ونکوور از داخل ترن هوایی – کریسمس، من و حافظ، توماس و جان رالسون

مجید سجادی تهرانی ونکوور

۱

یک روز اوایل ماه دسامبر بود که سروکلهٔ درخت کریسمس مصنوعی گوشهٔ سالن، درست روبه‌روی اتاق آقای رئیس پیدا شد و فردای آن روز رئیس مثل همیشه بشکن‌زنان، از اتاقش با رادیو ضبط کوچکی بیرون آمد. آن را روی قفسهٔ فرم‌های اداری گذاشت. سه‌شاخه را به پریز زد و روشن کرد. موج رادیویی مخصوص ایام کریسمس و سال نو را پیدا کرد و صدای ماریا کری طنین‌انداز شد که سانتا کلاوز دارد به شهر می‌آید. من به همکارم نگاه کردم و گفتم: «واقعاً؟ به این زودی؟» او گفت که تازه امسال کمی هم تأخیر داشته است. ماجرای موج مخصوص ایام کریسمس و شنیدن ترانه‌های تکراریِ آن، هر روز و روزی چندین بار تا آخرین روز کاری ادامه داشت. البته گاهی می‌شد ارین – که خیلی وقت‌ها با من همدست می‌شود – می‌رفت نگاهی می‌انداخت و وقتی مطمئن می‌شد رئیس نیست، بی‌سروصدا رادیو را خاموش می‌کرد و هر دو با هم حداقل تا وقتی که او برگردد و در اولین اقدام پیش از رفتن به اتاقش رادیو را روشن کند، نفس راحتی می‌کشیدیم.

درست در همین ایام بود که مهدکودک دخترک هم شروع کردند به تمرین برای شعر جشن آخر سال و یکی از شب‌ها بعد از آنکه چندین و چند کتاب خوانده شده بود و خواب هنوز راهی به چشمان دخترک نیافته بود، رو کرد به من که، «بابا درخت کریسمس می‌خریم؟» اصلاً انتظار چنین سؤالی را نداشتم. آن‌ هم وقتی بعد از چهل‌وپنج دقیقه کتاب خواندن، خودم هم کاملاً‌ آمادهٔ خواب شده بودم. مکثم که طولانی شد گفت: «اگه درخت نداشته باشیم، سانتا برامون جایزه نمی‌آره.» اگر تا به‌حال فکر می‌کردم پیدا کردن کار و جا افتادن سخت‌ترین بخش مهاجرت است، کاملاً در اشتباه بوده‌ام. کنار آمدن با داشتن فرزندی که دارد با فرهنگ و زبانی متفاوت بزرگ می‌شود، از آن هم سخت‌تر است. و راستش آن موقع هنوز یادداشت طنزآمیز و البته عبرت‌آموز هادی خرسندی با عنوان «شبی که من کاج شدم!» را نخوانده بودم. (اگر کسی در تلگرام برایتان نفرستاده، پیشنهاد می‌کنم در گوگل جست‌وجویش کنید. یادداشت بسیار بامزه و پندآموزی است.) من باز سکوت کردم و سؤال سوم از راه رسید؛ «سانتا کیه؟» اینجا بود که من بدون فکر و تقریباً در خواب جواب دادم: «سانتا الکیه بابا! قصه است. بخواب! من خودم برات هزارتا جایزه می‌خرم!» از جواب خودم،‌ خواب از سرم پرید. نگاهی کردم تا ببینم چقدر گند زده‌ام و عمق فاجعه چه اندازه است. دخترک با چشم‌های شکاک و کاملاً هوشیار من را نگاه کرد و چند بار سرش را تکان داد. در فرهنگ فارسی این‌جور سر تکان دادن به‌صورت عمودی بیشتر مواقع نشانهٔ تأیید است، اما اینجا در کانادا بیشتر مواقع نشانهٔ مخالفت است. من متحیر مانده بودم که حالا این نشانهٔ غیرزبانی دخترک را ایرانی تعبیر کنم یا کانادایی. فردای آن روز کلی مورد شماتت قرار گرفتم که چرا رؤیاهای کودکانهٔ او را ویران کرده‌ام و عذاب وجدان بر من مستولی شد. اما تیرِ کاری در روز مراسم جشن آخر سال زده شد وقتی ذوق و شوق بی‌حدوحصر او را برای درخت‌ها دیدم. مقاومتِ بی‌نتیجه و ابلهانه‌ای بود، به‌خصوص وقتی برایت مثل روز روشن است که چنین مقاومت‌هایی نتیجهٔ معکوس به بار خواهد داشت. در طول هفتهٔ بعد خانه را چراغانی کرده بودیم و درختچهٔ صنوبر سفید قطب شمال با تزئینات مرسوم و البته یک آویز انار چوبی به نشانهٔ شب یلدا گوشهٔ اتاق جاخوش کرده بود.

