دو فرانسوی، یک ایتالیایی، یک فنلاندی، یک کره‌ای و البته یک ایرانی! – یادداشت‌های جشنوارهٔ فیلم ونکوور

مجید سجادی تهرانی

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

یک بام و دو هوا! مهندس عمران و نویسندهٔ آماتور. دانش‌آموختهٔ کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران. همیشه سعی کرده‌ام در کنار کار حرفه‌ای‌ام به‌عنوان مهندس، نوشتن را هم با سماجت ادامه بدهم. گاهی موفق بوده‌ام و گاهی نه. ثمرهٔ این تلاش تاکنون همکاری سه چهار ساله با ماهنامهٔ هفت، چاپ چندین نقد و گزارش تئاتر و فیلمِ مستند و داستانی کوتاه بوده است، انتشار دیجیتال سفرنامه‌ای در سایت نوگام، مجموعه داستان و رمانی منتشرنشده و یک خروار یادداشت‌ها و داستان‌های نیمه‌کاره که امیدوارم روزی بتوانم به سرانجام‌شان برسانم. – مجید سجادی تهرانی

از مهم‌ترین جذابیت‌های ونکوور برای من که عمری در ایران جشنواره‌رو و جشنواره‌باز بوده‌ام،‌ جشنوارهٔ بین‌المللی فیلم ونکوور (ویف)‌ است. دوره‌ای که دسترسی به فیلم‌های خارجی به‌راحتی امکان‌پذیر نبود و برای دیدن فیلم،‌ چاره‌ای جز اجارهٔ فیلم‌های وی‌‌اچ‌اس از فیلمی‌های محترمی که با کیف سامسونیت برای‌مان هفتگی فیلم می‌آوردند، نداشتیم، جشنوارهٔ فیلم فجر با همهٔ نواقصش، مهم‌ترین اتفاق سال بود برای ما عاشقان خیال‌بافی‌ها و داستان‌های سینمایی که جدای‌مان می‌کردند از همهٔ آن زخم‌ها و دلهره‌ها و عصبیت‌های زندگی در جامعهٔ متلاطم و ملتهب ایران. امکان شرکت در جشنواره‌ای که بهترین فیلم‌های همهٔ جشنواره‌های معتبر اروپایی را یک‌جا جمع کرده باشد، برای آن دانشجوی عشق سینمای دههٔ هفتاد – که من بودم – به رؤیا بیشتر شباهت داشت تا واقعیت. در بهترین حالت، دوست داشتم حالا که این رؤیا دست‌یافتنی شده،‌ مثل فرانک کلی، مرد حدوداً شصت‌ ساله‌ای که هر روز قبل از ساعت ده صبح با دوچرخه‌اش در آفتاب و باران می‌آمد، پشت درهای اینترنشنال ویلیج در صف می‌ایستاد تا باز شوند و بیاید همان‌طور که هنوز کلاه ایمنی‌اش را به سر دارد، بلیت‌های فیلم‌های آن روزش را بگیرد و با بلیت‌فروشِ عشق سینما دربارهٔ فیلم‌هایی که روز قبل دیده گپ بزند، هر روز کلهٔ سحر از خانه بزنم بیرون و آخر شب با خروارها داستان و رؤیا و تصویر و ایدهٔ سینمایی به خانه برگردم. اما زندگی همیشه مطابق خواستهٔ تو پیش نمی‌رود! یادداشت‌های کوتاه زیر، معرفی‌های کوتاهی‌اند بر چند فیلمی که موفق شدم در میان بحبوحهٔ درگیری‌های یک تازه‌مهاجر ببینم:

دوربین کلر (هونگ سانگ-سو)

۱- دوربین کلر (هونگ سانگ-سو)

کلر، معلم آسوده‌خاطر فرانسوی، برای دیدن فیلم دوستش به جشنوارهٔ کن آمده و با دوربین پولارویدش از آدم‌ها عکس می‌گیرد. او ناخواسته به‌واسطهٔ همین عکس‌ها درگیر ماجرایی عاشقانه در یک شرکت پخش فیلم کره‌ای بین کارگردان (سو)، پخش‌کنندهٔ چندین و چندساله‌اش (یانگ‌هی) و دستیار جوان و زیبای پخش‌کننده (مانهی) می‌شود. خیلی‌ها به عشق دیدن ایزابل هوپر، بازیگر پرآوازهٔ فرانسوی، برای تماشای فیلم آمده بودند. اما نقش کلرِ بی‌خیال که لبخند بر لب و دوربین بر گردن، در شهر ساحلی قدم می‌زند و از آدم‌ها عکس می‌گیرد و با آن‌ها در کافه و هتل و رستوران گپ می‌زند، برای عشاق شخصیت‌های سرد، از لحاظ روانی پیچیده و در آستانهٔ فروپاشی و درعین حال قوی و استوار که هوپر استاد به تصویر کشیدن‌شان است، چندان جذاب و سرگرم‌کننده نیست.

