جوالدوز – بچه‌های همه‌کاره!

دوستان سلام

جوالدوز هستم، دامت برکاته

هر وقت و هر زمان از شبانه‌روز و در هر حالی باشم، دو تا چیز می‌تونه حالمو خوب بکنه، یکی موسیقی فیلم شعله و یکی هم دیدنِ فیلم‌های «صَمَدآقا». این «صمد به مدرسه می‌رود» هم برای خودش ماجرایی بود و چقدر اون نگاه منتقدانه به وضعیت آموزش و پرورش و نگاه به مدرسه رو از دید پرویز صیاد، مرد بزرگ عرصهٔ هنرهای نمایشی و سینما، دوست دارم.

این همه از اون مملکت کوبیدیم و اومدیم اینجا یه چیزایی رو نبینیم، اما نمی‌ذارن که این هموطنانِ غیور، باید همه جا حرص بدن. هر چند منم جدیداً خیلی بی‌خیال شدم اما از مواردی که روی نسل‌های آینده تاثیر داره، نمی‌تونم به‌سادگی بگذرم.

یکی از اون حرص درآراش، جریان کلاس‌های کمک آموزشی و ورزشی و فرهنگی و هنری و… این‌جور چیزاست. نسلی که الان مهاجرت کرده، تقریباً کودکی رو در بی‌امکاناتیِ دوران جنگ و بعد از جنگ گذرونده، حالا که از آب گذشته، دلش می‌خواد تمام آرزوهای بربادرفتهٔ خودشو در بچه‌هاش باروَر کنه. صبح که اغلب بچه‌ها باید زود بیدار بشن چون تو خانواده‌های کارمند همه باید با هم از خونه بزنن بیرون و بچه‌ها برن before school. تا ساعت ۳ – ۳٫۵ هم که باید تو مدرسه باشن. بعد همون بچه‌ها after school هم دارن. اما شنبه‌ها و یکشنبه‌ها این بچهٔ بیچاره رو از این کلاس به اون کلاس، از صبح با لقمهٔ توی دستش می‌برن کلاس کاراته، بعد می‌رن دنبالش، توی ماشین لباس کاراته رو در میاره و مایوی شنا رو می‌پوشه و می‌ره کلاس شنا. از آب در نیومده، خیس خیس می‌ذارنش کلاس پیانو و بچه با دستای پیرَک بسته باید دو رِ می فا بزنه، هنوز دینگ و دینگ پیانو از گوشش بیرون نیومده، سرویس (بابا یا مامان) اومده دنبالش تا ببرتش «کومان».

بچه‌های همه‌کاره

گفتم کومان، یادم افتاد به اون کارتون میتی کومان و ای کی یو سان… آره به‌خدا، همه این روزا بچه‌هاشون رو «ای کی یو سان» می‌بینن و می‌خوان از اون بچه فلک‌زده یه همه‌کاره بسازن که از بدِ حادثه می‌شه‌ هیچ‌کاره. خلاصه، از کومان میاد بیرون، کفش رو از پاش می‌کَنَن و کفشِ پاتیناژ می‌کنن پاش و می‌ندازنش روی یخ. البته این مالِ شنبه هستا، فکر نکنید برنامه تموم شده.

یه یکشنبه تعطیل رو که می‌تونن همگی دو ساعت بیشتر بخوابن و با همدیگه صبحانه بخورن، زهر مار می‌کنن به خودشون و بچه، چوق اسکی به دست می‌برنش تا باشگاه اسکی و می‌فرستنش «ویستلر» یه چهار-پنج ساعت ازش خبری نیست و پدر و مادر هم مثلاً یه نفس راحتی می‌کشن و احیاناً بچهٔ بعدی رو دست به کار می‌شن. عصری سرویس اون طفل معصوم رو می‌رسونه خونه و قیافه‌ش رو نگاه کنی دلت می‌ترکه به دردش ولی زهی خیال باطل، چون باید بره کلاسِ ویولون، چرا که استادی گفته پیانو بدون ویولون و این یکی بدون اون اصلاً در شأن بچهٔ شما نیست. البته مگه می‌شه بچهٔ ناهید خانوم توی مهمونیا برقصه و همه براش دست بزنن و بچه ما نتونه قر کمر بده؟ خدا به دور. این آخرین کلاس هم بره که یکشنبه‌ش حلال باشه، می‌فرستنش کلاس رقص و دلبندشون جسد متحرک برگرده خونه، شام خورده و نخورده بیافته توی تخت و صبح روز دوشنبه، حرکت از نو.

آخه الهی که جوالدوز بزنتت، چرا نمی‌ذاری بچه، کمی هم بچّگی کنه و از این زمانِ زندگیش لذت ببره؟ کی گفته که بچه باید مثل آدم آهنی همه چیزو بلد باشه؟ چرا همه ناکامی‌های ما باید در بچه‌هامون بشه عادت؟ آیا شده ازش بپرسیم که به چه چیزی واقعاً علاقه داره و همون راه رو براش هموار کنیم؟ دقت کردیم که چه بازی زشتی رو با بچه‌هامون راه می‌ندازیم و تأیید طلبی رو در اونا نهادینه می‌کنیم و یه مشت انسان وابسته تحویل جامعه می‌دیم؟ من واقعاً نمی‌دونم چه الگویی می‌تونه بافت کهنه و فرسوده ذهن ما رو ترمیم کنه، فقط قطعاً اینو می‌دونم که مهاجرت دلیلی برای این تغییر نیست. آدم باید از درونِ پوسیدهٔ خودش مهاجرت کنه، نه فقط از کشوری به کشور دیگه.

والسلام، نامه نشد تمام…

ارسال دیدگاه