کریسمس، من و حافظ، توماس و جان رالسون

خودم را این‌گونه تسلی دادم که حداقل درختی ریشه‌دار داریم که بعد هم در طول سال می‌تواند در بالکن زینت‌بخش خانه‌مان باشد. چیدن سفرهٔ یلدا و خواندن کتاب حضرت حافظ کنار درخت کریسمس و باقی قضایا حس عجیب و متفاوتی داشت. حضرت حافظ در تفأل امسال گفته بودند:

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر / به‌جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرّم آن روز که با دیدهٔ گریان بروم / تا زنم آب در میکده یک‌بار دگر

۲

ماه دسامبر، ماه اعانه و یکی از شلوغ‌ترین ماه‌های سال برای بانک غذای ونکوور بزرگ است. به‌همین دلیل درهای ساختمان اداری را از دو هفته مانده به کریسمس برای پذیرایی از اعانه‌دهندگان چهارتاق باز گذاشته بودند. در انبار هم اوضاع مشابهی در جریان بود. سیل مواد غذایی اعانه‌شده تقریباً جای خالی باقی نگذاشته بود.

کمی دیرتر از معمول برای ناهار به آشپزخانه که در عین حال غذاخوری و سالن کنفرانس و آموزش و … هم است، رفتم. توماس، تنها مشغول غذا خوردن بود. از همان بار اولی که دیدمش، به‌نظرم تفاوت عمده‌ای با دیگر راننده‌ها و کارکنان داشت که نظرم را جلب کرد؛ همیشهٔ خدا یکی دو تا کتاب درست و حسابی دم دستش است و وقت ناهار اگر مشغول حرف زدن با کسی نباشد،‌ سرش توی کتاب است. وقتی کمی بیشتر باهاش آشنا شدم، فهمیدم متولدِ یکی از شهرهای کوچک شرق بریتیش کلمبیا، نزدیک آلبرتا است و به‌همین خاطر زمستانِ اینجا برایش شوخی‌ای بیش نیست. وقتِ کار در انبار روی تی‌شرت آستین کوتاهش جلیقهٔ چرمی آبی‌رنگی که تقریباً تمام کارکنان دارند، می‌پوشد و بس. من از دیدنش هم یخ می‌کنم. در یو‌بی‌سی نقاشی خوانده و چندین سال آلمان زندگی کرده است. تازه به ونکوور برگشته و احتمالاً تنها زندگی می‌کند. برای ناهار معمولاً از فروشگاه ژاپنی نزدیک، سوشی کالیفرنیا می‌گیرد. می‌تواند هر روزِ هفته برای ناهار سوشی کالیفرنیا بخورد. روزی عکس‌های کارهای محیطی‌ای را که انجام داده به شرکت آورده بود. کارهای خیلی خارق‌العاده‌ای نبودند، اما همه تم‌های سیاسی داشتند.