علی‌رغم حضور پررنگ هوپر در فیلم، شخصیت اصلی ماجرا که همهٔ اتفاقات حول‌وحوش اوست و دانای کل است و بدون نیاز به عکس‌های دوربین کلر هم ماجرای پشت پردهٔ اخراج مانهی توسط یانگ‌هی را به‌خوبی می‌داند، کارگردان همیشه‌مست فیلم است که رابطهٔ عاشقانه‌اش با دستیار جوان باعث حسادت و اخراج او توسط پخش‌کنندهٔ همیشگی‌اش شده است. سو، کارگردان کره‌ای، مرد مستأصلی است که نمی‌داند چطور یک رابطهٔ عاطفی به‌انتها‌رسیده را بدون آسیب زدن به رابطهٔ حرفه‌ای‌اش، پایان دهد و به‌همین خاطر در بحبوحهٔ نمایش فیلمش در جشنواره، به شرب خمر پناه برده است. در کنار این شخصیت جذاب، چیز دیگری که در فیلم خیلی دوست داشتم، نشان دادن محدودیت‌های رابطه بین کسانی‌ است که انگلیسی زبان دوم‌شان است. باسمه‌ای بودن این دیالوگ‌ها تماشاگران انگلیسی‌زبان را به خنده می‌انداخت. اما فیلم به‌خوبی نشان می‌داد چطور در چنین مواردی المان‌های غیرزبانی وظیفهٔ زبان را در برقراری ارتباط برعهده می‌گیرند؛ مثل عکس گرفتن از غریبه‌ها برای کلر یا پختن غذای کره‌ای برای مانهی و حتی مست کردن برای سو. سکانس اولین ملاقات کلر و سو در کافه از این منظر بسیار دیدنی است.

ضربان در دقیقه (روبین کامپیلو)

۲- ۱۲۰ ضربان در دقیقه (روبین کامپیلو)

بدون اینکه چیزی از داستان فیلم بدانم، به تماشای فیلم رفتم. برایم عجیب بود که تا دقایقی قبل از شروع نمایش، کلی صندلی خالی مانده بود، به‌خصوص باتوجه به واکنش‌های مثبت به فیلم در جشنوارهٔ کن. با شروع فیلم ابهامم برطرف شد؛ فیلم دربارهٔ فعالیت‌های اجتماعی گروه ACT UP در آگاهی‌بخشی در مورد ایدز در دههٔ ۸۰ فرانسه است که عموم اعضایش را مردان همجنسگرا تشکیل می‌دادند و تمرکزش روی رابطهٔ یک زوج از آن‌هاست. چنین فیلمی حتی اینجا در ونکوور هم نمی‌تواند سالن را برای دو اجرا پر کند. فیلم اما برای من، که معمولاً خیلی سخت با چنین فیلم‌هایی ارتباط برقرار می‌کنم، خیلی تأثیرگذار بود. به‌خصوص دو بازیگر اصلی و عشق‌شان به‌نحو عجیبی جذاب و باورپذیر از آب درآمده بود و آن‌چه آن را یک سروگردن از فیلم‌های مشابه بالاتر قرار می‌داد، مسیری بود که فیلمنامه‌نویس برای ماجرا در پیش گرفته بود و از جایی از فیلم به بعد، داستان را آگاهانه از فعالیت‌های اجتماعی گروه به رابطهٔ این زوج که یکی از آن‌ها در حال مرگ بود، متمرکز کرده بود. یک‌سوم پایانی فیلم که فرآیند پیش‌روی بیماری و در نهایت مرگِ «شان»، شخصیت اصلی فیلم، را به تصویر می‌کشید، شوکه‌کننده بود.

فیلم از جنبه‌ای دیگر نیز برای من جذاب بود و آن فضای بحث و جدل‌های جلسه‌های همگانی گروه بود که مرا به یاد مستندی از ویلیام کلین در مورد اتفاقات و حال‌وهوای پاریسِ ماه می ۱۹۶۸ انداخت. یادآوری اینکه چنین جنبش‌های اجتماعی‌ای می‌توانند چه تأثیرات الهام‌بخش، عمیق و ماندگاری برای دهه‌ها داشته باشند.

