رژیا پرهام – ادمونتون، کانادا
آنروز صبح وقتی پدر دخترک او را به مهدکودک آورد گفت، دخترش پیراهن زیبای تولدش را آورده و میخواهد آنرا تنش کند. گفتم چه خوب!
بعد از خداحافظی با پدر، همزمان که دخترک چکمهها و کاپشن و شلوارِ مخصوصِ برفش را درمیآورد، از من پرسید:
Razhia, you can’t wait to see my pink beautiful fancy dress, right?
(رژیا، نمیتونی صبر کنی تا پیراهن صورتی قشنگ و رویاییام رو ببینی، درسته؟)
تأئید کردم.
وقتی پیراهنش را از توی کوله پشتیاش بیرون میآورد، دوباره پرسید:
Razhia, you wish to have a dress like mine?
(رژیا، دلت میخواست یه پیراهن عینِ مال من داشتی؟)
تأئید کردم!
همزمان که پیراهن صورتی گلدار و راهراهش را روی بلوز و شلوارش بهتن میکرد، پرسید:
Razhia, you like to be in my size then you could try it on for few minutes?
(رژیا، دوست داشتی اندازهٔ من بودی و میتونستی چند دقیقهای پیراهنم رو امتحان کنی؟)
با خنده تأئید کردم!
دوباره پرسید:
Razhia, you always were dreaming about this kind of dress?
(رژیا، همیشه آرزوی میکردی یه همچین لباسی داشتی؟)
گفتم بله!
همچنان که جلوی آینهٔ کوچک مهدکودک خودش را برانداز میکرد، با عشوه گفت:
but I didn’t!
I just “simply” saw this fancy dress in the store and asked my mom and dad for it! That’s all!
You better stop wishing and ask your mom and dad too!
(ولی من نه! خیلی ساده این پیراهن قشنگ رو تو فروشگاه دیدم و از مادر و پدرم خواستم برام بگیرنش. همین! شما هم بهتره آرزوکردن رو بذارید کنار و از مادر و پدرتون خواهش کنید!)
و بدون اینکه نگاهم کند راهش را کشید و رفت…
گفتم بله خانوم، حق با شماست. همیشه راهی بهتر از نشستن و آرزوکردن هم هست.