔ موضوع این رمان توضیح بدهید.
موضوع این کتاب بیشتر مبحثی روانشناسی-تربیتی است، مشکلی که از زبان یک بچهٔ ۴-۵ ساله بیان میشود. بچههایی که از سر اعتراض ساکت میشوند و حرف نمیزنند، مشکل حاد و لاینحلی ندارند، و بهموقع میتوان خیلی راحت و سریع آن را حل کرد، چون بیمار یا عقبافتاده نیستند، ولی ما با رفتار اشتباه خود کاری میکنیم که شانس زندگی طبیعی را از آنها میگیریم و به این بهانه، در این کتاب من به مشکلات ارتباطی بین پدران و پسران که بسیار هم شایع است، پرداختهام.
من چهار نمونهٔ مختلف از این بچهها را دیده بودم. در کتاب سعی کردم به عوامل مؤثر در اینگونه رفتارها اشاره کنم. فیلمی هم که بر اساس این کتاب ساخته شد، هر چند که مانند اغلب فیلمهایی که از روی کتابی ساخته میشوند نمیتوانست به جزئیات بپردازد، ولی تا همین حد هم تأثیرگذار بود. خصوصاً که بازیها و کارگردانی بسیار خوبی را در آن شاهدیم. بعد از اکران فیلم، در تماسهایی که گرفته شد، با موارد بسیار بیشتری روبهرو شدم و به این نتیجه رسیدم که موضوع رایجتر از چیزی است که فکر میکردم. از سوی دیگر، مسائلی که در خانواده در ابعاد کوچک دیده میشود، اغلب در جامعه با ابعادی وسیعتر خود را نشان میدهد. از دیدگاه من، یکی از بزرگترین مسائل جامعهٔ ما نسل جوان ماست که در جامعهٔ پدرسالار و سختگیر زندگی میکنند؛ نسل جوانی که فهمیده نمیشوند، مورد توجه و محبت قرار نمیگیرند و برای مقابله با همهٔ بیمهریها از روش قهر و قطع ارتباط با بزرگترها بهره میبرند و در بسیاری از موارد با آسیب زدن به خود از آنها انتقام میگیرند.
از انتشار رمان سومتان یعنی «رنج همبستگی» که در واقع داستان زندگی لاله و لادن، دوقلوهای بههم چسبیده، است چندین سال میگذرد. گویا رمان چهارمی نیز با عنوان «آنها که رفتند و آنها که ماندند» نوشتهاید که هنوز از سد وزارت ارشاد عبور نکرده است. آیا هیچ امیدی به انتشار این رمان، وجود دارد؟
بله، کتاب سوم رنج همبستگی بود که با توجه به برخی محدودیتها و مشکلاتی که در نگارش آن داشتم، بعد از چاپ دوم از ناشر خواستم که از انتشار آن خود داری کند.
کتاب بعدی «آنها که رفتند و آنها که ماندند» یا «جمع پریشان» است. فکر میکنم دیگر الان یازده سال است که در وزارت ارشاد محبوس بوده و اجازهٔ چاپ نمیگیرد، هر چند که بهنظر میرسد گاهی هم توانسته گریزی بزند و در جایی تکهای از وجود خود را به نمایش بگذارد.
دشواریهای نوشتن و نشر و چاپ در ایران بر کسی پوشیده نیست و طبعاً سخن در اینباره بسیار است. بهجز سانسور دولتی، چه چیزی را سختترین بخش کارِ نوشتن میدانید؟ آیا شما نیز مانند بسیاری از نویسندگان، بهدلایل فرهنگی، دچار خودسانسوری میشوید؟ چه اندازه هر یک از انواع این سانسورها کارهای شما را تحت تأثیر قرار دادهاند؟
موضوع اصلی همان سانسور دولتی است که گاهی واقعاً ناشیانه و بدون دلیل منطقی انجام میشود. شما وقتی در حال تعریف یک دعوای سیاسی-فرهنگی هستید، چیزی که مدام در جوامع حتی کوچک ایرانی اتفاق میافتد، این است که مأمور سانسور که آن را «ممیز» مینامند، خود را در یکی از جناحهای گروه میبیند، تمام پیشداوریها و فحشهایی را که به گروه مخالف نسبت داده میشود تأیید و پاسخهای گروه مقابل را حذف میکند، در نتیجه دعوا تبدیل به مکالمهای یکنفره میشود و حتی گاه بدین میماند که دیوانهای خودش با خودش در حال جنگ و جدال است.
