کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – موش صحرایی، پسرم و من

مژده مواجی – آلمان

پنج تا موش صحرایی توی قفس این‌ور و اون‌ور وول می‌خوردند و هر از گاهی نگاهی به ما می‌انداختند که در کلاس درس به صحبت‌های خانم سیمرمن معلم کلاس سوم دبستان پسرم در جلسهٔ اولیاء و معلم گوش می‌دادیم.

خانم سیمرمن در حالی‌که خودکارش را در دستش می‌چرخاند، نگاهی به موش‌ها انداخت و گفت: «این‌ها تمام مدتی که در درس علوم مبحث پستانداران را داشتیم، با ما همکاری کرده‌اند. همه با هم برایشان اسم انتخاب کرده‌ایم و بچه‌ها خیلی دوستشان دارند. ولی اگر به مرکز زیست‌شناسی شهر‌ هانوفر فرستاده بشوند، موش آزمایشگاهی خواهند شد.»

صورت گرد و جوانش را که با موهای قهوای‌رنگ کوتاه احاطه شده بود، به‌طرف ما چرخاند:
«همهٔ بیست و چهار شاگردان کلاس دوست دارند که آن‌ها را به‌عنوان حیوان خانگی داشته باشند. می‌خواهم اول با شما مشورت کنم، ببینم آیا آمادگی پذیرش موش را در خانه دارید؟»

صدای زمزمهٔ والدین با خش‌خش موش‌ها در قفس آمیخته شد…

حدود ساعت ده شب پایان جلسه بود. از مدرسه ییرون آمدم و خیابان‌های تاریک را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتم. در ذهنم آرزو  می‌کردم پسرم هوس داشتن موش را نکند.

روز بعد از مدرسه که به خانه آمد، کیفش را توی راهرو گذاشت و سراسیمه به آشپزخانه که مشغول آماده کردن عصرانه بودم، دوید.
«دوست دارم موش‌های کلاس را داشته باشم.»
یکه خوردم.

«ولی نگهداری موش خیلی دردسر دارد.»
«نمی‌دونی موش‌های صحرایی چقدر باهوش‌اند. با موش‌های دیگه فرق می‌کنند.»

از آن روزهایی بود که باید سخنرانی می‌کردم هر چند چهره ناراضی‌ام گویاتر از هر بحثی بود. ساندویچ‌های کوچک را در بشقاب چیدم. باسماجت ادامه داد:
«به خانم سیمرمن تلفن کن.»

اشک‌هایش یکی یکی شروع به سرازیرشدن کردند. بغلش کردم:
«موش اسباب‌بازی که نیست. آب می‌خواد، غذا، تمیزکردن قفس، سلامتی‌اش، انتقال بیماری و سلامتی ما…»
«خودم تمام کارهاش رو می‌کنم.»

باید دلیلی پیدا می‌کردم که کل ماجرا را زیر علامت سؤال ببرد.
«اصلاً چرا باید حیوان بیچاره رو در قفس حبس کرد؟»
با صدای لرزان و آمیخته به التماسش گفت:

«می‌تونیم خیلی اوقات آزاد بذاریمش توی خونه.»

تصور اینکه موش در خانه این‌ور و آن‌ور بچرخد و زیر تخت، کمد و بقیهٔ خرت و پرت‌ها پنهان شود و ما هر روز در حال جست‌وجو باشیم، مو بر تنم سیخ  می‌کرد.
«امشب به معلمت تلفن می‌کنم و می‌گم ما احتیاج به فکرکردن داریم.»

آرامشی موقتی برقرارشد. شب بعد از خوابیدنش به خانم سیمرمن تلفن کردم. کاری که به‌ندرت انجام  می‌دادم. سلام گرمی کرد:
«این خیلی مهم است که تمام افراد خانواده توافق نظر داشته باشند. پس من فعلاً موش‌ها را به بچه‌هایی که والدینشان موافق‌اند، می‌دهم. دوستم، خانم والترز، موش‌های صحرایی پرورش می‌دهد. شماره تلفنش را به شما می‌دهم . بد نیست با او در مورد نگهداری موش‌ها مشورتی کنید.»

برای اینکه پسرم کمتر غصه بخورد و تا حدی راضی نگهش دارم، به خانم والترز هم تلفن زدم. صدای زنانهٔ نازکی خودش را معرفی کرد. بعد از شنیدن ماجرا، با صدای ذوق‌زده و به‌وجدآمده‌اش آغاز به سخن کرد. درست روی نقطهٔ حساس قلبش دست گذاشته بودم. با شور و هیجان از اتاقِ پر از موش‌های صحرایی‌اش، از ساختار اجتماعی‌شان، رفتارشان، فرم بدنشان،… گفت و گفت. با تمام جزئیاتش. و من در آن‌طرف خط تلفن مبهوت گوش می‌دادم. کنفرانس زیست‌شناسی بود…

در پایان اطمینان خاطر داد که هر وقت تصمیم گرفتیم موش داشته باشیم، به ما خواهد داد.

فردا که پسرم از مدرسه به خانه آمد، با هیجان گفت:
«دو تا از موش‌ها رو به هنریک و سه تا رو به میشا دادند. من هم می‌تونم هر موقع بخوام به دیدنشون برم.»

نفسی به‌راحتی کشیدم.
خوشبختانه موضوع بعدی درس علوم، گیاهان بود.

ارسال دیدگاه