ونکوور از داخل ترن هوایی (۳) – باغ‌های اسرارِ غزاله علیزاده

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

روزهایی است که ونکوور از کرانهٔ تنگهٔ جورجیا و اقیانوس آرام تا فرِیزر ولی در مه غلیظی فرو‌رفته است؛ به‌خصوص سحرگاهان. چونان که از این سوی خیابان، جایی که منتظر اتوبوس شمارهٔ ۲۲ ایستاده‌ام، صلیب بزرگ نشان ونکوور شرقی، به‌ زور پیداست. این نشان، از همان اولین روزها که از داخل ترن هوایی در مسیر داون‌تاون می‌دیدمش، توجهم را جلب کرد. خیلی عجیب می‌نمود که نمادی چنین مذهبی را برای بخشی از شهر برگزیده باشند. حالا به نظرم می‌رسد احتمالاً بخشی از ساکنان شرق ونکوور بیشتر به خدا نیاز دارند تا خوش‌نشینان غرب. در این روزهای مه‌گرفتهٔ مل‌ملی که شهر اسرارآمیزتر از قبل می‌نماید، خواندن داستان‌های کوتاه‌ِ سرشار از رمز و راز غزاله علیزاده انتخاب جذابی بود از دست‌اندرکاران باشگاه کتاب‌خوانی کافه راوی در ونکوور.

داستان «شجرهٔ طیبه» اولین داستانی بود که دوشنبه صبح خواندنش را در طول راه شروع کردم. داستان، چنان جذاب بود که به خوانش چندباره رسید. داستان را علیزاده در ایامی که در پاریس اقامت داشته، نوشته و در کتاب «سفر ناگذشتنی» با سرمایهٔ شخصی و با همت امید روحانی به چاپ رسانده است. در روزی که صلیب ونکوور شرقی هم به سختی پیدا بود، داستانی را شروع کرده بودم که نویسنده با انتخاب نا‌م‌های ناشناخته برای کاراکترها و مکان‌ها و حتی گل‌ها، آن را در هاله‌ای از رمز و راز فرو برده بود. ماجرا در پاییزی سرد و بادخیز و در شهری پرباران که رودی از میانه‌اش می‌گذرد شروع می‌شود. حال‌وهوای شهر شبیه پاریس است اما حال و هوای شخصیت‌ها کاملاً شرقی است. مثل آن است که در اتفاقی خارق‌العاده پاریس به شهری در میانهٔ‌ آسیای صغیر تبدیل شده است. داستان برخلاف داستان‌های بلند دوره‌های بعدی کاری نویسنده، تجربه‌گرایی را در روایت داستانی هم در پیش گرفته است. داستان به‌صورت راوی دوم‌شخص روایت شده است. و حکایت پرده‌ای اسرارآمیز را روایت می‌کند. لامیا که با همسر و نوزاد کوچکش در شهری در غربت زندگی می‌کند به یکشنبه‌بازار می‌رود و در آنجا در حجره‌ای غریب و تک‌افتاده از پیرمردی اسرارآمیز که بی‌شباهت به پیرمرد خنزرپنزری بوفِ کور هدایت نیست، پرده‌ای می‌خرد که نقشی از درختی بزرگ تمام سطح آن را پوشانده است. «درختی بزرگ از بالا تا پایین پرده را تمام می‌گرفت با سبزیِ بی‌نهایت برگ‌ها بر زمینهٔ زرد رخشان و درخت لبریز میوه‌های رسیدهٔ تابناک بود و نوری کشنده و جادویی از آن می‌تراوید با رنگ تازهٔ خون و در هر میوه انگار مغناطیس گمی پنهان بود…» و این مغناطیس، همان چیزی است که کار دستِ لامیا می‌دهد. شوهر لامیا پس از مواجهه با پرده دچار دگرگونی می‌شود. «در آغاز می‌لرزید و من پتوها و بالاپوش‌ها را بر شانه‌اش انداخته بودم و بیرون باران گرفته بود و هراسان گفت باید که زیر باران بروم، مرا می‌شوید، رها و آزادم می‌کند. با چکمه‌ها و بارانی کهنه بیرون زد، من هم پی‌اش رفتم.»

