کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – درخت سخنگو

مژده مواجی – آلمان

درخت گل ابریشم از سه طرف با نخل‌ها احاطه شده بود. طرف چهارم اما با کمی فاصله، روبه‌روی پله‌های طویل سیمانی خانهٔ قدیمی‌مان بود که به طارمهٔ جنوبی وصل می‌شد. گل ابریشم با قد و قامت بلندش در میان نخل‌ها طنازی می‌کرد، گل‌های سفید مایل به زرد با تارهای ظریفش خوشبوکنندهٔ صبحگاهی بودند، تن‌پوش سبزش سایهٔ پهن خود را به زمین می‌انداخت و از همه مهم‌تر اینکه او سخنگو بود. اما فقط با مادرم مکالمه می‌کرد. مادرم روبه‌روی او روی طارمه می‌ایستاد. از آن فاصله تقریباً به بلندای او می‌شد و می‌توانستند چشم‌ در چشمِ هم بدوزند و با هر وزش بادی که از دوردست‌های دریا  می‌آمد، برگ‌هایش را تکان دهد و هم‌صحبتی کنند.

اگر مادرم چیزی را گم می‌کرد، می‌رفت روی طارمه، روبه‌روی درخت گل ابریشم می‌ایستاد و با او مشکل را در میان می‌گذاشت. برگ‌ها و شاخه‌های درخت که تکان می‌خوردند، مادرم می‌گفت: «داره  می‌گه، پیدا می‌شه، پیدا می‌شه،…»

برادربزرگم، جواد، که در کنکور سراسری شرکت کرد، مادرم می‌گفت: «گل ابریشم داره می‌گه، قبول می‌شه، قبول می‌شه،…»

پیش‌بینی‌های گل ابریشم هم معمولاً درست از آب در می‌آمد. صبور و خوش‌بین بود و مادرم را ناامید نمی‌کرد.

نیمه‌خواب بودم که صدای رعد و برق و باران را شنیدم. خودم را لابه‌لای لحاف گرم پنبه‌ای تکان دادم. چندمین بارشِ پاییزی بود. آسمان می‌غرید و می‌کوبید و با باران دست‌به‌یکی کرده بود تا در دل زمین جاری شود و تن گرمازده از تابستان داغ بوشهر را سیراب کند. معمولاً مادرم با آمدن هر بارانی با صدای بلند آواز سر می‌داد:

بزن بارون

بزن بارون

که باریدن ثوابه…

این بار خبری از آوازخوانی نبود. با سر و صدای مادر و پدرم از خواب پریدم. بلند شدم و به‌طرف آن‌ها رفتم. سر ناودان شکسته بود و باران که شُرشُر از پشت‌بام به آن سرازیر می‌شد، به‌جای ریختن در آب‌انبار[۱]، روی طارمه می‌ریخت و به‌طرف درِ اتاق‌ها می‌آمد. آب‌انبار زیر طارمهٔ شمالی، یکی از چهار طارمهٔ خانهٔ‌مان قرار داشت. پدرم تندتند سعی می‌کرد نایلون ضخیم و بلندی را به دور سر ناودان ببندد تا آب باران به آب‌انبارهدایت شود. نایلون از سر ناودان لیز می‌خورد و آب به سر و صورتش می‌ریخت. پدرم دست‌پاچه شده بود و مادرم سعی در آرام کردنش داشت. او در حالی‌که طنابی را برای بستن نایلون به دور ناودان به پدرم می‌داد، سرش را خم کرد و از آنجا به درخت گل ابریشم که نیمی‌ از آن پیدا بود، نگاهی انداخت. کمی‌ مکث کرد و با رضایت خاطر گفت: «گل ابریشم داره می‌گه، حوصله، حوصله،…»

بستن نایلون به ناودان که تمام شد، بارانِ دَهن‌مَشکی[۲] هنوز بی‌وقفه می‌بارید و برگ‌های درخت گل ابریشم و نخل‌ها در گرگ و میش صبحگاهی موج برمی‌داشتند.

__________________________________________________

۱- در معماری قدیم بوشهر، مخزنی سربسته برای ذخیرهٔ آب در زمستان و استفاده در تابستان

۲- بارانِ دانه‌درشت

ارسال دیدگاه