داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران زن جوان که لباسش بسیار شیک و متفاوت است، میپرسد: «تابهحال استیصال را با عمق وجودت حس کردهای؟ استیصال بهمعنای واقعی کلمه. نه حسی که یک لحظه میآید و سپس میرود. واقعاً مستأصلم.» جواب میدهم معلوم است که حس کردهام. کدام آدمی است که استیصال را حس نکرده باشد. اصلاً من معتقدم ما آدمها بیشتر اوقات مستأصلیم. یعنی آنچه بر…
بیشتر بخوانیدداستان کوتاه
در جستوجوی بهشت – نمیخواهم سالهای طلایی زندگیام را از دست بدهم
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران یادم است چندی پیش نقلقولی را از یک روانپزشک خواندم که گفته بود در یک جامعهٔ بیمار، هر چقدر هم که آدمها تلاش کنند برای اینکه به سلامت روحی و روانی برسند، باز هم وقتی از خلوت شخصی خود بیرون آمده و در مواجهه با جامعه قرار میگیرند، خیلی از آن تمرینها و تلاشها و جلسات رواندرمانی عملاً کارایی خودش…
بیشتر بخوانیدسعی کن دیوانه بمانی – داستان کوتاهی از ثنا رحیم محتسبزاده
همراه با زندگینامهٔ این نویسندهٔ جوان افغانستانی ثنا رحیم محتسبزاده – پاکستان ابر جلوی ماه را گرفت و اتاق در تاریکی فرو رفت. به فراسوی باغ یخزده و دورافتادهای چشم دوخته بودم که مدتها بود تنها ساحهٔ دیدم را تشکیل میداد. سایهها سر در گریبان فرو میبردند تا به خواب روند، خورشید کمکم بیدار میشد و گوش تیز میکرد؛ ابرها تکهپاره میشدند و زیباترین مروارید آسمان بهمرور نقش میبست. بهآرامی پرندگان چشم میگشودند و بیگمان…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – چرا این خاک رؤیاهایت را از تو میستاند؟
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران آزادی چیست؟ آیا تعریف درست و دقیق و جهانشمولی برای آزادی وجود دارد؟ در بیشتر جاها تعریفی که از آزادی میشود، این است: «اگر انسان بتواند همهٔ تصمیمهایی را که میگیرد، عملی کند و کسی یا سازمانی اندیشه و گفتار و کردار او را محدود نکند و در قید و بند درنیاورد، دارای آزادی مطلق، یعنی آزادی بیحدومرز است.» اما…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – غمهای این خاک را همهجا با خودم خواهم برد
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران زن، جوان بهنظر میرسید، اما خودش میگفت در آستانهٔ میانسالی است. گفت چند ماه دیگر چهلساله میشود. آهی کشید و همان روایت آشنای همیشگی را برایم گفت: «دیر به فکر افتادم. باید زودتر از اینها میرفتم. اشتباه کردم. راستش میترسیدم. مهاجرت تغییر بزرگی است و من میترسیدم. اما دیگر اجازه نمیدهم. باقی عمرم را میخواهم مثل آدم زندگی کنم. اینجا…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – چه شد که کارمان به اینجا کشید؟
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران «به شوهرم گفتهام شرطم برای بچهدارشدن این است که از ایران برویم و او قبول کرده است. البته نه اینکه بهراحتی قبول کند. اما آنقدر عاشق پدرشدن است که قبول کرد.» زن جوان با این جمله سر حرف را با من باز میکند. برایم میگوید که سیساله است و سه سال است که ازدواج کرده. ازدواجش عاشقانه بوده است و…
بیشتر بخوانیدزرد – داستان کوتاهی از فریبا صدیقیم
فریبا صدیقیم – آمریکا که بروم جلوی پنجره و بیاختیار چشم بدوزم به سگ خانهٔ همسایه. که ببینم تکهپارچهای روی طناب باد میخورد و دور خودش میپیچد. که آن پارچه چه رنگی داشته باشد؛ زرد باشد یا نه فرقی هم نکند. فقط مهم این باشد که باز یادم بیاید: «باید میرفتم گم میشدم.» گفت: «آره. باید میرفتی گم میشدی.» و شلاق بهشکل ماری که برقصد، از پیشانی تا چانه پایین آمد: «حرامزادهٔ پدرسوخته.» زرد گفت:…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – قصهٔ افشین*
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران دم ظهر است و گرمای تهران بیداد میکند. هوای گرم و آلودگی در هم ادغام شده و گاهی نفسکشیدن سخت میشود. مسافرم مرد جوان قدبلندی است که عینک بزرگ و سیاهی بر چشم زده و موهایش را بهسمت بالا شانه کرده است. وقتی عینکش را برمیدارد، میفهمم که علیرغم حجم بالای موهای سفیدش، جوان است. قبل از اینکه عینکش را…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – یک خواب ترسناک
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران متروی تهران است. ایستگاه دروازه دولت و ساعت هفت صبح! از ازدحام روی سکو وحشتزده شدم. ایستگاه دروازه دولت همیشه شلوغ است، اما آن روز شلوغی بیشازحد و غیرطبیعی بود. پسری تقریباً هفتساله کنار من ایستاده بود، با وحشت به جمعیت نگاه میکرد و محکم دستهای کوچکش را توی دستهای مادرش میفشرد. مادرش رو به من کرد و گفت اولین…
بیشتر بخوانیددر جستوجوی بهشت – ققنوس
داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند آرام روانشاد – ایران گرد و غباری عجیب تهران را گرفته است. انگار که ابرهای سرخ و خاکستری از آسمان به زمین آمده باشند. چشم، چشم را نمیبیند. نفسکشیدن سخت شده است و من حس میکنم گلویم میسوزد. با خودم میگویم نکند این خاک از سمت آبادان آمده باشد تا یادمان نرود آنجا آدمها دارند چه میکشند. حس میکنم گردوخاک با بقایای ساختمان متروپل…
بیشتر بخوانید