کاریکلماتور (۱۲)

داود مرزآرا – ونکوور

۱- درخت نه از باد می‌ترسد و نه از طوفان، فقط از تبر می‌ترسد.

۲- وقتی به قلب تاریکی زد، قلبش از کار افتاد.

۳- به اطرافش نگاه کرد، کسی را نیافت. اعلام بی‌طرفی کرد.

۴- ریل به قطار گفت از من جدا مشو وگرنه به مقصد نمی‌رسی.

۵- نجار را از تیشه و شیشه‌بُر را از شیشه بتوان جدا کرد، اما درخت را از ریشه، نه.

۶-  درخت بیابان وقتی دید خار بی‌خیالِ آب است، تشنگی‌اش را فراموش کرد.

۷- وقتی هوس می‌کرد که به فضا پرواز کند، حشیش می‌کشید.

۸- بدون فکر حرف می‌زد، مثل پدربزرگش که بدون نشانه‌گیری تیر خالی می‌کرد.

۹- برای فرار از جدایی و تنهایی، قصه‌نویس شد.

۱۰- باورهایش را به‌قدری دوست داشت که بسیاری از حقایق برایش ناشناخته ماند.

۱۱- انسان‌ها کمتر با هم رابطهٔ انسانی دارند. بیشترِ رابطه‌ها، تصویری‌اند.

۱۲-  آدم‌ها هیچ‌وقت بدون تصویری که از همدیگر در ذهن دارند، به هم نگاه نمی‌کنند.

۱۳- انسان‌ها همیشه پیش از تولدِ کامل، می‌میرند.  

۱۴- سلطه با مرگ قرین است و توانائی با زندگی.

۱۵- آن که نسیه می‌برد، از اجحاف مغازه‌دار چشم‌پوشی می‌کند.  

۱۶- وقتی تردید داریم، سراغ حقیقت را می‌گیریم.

۱۷- چمدانی که زندگی را در خود جا داده بود، از پله‌های بار هواپیما بالا می‌رفت.

۱۸- موهای پرپشت و مجعد دور سرش نمی‌گذاشت تا حرف به گوشش برود.  

۱۹- رؤیا‌ها، قبل از آشکارشدن همچون رازی باشکوه برای ما باقی می‌مانند.

۲۰- آن‌‌ها که زندگی‌شان را وقف پرسش‌ها می‌کنند، بالاخره محقق می‌شوند.   

۲۱- خواب، جرعه جرعه شیشۀ شراب را دنبال کرد تا به رختخواب رسید.

۲۲- مادربزرگ کامی کوچولو مرد. همه گفتند که او به بهشت رفت. کامی از مادرش پرسید پس چرا همه دارند گریه می‌کنند.

۲۳- خسارت رکوردی را که شکسته بود، به فدراسیون پرداخت کرد.

۲۴- بعضی‌ها مثل گل مصنوعی می‌مانند؛ رگ و ریشه ندارند.

۲۵- آن‌قدر در تنهایی به خود می‌اندیشید که به‌جز خودش کسی را به جا نمی‌آورد.

ارسال دیدگاه