حدود دو هفته پیش بود که مثل هر روز صبح داشتم پیغامهای فیسبوکیام را چک میکردم که بهدلیل وجود گروه «همیاری»، معمولاً روزانه تعداد زیادی پیغام نخوانده انتظارم را میکشند و شاید بیاغراق بیشترشان از افرادیست که نمیشناسمشان. در همان زمان پیغامی دریافت کردم از دوستی در ایران که بهطور معمول با من مکاتبهای ندارد و اصلاً بعید میدانم ماه به ماه هم از فیسبوکِ فیلترشدهٔ آنجا استفاده کند، که همین خود بیدرنگ و ناخودآگاه اضطراری بودنِ موضوع را شاید نشانی بود. بلافاصله پیغام را خواندم و خُب فکرم به بیراه نرفته بود. این دوست قدیمی، لینکی فرستاده بود مربوط به جمعآوری کمک مالی برای شخصی که دچار بیماری سرطان شده بود، و نوشته بود: «ایشان یکی از عزیزان ساکن در ونکوورست؛ جوانی واقعاً عزیز و دوست داشتنی. او هر ساله برای اهدای خون مراجعه میکرده است، امسال اما بههنگام این کار متوجه میشوند که دچار سرطان خون است.» این دوست اضافه کرده بود: «فکر میکنم جامعهٔ شما بتواند کاری برای او بکند.»
واقعیتش و راست و حسینیاش، چندان هم مطمئن نبودم جامعهٔ ما یعنی همین ایرانیان ساکن ونکوور و بعد شاید ایرانیانِ تمام کانادا و بعدتر شاید ایرانیانِ تمام دنیا بتواند یا بهتر بگویم بخواهد کاری برای او یا برای هر کس دیگری بکند. چرا که همه خیلی خوب میدانیم با تمام حُسننیتی که بسیاری از هموطنان دارند و بهرغم تلاشهای زیادی که در جهتِ متحدکردن ایرانیانِ خارجنشین در کشورهای مختلف انجام میگیرد – چیزی که در ونکوور هم اساسِ بهوجودآمدنِ گروه «همیاری بوده و گاه کورسوی امیدی – باز همچنان ریسمان اعتماد در میان جامعهٔمان محکم نیست… پیش خود گفتم، زمانِ این تجزیه و تحلیلها نیست. و برای آنکه وقتی تلف نکنم، با جملهای کوتاه و ساده، لینک را در گروه «همیاری» پست کردم: « جوان هموطنی در شهرمان ونکوور به کمک شما نیاز دارد؛ لطفاً اگر امکانش را دارید، دریغ نکنید.» کمپین روزِ قبلش شروع شده بود و تنها ۶۷۵ دلار در قلکش داشت با هدف رسیدن به ۳۵٬۰۰۰ دلار.
واکنش هموطنان شگفتانگیز بود. تنها ظرف دو ساعت حدود ۳٬۰۰۰ دلار به مبلغ اضافه شد. قطعاً گروه «همیاری» تنها جایی نبود که لینک یادشده به اشتراک گذاشته شده بود، هرچند نامهای آشنا در لیست حکایت از آن داشت که همیاران گروه آستین بالا زدهاند. کمکهایی که فقط مالی نبود بلکه همراه با کلامهایی مهرآمیز و حمایتکننده، دلِ «فرهاد»ی را که اغلب نمیشناختند، گرم میکردند و به زندگی امیدوار.
و همچنان ناباورانه، تنها ظرف ۶ روز، این کمپین به هدف ۳۵٬۰۰۰ دلاریاش رسید!
نکتهٔ جالب این بود که نه شخص بیمار و نه خواهر و برادری و نه حتی پسرخالهای که کمپین را درست کرده بود، عضو گروه همیاری نبودند و تنها بعد از این پست بود که آقای رامتین رخشا پسرخالهٔ آقای فرهاد عباسی از طریق دوستی در گروه از موضوع خبردار شدند و به عضویت گروه درآمدند. در صحبتی که با ایشان داشتم، اشاره کردند که پسرخالهٔشان که در ابتدا چندان از برپایی این کمپین خوشحال نبودند و بهواقع مخالف با جمعآوری کمک مالی، با خواندن پیامهایی که برخی از هموطنان همراهِ ارسال کمک مالیشان، خطاب به ایشان نوشته بودند، روحیهٔشان متحول شده و میگویند، «حالا که چنین است، باید زنده بمانم». و البته نیازی نیست بگویم که همین خبر ساده اشک به چشمانم آورد و پیش خود از تردیدی که در ابتدا داشتم شرمنده شدم. بله، جامعهٔ ما میتواند کاری برای او بکند. جامعهٔ ما میتواند خیلی کارها بکند اگر که بخواهد، اگر که بر بیاعتمادیها فائق آید، اگر که این خواستن را وظیفهٔ فردی بداند و به دیگری نسپارد. ما میتوانیم اگر که بخواهیم. هیچ مانعی در اینجا جلودارِ این توانستن نیست جز نخواستن.
در آخر، و برای حسن ختام بد نیست اشاره کنم که کمپین کمک به این هموطن جوان همچنان ادامه دارد، چرا که بیمارستان مرکز مراقبتهای سرطان در شهر سیاتل آمریکا (Seattle Cancer Care Alliance) که قرارست به روش آزمایشات بالینی (Clinical Trial) درمان را روی ایشان شروع کنند، تنها برای پذیرش و بستریکردن بعد از انجام آزمایشات، مبلغ ۱۸۰٬۰۰۰ دلار آمریکا طلب کردهاند و در نتیجه سقف این کمپین بهناچار به ۲۸۰٬۰۰۰ دلار کانادا افزایش یافته است.
در صورت تمایل و امکانِ مالی برای کمک به این هموطن، اینجا کلیک کنید.