مرد تمام شب را در کوچه‌های تنگ بادخیز و بارانی پرسه می‌زند و زن بی‌اعتنا به کودک شیرخواره‌ای که در خانه تنها وانهاده، به دنبالش روان می‌شود. روز که می‌دمد، زن کوچه‌ها را باز می‌شناسد و می‌داند که دوشنبه صبح به محل یکشنبه بازار برگشته‌اند. آنجا «سایه‌ای خدنگ» شوهر زن را فرامی‌خواند و تکه کاغذی به او می‌دهد که در آن نقشه‌ای است از شهری به نام آکادیا و در آن کوچه‌ای به نام قائم و در کوچه، خانهٔ زنی به‌نام سلیمه‌. مرد فردای آن روز بار سفر بسته و رفته است به آکادیا و از آنجا تنها کاغذی فرستاده است که به زن بگوید درخت اسرار را، شجرهٔ طیبه را آنجا در خانهٔ سلیمه یافته است؛ با همان شکوه و جلال و «سنگین‌بار از میوه‌های جادویی، لبریز نور و خون، میوه‌های به چشم مذاب اما منجمد و بلورسته.» و بازگشتی در کارش نیست و زن منتظرش نباشد. در زمان حال داستان، لامیا در حال تعریف این ماجرای شگرف است برای تنها قوم‌ و خویشی که در این شهر دارد بلکه او بتواند در کارخانهٔ خود برایش کاری دست‌وپا کند. ما با این قوم و خویش در باد و بوران با اتوبوس و ترن زیرزمینی به خانهٔ لامیا آمده‌ایم و در انتهای داستان با او از خانه‌اش به در می‌آییم.

اما آکادیا، شهری با «خورشیدی سبزتاب و بی‌غروب، گرم و نرمپو، با رشته‌های نازک و بی‌زوال چون طوطی هندی»، چه جور شهری است. آیا مرد به بهشت عروج کرده یا به شهری در فراروی آخرالزمان با ماشین زمان سفر کرده است. شهری که نام کوچهٔ محبوبش قائم است. نام کوچهٔ قائم تنها نشانهٔ مذهب و ماوراءلطبیعه در این داستان نیست. لامیا در توصیف پرده می‌گوید که این پرده، پرده‌ای است مربوط به هفت یا هفتاد یا هفتصد سال قبل و به هر زمانی که تعلق داشته باشد سر و سری با مراتب هفت‌گانه در آن جاری است. عدد هفت از دیرباز اسرارآمیزترین عدد در ادیان و آیین‌های شرقی بوده است؛ از طبقات هفت‌گانهٔ آسمان و زمین و هفت وادی سلوک در تصوف، هفت گاو فربه و هفت سال قحطی در داستان یوسف تا هفت‌ خان رستم و هفت پیکر نظامی و حتی هفت گناه کبیره و هفت قسمت از بدن که در سجدهٔ نماز باید روی خاک قرار گیرند و هفت دستگاه موسیقی ایرانی.

استفاده از نشانه‌های ماورائی و مقدس تنها ابزار نویسنده در خلق فضای وهم‌انگیز داستان شجرهٔ طیبه نیست. رنگ و نور و اشیاء نقش اساسی در این نشئهٔ سرگیجه‌آور دارند. توصیف این ویژگی داستان بدون نقل پاره‌ای از آن، تلاش بی‌ثمری است. توصیف اولین مواجههٔ مرد با سلیمه شاید نشان‌دهندهٔ این ویژگی به‌تمام باشد. «در انتهای حیاط، به‌پناه طاقنمایی آذین شده با گوهرها و برگ‌های ترد و خوشه‌های انگور و دانه‌های انار، بر مفرشی خوش‌نقش، زنی نشسته بود، گرمِ کوفتن ادویه‌های سنگین‌بو، با چهره‌ای صاف و درخشان و عاری از پیرایه‌های شادی و رنج، در نهایت پیچیدگی، دست‌یافته به غایت سادگی و در نهایت پیری رسیده به کودکی.»