توماس خیلی دوست دارد دربارهٔ موضوعات حاد سیاسی حرف بزند و خب به‌دلایلی که به‌نظر من خیلی دلایل محافظه‌کارانه‌ای‌اند، عموم کانادایی‌ها دوست ندارند در خصوص این موضوعات حرف بزنند. دوست دارند دربارهٔ هاکی و باخت‌های افتضاح این فصل تیم کنکس حرف بزنند یا نزدیک کریسمس دربارهٔ جاهایی که می‌شود مجانی چراغانی دید، یا فیلم‌های تکراری هرساله‌ای که وقت کریسمس می‌بینند، یا دربارهٔ رستوران‌های واقع در جاهای مختلف شهر برای شب‌های تعطیلات. به‌همین دلیل توماس آدم محبوبی برای هم‌صحبتی وقت ناهار نیست. یادم می‌آید اوایل‌ که اینجا کار گرفته بودم و هنوز نمی‌دانستم کی به کی است و چه کار می‌کند، از خوآن که بیشتر کار آشپزی می‌کرد، پرسیدم توماس اینجا چه‌کار می‌کند. و او با خنده گفت: «به جز وراجی؟!»

وراجی‌های توماس زیاد به مزاج بقیه خوش نمی‌آید، اما من از آن‌ با روی گشاده استقبال می‌کنم. تا نشستم، اول کتابی که دستش بود را گوگل کردم؛ A Fair Country: Telling Truths about Canada. کتاب معروف جان رالسون سول (John Ralston Saul)، فیلسوف کانادایی در مورد تأثیر ارزش‌های بومی‌ها بر کانادای امروز. نویسنده ادعا می‌کند که ارزش‌هایی مانند باور به برابری همهٔ افراد جامعه، نگاه هم‌زمان و متعادل به فرد و اجتماع و تمایل به مذاکره به‌جای خشونت ارزش‌هایی‌اند که جامعهٔ کانادا از ساکنان اصلی خود گرفته است. سول چالش پیش روی کانادا را افزایش روزافزون نخبه‌های اقتصادی نااندیشمند با تمایلات استعماری می‌داند که به ارزش‌های کانادایی اعتقادی ندارند. داشتم فکر می‌کردم که باید کتاب جذابی برای شناخت بهتر کانادا باشد که توماس گفت: «مجید، گفتی اهل کجایی؟»

گفتم: «ایران!»

گفت: «می‌دونی درصد قابل‌توجهی از قرارداد تسلیحاتی که ترامپ با سعودی‌ها امضا کرده، توی جیب کانادایی‌ها می‌ره؟»

با تعجب نگاهش کردم. گفت: «نمی‌دونستی کلی از کارخانه‌های سازندهٔ تسلیحات اینجا هستند؟ کانادا بدون این معامله حسابی توی دردسر می‌افتاد و اصلاً خوب نیست که کانادایی‌ها مشکل اقتصادی داشته باشند. دولت لیبرال ترودو خیلی قدردان ترامپه بابت این قراردادها. اصلاً می‌دونی تمام این بساطِ بانک غذا چرا راه افتاده؟ برای اینکه وایت‌های مسیحی در ایام کریسمس بهشون سخت نگذره! مهم نیست که با سلاح‌های ما چه بلایی سر مردم خاورمیانه میاد، مهم اینه که مسیحیان اینجا مشکلی نداشته باشند.»

گفتم: «دربارهٔ کارخونه‌های اسلحه‌سازی چیزی نمی‌دونم، احتمالاً حق با توئه. اما اینکه مسیحی‌های معتقد غذا و پول اعانه بدن که به خانواده‌های نیازمند سخت نگذره که خیلی خوبه. من از این فرهنگ اعانه‌ دادن اینجا خیلی خوشم می‌آد. این‌ها رو نباید به هم ربط داد.»

