پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

زهره بختیاری – ونکوور پدر: «این پسرعصبانی که می‌شه، هیچ‌کس جلودارش نیست.» مادر: «اما، تو دلش هیچی نیست. خیلی مهربونه بچه‌ام.» پدر :«گاهی از در دروازه تو نمیاد و گاهی از سوراخ سوزن هم رد می‌شه.» مادر: «مال سنشه. تو سن بلوغه! دست خودش نیست. بزرگ‌تر که بشه، درست می‌شه.» پدر: «قبول. اما آخه این کارهائی‌که می‌کنه عاقبت نداره.» * * * * * با صدای بازشدن در آهنی از خواب پرید و آخرین چرتش…

بیشتر بخوانید