باغ‌های اسرارِ غزاله علیزاده

این خصوصیت رنگ‌آمیزی را علیزاده در داستان‌های دیگرش نیز به کار برده و در «جزیره»، یکی از معروف‌ترین و به‌یادماندنی‌ترین داستان‌هایش که برای من از محبوب‌ترین داستان‌های عاشقانهٔ فارسی است، آن را به کمال رسانده است. در داستان جزیره، بهزاد و نسترن که رابطه‌ای مبهم با هم دارند و زنی سلیمه‌وار این‌بار به نام آسیه، بین آن‌ها قرار گرفته، برای گذران روزی با هم به آشوراده تنها جزیرهٔ ایرانی دریای خزر می‌روند. در آنجا با همراهی آقای حیدری، معلم خوش‌قلب، ایده‌آلیست و چپ‌گرای دبستان جزیره، در جزیره گردش می‌کنند و در خلال این گردش و همراهی با این معلم روستا به شناخت جدیدی از خود و رابطه‌شان با هم می‌رسند. علیزاده برای توصیف شخصیت‌ها و مکان‌ها و جزیره، جابه‌جا از رنگ استفاده می‌کند. تا حدی که گاه داستان به توصیف تابلوی نقاشی شبیه می‌گردد. باغ ملی آشوراده را علیزاده این‌گونه توصیف می‌کند: «چشم‌انداز باغ، دریایی از گل بود؛ سایه روشن رنگ‌های صورتی و پشت‌گلی، عنابی و شنگرفی، اخرایی و گل‌اناری، یاقوتی و مرجانی،‌ زرشکی تند و زنبقی تا حصار باغ می‌دوید و از نرده بالا می‌جست.» رنگ‌هایی که علیزاده برای نقش‌کردن باغش به کار برده، دست‌کمی از رنگ‌هایی که کلود مونه، نقاش امپرسیونیست فرانسوی برای نقاشی‌های معروفش از باغ‌ها، که اتفاقاً تابستان گذشته در گالری هنر ونکوور به نمایش درآمدند، استفاده کرده است، ندارد. باید اعتراف کنم برای آنکه بتوانم تمایز این رنگ‌ها را تشخیص دهم، مجبور شدم از گوگل کمک بگیرم. باغ ملی و کل جزیره به همان کیفیتی تصویر شده و در داستان همان کارکردی را دارد که باغ مخفی سلیمه در آکادیایِ شجرهٔ طیبه داشت.

سرنوشت غزاله علیزاده همانند همتای شاعرش، فروغ فرخزاد، مرگ زود هنگام بود. با این تفاوت که این مرگ، مرگی بود خودخواسته بعد از تحمل بیماری‌ای طولانی. علیزاده در یادداشت کوتاهی که قبل از خودکشی به جا گذاشته نوشته است: «آقای دکتر براهنی و آقای گلشیری و کوشان عزیز: رسیدگی به نوشته‌های ناتمام خودم را به شما عزیزان واگذار می‌کنم. ساعت یک و نیم است. خسته‌ا‌‌م. باید بروم. لطف کنید و نگذارید گم و گور شوند و در صورت امکان چاپشان کنید. نمی‌گویم بسوزانید. از هیچ‌کس متنفر نیستم. برای دوست داشتن نوشته‌ام. نمی‌خواهم، تنها و خسته‌ام برای همین می‌روم. دیگر حوصله ندارم. چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه‌ای تاریک. من غلام خانه‌های روشنم. از خانم دانشور عزیز خداحافظی می‌کنم. چقدر به همه و به من محبت کرده است. چقدر به او احترام می‌گذارم. بانوی رمان، بانوی عطوفت و یک هنرمند راست و درست. با شفقت بسیار. خداحافظ دوستان عزیزم.» نویسنده‌ای که برای دوست داشتن می‌نوشت و غلام خانه‌های روشن بود، از تاریکی و تنهایی و خستگی به مرگ پناه می‌برد، اما برای مرگش هم صحنه‌ای رنگارنگ و زیبا انتخاب می‌کند. از مشهد به جواهرده می‌رود. و خود را از زیباترین درخت باغ با چشم‌اندازی یکه به دار می‌آویزد.

از اتوبوس که پیاده می‌شوم، شبنم سفیدی روی چمن‌های پارک استراتکونا نشسته است. دو دختر جوان سگ‌هایشان را برای هواخوری در چمن رها کرده‌اند. سگ‌ها از سر و کول هم بالا می‌روند و آن دو آرام و بی‌خیال مشغول گپ و گفت‌وگو هستند و مه نازکی آن‌ها را دربرگرفته است. مطمئن نیستم، اما فکر کنم کیارستمی بود که جایی گفته بود، اگر غزاله آن شب را دوام می‌آورد و طلوع خورشید را از کنار درختی که خود را بر آن آویخت، می‌دید، بعید بود بتواند از آن زیبایی دل بکند.

۲۱ آذر ۱۳۹۶ – ۱۲ دسامبر ۲۰۱۷

ارسال دیدگاه