واقعیت این است که سهم اقلیت‌های عمده‌ای که در ونکوور زندگی می‌کنند در اعانه دادن به بانک غذا خیلی کمتر از محله‌های سفیدپوست‌نشین است. با توجه به اینکه جامعه‌های خرده‌فرهنگ‌های مختلف در مناطق مختلفی از ونکوور بزرگ به‌صورت کولونی‌های مجزا زندگی می‌کنند،‌ به‌راحتی می‌توان دید که بیشتر اعانه‌های نقدی و غیرنقدی از محله‌های سفید‌ها می‌آید. یافتن نام‌هایی که نشانهٔ اصلیت اعانه‌دهنده مثلاً از جایی مثل ایران یا شرق آسیا باشد، به‌ندرت اتفاق می‌افتد. با این‌حال محل‌های زیادی برای توزیع این مواد غذایی در خارج از محدودهٔ محله‌های اعانه‌دهنده و مثلاً در بخش شرقی داون تاون وجود دارند. به‌نظر می‌رسید توماس عصبانیتش از چیز دیگری را داشت سر بانک غذا خالی می‌کرد.

در حالی‌که تکهٔ بزرگی سوشی کالیفرنیا را به دهان می‌گذاشت گفت، از اینکه همیشه انگار خون سفیدها از بقیه رنگین‌تر است، لجش درمی‌آید. یک نفر در حملهٔ تروریستی در لندن می‌میرد، تا یک‌ هفته اخبار و مطبوعات به آن می‌پردازند، اما مهم نیست که هر روز کلی آدم در افغانستان و عراق و سوریه اکثراً با اسلحه‌هایی که ما ساخته‌ایم می‌میرند. شنیدن این‌ها از یک کانادایی سفیدپوست با اصالت آلمانی حس غریبی داشت و از آن غریب‌تر این بود که من خود را در مقام دفاع از کانادایی‌ها قرار داده بودم.

۳

مهمانی آخر سال را برای وقت ناهارِ آخرین روز کاری برنامه‌ریزی کرده بودند. و معلوم است که در کجا؛ آشپزخانه، و در ایمیل گفته بودند که «روحیهٔ تعطیلاتِ» خود را با خود همراه کنیم. طبق معمول از ارین پرسیدم لازم است چیزی برای مهمانی بیاوریم و او گفت که نه، چیزی لازم نیست. من هم فکر کردم احتمالاً‌ منظور این بوده که شاد باشیم! روحیهٔ تعطیلات به‌جز شاد بودن چه می‌تواند باشد. در حالی‌که چیزی که در این مدت اینجا یاد گرفته‌ام، این است که هیچ چیزِ مجازی‌ای وجود ندارد.

روز مهمانی پاسخ را دریافتم. یکی کلاه شیپوری تیم فوتبال محبوبش را سرش گذاشته بود، یکی شاخ گوزن داشت، چند نفری هم پلیورهای زشتی با نقش درخت کریسمس و سانتا تنشان کرده بودند. مدال طلا اما به روبرتا دختر برزیلی می‌رسید که چراغ رنگی‌های کوچکی روی لباسش تعبیه شده بود و با فشار دکمه‌ای شروع به چشمک زدن می‌کرد. سوپ پرملاتی تهیه دیده بودند که پایه‌اش گوجه‌فرنگی بود و به آن سبزیجات مختلف و پاستا اضافه کرده بودند با اشتالِن (Stallen)؛ نان-شیرینی مخصوص آلمانی که با تکه‌های بزرگ میوه‌های خشک پخته می‌شود. با هم شوخی کردند و «روحیه‌های تعطیلات» یکدیگر را به سخره گرفتند. رئیس و دو نفر از مدیران سخنرانی کوتاهی کردند. بعد از غذا برای چند جایزه‌ای که بیشتر شکلات و کارت هدیه بود، قرعه کشیدند و به هر کسی یک کارت تبریک دادند که احتمالاً داوطلبی خوش‌‌خط با وسواس و دقت آن‌ها را نوشته بود. توماس کمی دیرتر آمد با همان تی‌شرت و جلیقهٔ همیشگی. برایش شمارهٔ قرعه‌ای کنار گذاشته بودند؛ او یکی از بهترین بسته‌ها را برد.

دی ۱۳۹۶ – دسامبر ۲۰۱۷

ارسال دیدگاه