 پایان خوش (میشائیل هانه‌که)

۳- پایان خوش (میشائیل هانه‌که) و مرا به نام خودت صدا بزن (لوکا گوادانینو)

دیدن روزی دو یا سه فیلم در جشنواره امری طبیعی است. گاهی این اتفاق باعث می‌شود فیلمی که احتیاج به زمان بیشتری دارد تا در ذهن تماشاگر ته‌نشین شود و تأثیر خودش را بگذارد، از دست برود اما گاهی هم اتفاق‌های جالبی می‌افتد. مثلاً یکی از خاطرات محبوب جشنواره‌ای من دیدن داستان سرراستِ دیوید لینچ و باد ما را خواهد بردِ کیارستمی در یک شب سرد زمستانی در سینما عصرجدید تهران است. این اتفاق باعث شده که این دو فیلم را با هم و با تهران آن روزها و سینما عصرجدید به یاد بیاورم و درک متفاوتی از ‌آن‌ها داشته باشم.

امسال در جشنوارهٔ فیلم ونکوور این اتفاق با تماشای پایان خوشِ میشائیل هانه‌که و مرا به نام خودت صدا بزنِ لوکا گوادانینو برایم افتاد. اتفاقی که باعث شد آن شب برای من، شب بورژواهای اروپایی باشد؛ یک فرانسوی و دیگری ایتالیایی، یکی تلخ و بدبین و دیگری بی‌خیال و خوش‌باش.

مرا به نام خودت صدا بزن (لوکا گوادانینو)

با آنکه سینمای هانه‌که، با آن سردی و خشونت عمیق و در بیشتر مواقع پنهانش که سبک خاص فیلمساز است، سینمای مورد علاقه‌ام نیست، اما نگاه انتقادی و گزنده‌اش به ابتذال این طبقه در پایان خوش، هرچند شاید کمی بیش از اندازه «سیاه‌نمایانه»، بارها جذاب‌تر بود از داستان بی‌رمق عشق پسر هفده‌سالهٔ ایتالیایی پدری باستان‌شناس و سرشناس و مرد جوان آمریکایی‌ای که تابستانی مهمان آن‌ها شده‌است در مرا به نام خودت صدا بزن. برعکسِ پایان خوش که پر است از ریزه‌کاری‌های روایی جذاب که هر لحظه شگفت‌زده‌ات می‌کند، مرا به نام خودت صدا بزن، یکنواخت و تخت پیش می‌رود. و کارگردان سعی کرده با استفاده از جذابیت‌های طبیعت زیبای شمال ایتالیا و صحنه‌های جنسی‌ بی‌پروا، تماشاگر را راضی نگه دارد. علاوه بر داستان بی‌کشش، از لحاظ تماتیک هم فیلم با تلاشی که به‌منظور تطهیر ابتذال و لاابالی‌گری جنسی جوانی هفده‌ساله انجام می‌دهد، معذب‌کننده است. رابطهٔ جنسی هم‌زمان پسر نوجوان با دختری که دوستش دارد و مرد آمریکایی، بدون آنکه به پرسشی اخلاقی و یا درگیری‌ای درونی برای کاراکتر اصلی تبدیل شود، توجیه می‌شود.

بدون تاریخ،‌ بدون امضا (وحید جلیلوند)

۴- بدون تاریخ،‌ بدون امضا (وحید جلیلوند)

فیلم تلخ و زهردارِ جلیلوند به یمن استقبال ایرانیان ونکوور دو سانس فوق‌العاده در جشنواره کسب کرد و جزو فیلم‌های محبوب و پرمخاطب قرار گرفت. فیلم با روایت داستانِ معمایی اخلاقی‌اش در بستر تقابل طبقات متوسط و فرودست جامعه، یادآور سینمای اصغر فرهادی و ادامه‌ای بر آن نوع سینماست و به‌نظر می‌رسد کارگردان، آگاهانه با انتخاب مادری بیمار برای شخصیت اصلی مرد (دکتر کاوه)،‌ ارجاع مستقیمی هم به فیلم جدایی نادر از سیمین داشته است. از یک زاویه حتی شاید بتوان آن را جوابیه‌ای به فیلم فرهادی در نظر گرفت؛ کاوهٔ وحیدِ جلیلوند بسیار مصمم‌تر، متعهدتر و پایبندتر به اصول اخلاقی‌اش به‌نظر می‌رسد تا نادرِ اصغر فرهادی. اما دیدن این فیلمِ بسیار غم‌بار که مرکزیت داستانش مرگ پسربچهٔ ده سالهٔ خانوادهٔ فقیر است، آدم را در شرایط دشواری قرار می‌دهد. و کارگردان هم برای سخت‌تر کردن عرصه بر تماشاگر، تلاش مضاعفی به خرج داده تا حدی که لوکیشن‌های اصلی فیلم پزشکی قانونی، کشتارگاه مرغداری، قبرستان، دادگاه و زندان است و تقریباً در فیلم هیچ صحنه و سکانس دلنشینی بین شخصیت‌ها، حتی دکتر کاوه و نامزدش با بازی هدیه تهرانی وجود ندارد.

