جوالدوز هستم
دامت برکاته
لالهزار آخرین روزهای لالهزاریش رو طی میکرد؛ آخرین روزهای تئاتر نصر و تئاتر پارس رو، سینما متروپول و سینما رکس، سینما رویال، سینما کریستال و سینما ونوس رو. آخرین روزهای بو و مزهٔ ساندویچ تخممرغ پخته با نون بُلکی و دوغ شیشهای گازدار رو داشت طی میکرد. آخرین روزها برای اینکه همهٔ اون خیابون داشت بوی سیم برق و لامپ و کلید و پریز میگرفت، البته که الان کاملاً گرفته و دیگه اثری از آثار اون روزا دیده نمیشه.
سرِ جریان رفاقت، راه دانشکده و سینما فرهنگ و تئاتر شهر، کج شد سمت تئاتر نصر. اسمش حمید بود، بچههای لالهزار خیلی دوسش داشتن، چون تونسته بود به دانشگاه هنر راه پیدا کنه و باسوادِ جمع بود. یه روز، یکی از بازیگرای قدیمی بِهِم گفت: «هوای این آقا حمیدو داشته باشیدا، حمید آخرین نفریه که به دست «سعدی افشار»* سیاه شده و بهش خلعت سیاه داده.» آره حمید جَوونپوشِ لالهزار بود و گاهی اوقات هم نقش سیاه بازی میکرد. خیلی از بازیگرای قدیمی از دل تئاتر نصر و پارس اومده بودن بیرون و کارهای هنریشونو از اونجا شروع کرده بودن. حتی تو اون روزای آخر و نفسهای آخر هم اسمهای آشنای تلویزیون و سینما از اونجا اومده بودن بالا. کمد لباسِ ستارههایی مثل ابوالفضل پورعرب و رضا عطاران هنوز همونجوری دستنخورده توی رختکن دودگرفته و خاکی تئاتر نگهداری میشد و کسی ازشون استفاده نمیکرد.
یکی از هنرپیشههای زن توی سریالی بازی کرده بود و برای خودش برو و بیایی داشت. یادمه هنرپیشههای انجمن «کوتولهها» که یه سئانس نمایش توی نصر داشتن، یکی از تفریحاتشون این بود که کمین کنن برای تهسیگار ماتیکخوردهٔ اون خانوم هنرپیشه و با ولع سکسی خاصی چند تا پُک سرخپوستی دستهجمعی بزنن به سیگار، آخه عادت داشت سیگار نصفه میکشید. خلاصه که اون فضا برای خودش عالمی بود.
یکی از همون روزای آخر، توی سالن انتظار وایساده بودیم و داشتیم برای تئاتری که قرار بود از فردا روی صحنه ببریم نقشه میکشیدیم و حرف و گفتوگو، که یه دفعه صدای جروبحث و دعوا از توی سالن بلند شد. با حمید دویدیم توی سالن و دیدیم پرویز با کمربند افتاده به جون یکی از بچهها و حالا نزن کِی بزن. پرویز از قِدیمیای تئاترهای لالهزار بود. بیشتر توی تئاتر نصر کار میکرد اما بهقول بچهها بعضی وقتا هم میرفت بالای شهر و کار میبرد سالن بولینگ عبدو. اونی هم که داشت کتک میخورد رضا بلبل بود. رضا دمِ در مینشست و به اصطلاح «دادزن» تئاتر بود. قبل از شروع نمایش توی بلندگو داد میزد و مردم و رهگذرا رو برای دیدن نمایش به سالن دعوت میکرد.
دیدن این صحنه از یه طرف خندهدار بود و از طرفی هیچکدوم از ماها نمیدونستیم پرویز برای چی داره این بیچاره رو میزنه. خلاصه به هر زور و زحمتی بود اونو آرومِش کردیم و کمربند رو از دستش گرفتیم. حمید اون یکی رو برد کنار و منم این یکی رو نشوندم روی صندلی و گفتم: «پرویزخان، چی شده؟ چرا این بیچاره رو میزنی؟»
گفت: «مرتیکه واسه من دُم در آورده، هنوز غوره نشده مویز شده. دادزنو چه به این حرفا!»
گفتم: «چرا درست نمیگی چی شده؟»
پرویز افتاده بود به سرفه و توی همون حال اصرار داشت سیگار هُمای بیضیش رو هم روشن کنه. همینطور که با سر اشاره میکرد گفت: «این اوضاع رو امثال اینا راه انداختن. دو روز پیش من از کارگردان خواستم دو تا بلیت مهمان بده برای خونوادهم، اونم گفته چشم میدم به رضا که دمِ گیشه بده بهشون. اونا هم از اون سرِ تهرون راه افتادن اومدن، اون وقت این پسره بلیتا رو نداده بهشون و هر چی گفتن که فلانی و فلانی هماهنگ کردن توی کَتِش نرفته و اونام آخرالامر دست از پا درازتر برگشتن نازیآباد.»
