مژده مواجی – آلمان
یونیفرم مدرسه را میپوشم و سر سفرهٔ صبحانه مینشینم. رادیو اخبار پخش میکند. نان تازه را تکه میکنم، با کارد تکهای پنیر میبرم و با گردو لای لقمه میگذارم.
اخبار که تمام میشود، گویندهٔ رادیو با هیجان پیامی را جهت کمک به گرسنگان آفریقا اعلام میکند:
گرسنهٔ آفریقا فریاد میزند: «کاسهٔ من خالیست.»
به مادرم نگاه میکنم که با اخم میگوید: «آخه سر صبحانه، این پیامها…»
چای را سر میکشیم. لقمه در گلو با تقلا راه باز میکند.
***
با یونیفرم مدرسه، سر سفرهٔ صبحانه مینشینم. بو و بخار چای تازهدم از فنجان بلند میشود. اخبار رادیو از جنگ گزارش میدهد. تمام که میشود، گوینده با مادر شهیدی از جنگ مصاحبه میکند: «شهادت فرزندتان را تبریک میگویم…»
مادرم برافروخته میشود: «تبریک؟ تبریک؟…»
***
دخترم خودش را برای رفتن به مدرسه آماده میکند. وارد آشپزخانه میشود و در حالیکه درجهٔ شوفاژ را زیاد میکند، دکمهٔ رادیو را هم میزند و سر میز صبحانه مینشیند.
دستهایم را با فنجان چای گرم میکنم.
اخبار صبحگاهی از جنگ و پناهجویان آواره با کودکانشان در کنار مرزها خبر میدهد. انتظار میکشند و با سرما دستوپنجه نرم میکنند…