البته خود سانسوری هم غیرقابلانکار است، حتی گاه بهصورت ناخودآگاه اتفاق میافتد، بالاخره هر کس واژگان و بگو-نگوهای خودش را دارد که از کودکی با او بزرگ شده و نمیتواند بعضی لغات یا جملات را بهکار برد. مأموران هم که چهارچشمی منتظر خطایی هستند، پس مجبور میشوید بعضی از مطالب را با ابهام و ایهام بیان کنید. ظاهراً این مشکل امروز و دیروز هم نیست، کل ادبیات ما سرشار از این ابهامات و ایهامات است.
در سالهای اخیر تعداد نویسندگان و ناشران زن در ایران رو به افزایش بوده است. دلیل آن را چه میدانید؟ در مجموع، فعالیت ادبی و اجتماعی زنان را در دههٔ اخیر چگونه میبینید؟
من نسبت به زنان ایرانی نمیخواهم بگویم تعصب، ولی باور خاصی دارم. بهقول یکی از دوستان «زنان، قهرمانان دوران شکستاند» و زنان ایرانی ثابت کردهاند که طی قرنها با اینکه همهچیز اعم از قانون، شرع، عرف و سنتها بر علیهشان بوده و هست، از هر امکان و روزنهای برای فریاد زدن استفاده کردهاند. حتی اگر شده در جامهٔ مردان.
مردان ما با احساس مسئولیت برای خانواده و درگیر مسائل و گرفتاریهای اقتصادی، مدتهاست که عقب نشستهاند، خصوصاً که جامعهٔ مردسالار ما امکانات زیادی برایشان تدارک دیده، در نتیجه آن دردی را که زنان حس میکنند، درنمییابند. بدین دلیل، این زناناند که باید کاری کنند، چون به گفتهٔ خانم دولتآبادی «آن کس که به درد بیش سوزد / او مشعل داد بر فروزد» بنا براین، به جرئت میتوانم بگویم «فردا، همه عرصهٔ زنان خواهد بود». همین امر، یکی از مهمترین دلایل حضور بیشتر زنان در عرصهٔ ادبیات و هنر است. این چند خط خلاصهترین شکلی بود که میتوانستم پاسخی به این سؤال داشته باشم، چون کل موضوع بسیار عمیقتر و فراتر از این حرفهاست. در پاسخ به چنین سؤالی، دو سال پیش سخنرانی مفصلی در دانشگاه استنفورد داشتم، با آمار و نمودارهایی که روند حرکت زنان نویسنده را در ایران نشان میداد. برای اینکه بگویم سرعت رشد چگونه بوده، تنها به ذکر چند رقم اکتفا میکنم:
تا سال ۱۳۴۰ شمسی، در برابر هر ۱۸ نویسندهٔ مرد، تنها یک نویسنده زن وجود دارد. این نسبت در سالهای ۱۳۷۰ تا ۱۳۸۸۰ بدین شکل تغییر میکند که در برابر هر سه نویسنده مرد، دو نویسنده زن داریم (البته این آمار مربوط به کسانی است که اولین اثر خود را به چاپ میرسانند) و بالاخره در نیمهٔ اول دههٔ ۹۰، تعداد نویسندگان زن که برای اولین بار کتابی از آنها به چاپ میرسد، بیش از تعداد نویسندگانِ نوقلم مرد است.
خانم صنیعی، از وقتی که در اختیار ما قرار دادید، بسیار سپاسگزارم.