حمید رو کرد به رضا بلبل و گفت: «آقا پرویز راست میگه؟»
رضا بلبل دستی به بخیه داشت، حال و روز درست و درمون هم نداشت، کتک مفصل هم که خورده بود، شروع کرد به داد و بیداد که: «من دادِش رو میزنم. سرما و گرما دمِ در این تماشاخونه سوت میزنم و هزار جنگولک میام که سالنِ اینا پر بشه، اون وقت یکی دیگه باهاس بیاد بره مجانی نمایش ببینه؟»
بهخاطر سوتزدن بود که به رضا میگفتن رضا بلبل، با لب و دهنش پنجاه نوع سوت میزد و خیلیا با هنرنمایی و شیرینکاریهای رضا بلبل بود که جذب تئاتر میشدن و میومدن نمایش ببینن.
پرویز که دوباره بنزین ریخته بودن رو آتیشش بلند شد حمله کنه، شونههاشو فشار دادم و نشوندمش رو صندلی، اما همونطوری که تقلا میکرد گفت: «شاه میبخشه، شاهقلی نمیبخشه که میگن همینه ها به حرضَت عباس. آخه حیفِ نون، کارگردان خودش بلیت رو داده و به کسی دیگه هم ربطی نداره توی این کار دخالت کنه، حالا اگه حقوقت کمه یا دخلت به عملت نمیرسه تقصیر ماها چیچیه؟»
دردسرتون ندم ما دو تا همونطور که از دست بازی بچهگانهٔ اونا خندهمون گرفته بود، آشتیشون دادیم و کلی قسم و آیه که الانه تماشاچیا میان تو سالن، آبرومونو حفظ کنید و…
شب که داشتم برمیگشتم خونه، به این ضربالمثل فکر میکردم که «شاه میبخشه و شاهقلی نمیبخشه». اگر این ضربالمثل سالهای سال پیش ساخته شده و سینهبهسینه به ما رسیده، یعنی این جور کارا اون زمونا هم رواج داشته. اما چرا ماها بازم درس نمیگیریم و انقدر توی کارایی که بهمون ربطی نداره دخالت بیجا میکنیم.
حالا روی صحبتم به اهالی مهاجر گرامیه و دستم به جوالدوز که ایهاالنّاس، یه نگاهی به کامنت پستهای ارسالی اعضا بندازید. یه بنده خدا به هر دلیلی میاد یه سؤالی رو مطرح میکنه، جوابایی آدم میبینه که از تعجب یخ میزنه. اولاً که سؤال رو خوب بخونید، چون بعضی وقتا مشکل همه از اینه که ما اصل سؤال رو درک نکردیم. ثانیاً، وقتی سؤال رو خوب خوندید، جونِ جدتون یه کم سبک و سنگین کنید و اگر واقعاً جواب سؤال رو میدونید، چیزی بنویسید.
یکی میاد در مورد مسائل مربوط به مهاجرت و کانادا سؤالی رو میپرسه، اونوقت جوالدوزخورِ حرفهای میاد از قول مردم کانادا و دولت و ساکنین شهر و استان و سنجابا و سمورا و خرسا، جوابای کلی میده با این مضمون که داری میای اینجا حساب کار دستت باشه ما اینجا حق آب و گل داریم و مالیات دادیم و ال و بل و جیمبل. انگار اون کسی که میخواد بیاد اینجا قرار حق کسی رو بخوره یا جای کسی رو تنگ کنه. یه کاری میکنن که طرف از سؤالکردن خودش پشیمون میشه.
یا اینکه یه نفر میاد مطلبی مینویسه، یا به چپ وصلش میکنیم، یا به راست میچسبونیمش، یا بهقول مشقاسم انگ بیناموسی بهش میزنیم. یه پاکت پر از انواع و اقسام برچسبها داریم، هر کدوم زودتر اومد دمِ دستمون، میچسبونیم به این و اون. بدون اینکه اصل ماجرا دیده بشه و گرهای از کار کسی باز بشه.
اینجاست که باز هم باید یادآور شد که آقایون و خانوما، اینجا کاناداست، کشوری که قوانینش بر اساس احترام به ساحت انسانها بدون در نظرگرفتن جنسیت و سن و مذهب و عقیده و مرام پایهگذاری شده، این قوانین هم نه اینکه صددرصد اجرا بشه، اما سعی جمع بر اینه که بهش احترام بذارن و رعایتش کنن. ساکنانش هم بههر صورت به مهاجران جواب مثبت دادن و اونا رو توی جمع خودشون پذیرفتهاند. شاه بخشیده، شما لطفاً شاهقلی داغتر از آش نشو بالاغیرتاً بذار این جوالدوز ما یه کم استراحت کنه.
————————————–
* سعدی افشار با نام کامل سعدالله رحمتخواه (۱۳۱۳ – ۳۰ فروردین ۱۳۹۲ در تهران) بازیگر کمدی ایرانی بود که در نمایشهای موسوم به سیاهبازی و یا تختهحوضی به ایفای نقش میپرداخت. سعدی افشار، بازماندهٔ بازیگران نسل سیاهباز در نمایشهای روحوضی در ایران بود و برای نخستین بار در سال ۱۳۳۰ به روی صحنه رفته بود.