کارگردان هیچ باجی به تماشاگر نداده و در نمایش فقر و بلایی که بر سر خانواده و جامعه می‌آورد، کاملاً موفق است. اما با کنار هم گذاشتن همهٔ این ویژگی‌ها، تصویر ویرانگری از ایران برای مخاطب ساخته می‌شود. جدای از آنکه لاجرم به این فکر می‌کردم که سانسور و عدم ارتباط فیزیکی آدم‌ها، به‌خصوص زن و شوهرها، در چنین فیلمی که تا این حد مملو از صحنه‌ها و داستان‌های اندوهناک است، چه تصویر مخوف و سردی از جامعهٔ ایران به تماشاگر خارجی القا می‌کند، به تأثیر این فیلم‌ها در داخل ایران هم فکر می‌کردم. آیا کسی بعد از دیدن این فیلم به شکستن دایرهٔ بستهٔ فقر در محله‌ها و کومه‌های اطراف شهرهای بزرگ فکر می‌کند؟ آیا کسی به این فکر می‌افتد که باید کاری کرد و چیزی را تغییر داد؟

متأسفانه فیلم در این زمینه آن‌چنان موفق نیست و چنین ذهنیتی در آن بازتاب کمی دارد. خط روایی معماگونهٔ فیلم که آیا پسربچه از تصادف مرده یا از مسمومیت، اگر چه استادانه فیلم را تا انتها پیش می‌برد، اما تمرکز تماشاگر را هم از موضوع اصلی پرت می‌کند و به‌زعم من، اتفاقاً آن بخشی از داستان که تعریف نمی‌شود و دلایل احتمالی کاوه برای تصمیم نهایی‌اش است، آن چیزی است که می‌توانست فیلم را و تماشاگر ایرانی فیلم را رستگار کند، اما از دست رفته است. این همان چیزی است که در فیلم‌های متأخر فرهادی پس از جدایی… نیز مغفول می‌ماند. در این فیلم‌هایی که من دوست دارم آن‌ها را «معمایی-اخلاقی» بمانم، وجه معمایی داستان چنان مهم می‌شود که وجه پرسش اخلاقی‌ای را که قرار است داستان برای مخاطب ایجاد کند، تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. گفت‌وگوهایی که لاجرم در چنین مواقعی باید بین شخصیت‌ها به‌وجود آید تا وجه اخلاقی فیلم را بسط دهد، به‌خاطر به تعویق انداختن معماگونهٔ گره‌گشایی حذف می‌شود و روابط شخصیت‌ها به روابط ابتر تبدیل می‌شود، به‌نوعی که تمام شخصیت‌ها در تنهایی به‌سر می‌برند و فقط در کنار هم هستند. جدایی نادر از سیمین، شاید تنها فیلم متأخر فرهادی باشد که از این دامِ طرح معما به جای بسط داستان می‌گریزد. بدون تاریخ، بدون امضا با آن پایان باز و بازنکردن آنچه در ذهن کاوه می‌گذرد، در دامی می‌افتد که فرهادی هم بعد از جدایی… دچارش شده است.

آن‌سوی امید (آکی کوریسماکی)

۵- آن‌سوی امید (آکی کوریسماکی)

آخرین فیلم کوریسماکی، کارگردان فنلاندی، برای کسانی‌که کارهای این فیلمساز را دنبال کرده‌اند، بسیار آشنا خواهد بود؛ همان سبک استریلیزه و مینیمال در میزانسن، روایت و شخصیت‌پردازی، قاب‌های خوش ‌آب‌ورنگ و ضرباهنگ کند. فیلم، داستان دو شخصیت را موازی پیش می‌برد: درگیری‌ها و مشکلات خالد، پناهندهٔ سوری که خود را مخفیانه از طریق دریا به هلسینکی رسانده است برای اخذ اجازهٔ اقامت؛ و ویکِشتروم، فروشندهٔ سیار که بعد از ترک همسرش در بازی پوکر پول کافی برای خرید رستورانی که همیشه آرزوی داشتنش را داشته است، می‌برد. بدیهی است که دو شخصیت در رستوران مذکور به هم می‌رسند.

در میان انبوه فیلم‌هایی که جنبهٔ سیاه و ترسناک ذات بشر را به تصویر می‌کشیدند، دیدن فیلمی که هنوز  علی‌رغم تمام ضعف‌ها و لغزش‌های اخلاقی‌ انسان‌ها به آینده امیدوار است، برای من پایان‌بندی خوب و قابل‌ قبولی بود. به‌خصوص وقتی آن را با طنز خاص کوریسماکی در صحنه‌های رستوران و باند صوتی جذاب فیلم که ترکیبی است از راک فنلاندی و موسیقی شرقی در کنار هم می‌گذاریم، شب دلپذیری ساخته می‌شود، که می‌شود بعد از خروج از سینما هنگام رد شدن از خیابان به رهگذران نگاه کرد و لبخند زد.

ارسال دیدگاه