دنیای من و آدم کوچولوها – قضاوت

رژیا پرهام – تورنتو

امروز بعد از ظهر با بچه‌ها در پارک بودیم که پدر یکی از پسر کوچولوهای چهارسال ونیمه با سگ بزرگش سر رسید. با هر دو خداحافظی کردیم. صدای پسر کوچولو را می‌شنیدم که به پدرش می‌گفت می‌خواهد برای آخرین بار سرسره سوار بشود و بعد آماده است که به‌سمت خانه بروند. پدر پذیرفت و از آنجایی که معمولاً سگ‌ها را داخل فضای ماسه‌ای پارک نمی‌برند، کناری ایستاد و منتظر شد.

بعد از چند ثانیه صدای گریهٔ بلند پسر کوچولو به گوشم رسید. با صورت قرمز به‌سمت پدرش رفت و با اشاره به گوشه‌ای با هق‌هق گفت: «اون پسر با جورابش محکم به صورتم کوبید.» تلخ و بدون وقفه اشک می‌ریخت. به‌ندرت دیده بودم آن‌طوری گریه کند. به جهتی که اشاره می‌کرد، نگاه کردم. پسری حدوداً هشت، نه ساله روی ماسه‌ها نشسته بود، سرش را بین زانوهایش پنهان کرده بود و دو دستش هم توی موهایش بود. پدرِ پسرکوچولو که چهره‌اش به‌وضوح ناراحت بود، نگاهی به من انداخت و گفت: «متأسفانه شاهد ماجرا نبودم و نمی‌دونم دقیقاً چه اتفاقی رخ داده، به‌همین دلیل نمی‌تونم حرفی بزنم و نظری بدم.»

باورم نمی‌شد! من که هفته‌ای سه، چهار بار پسرشان را می‌بینم، شک نداشتم که دروغ نمی‌گوید و داستانسرایی نمی‌کند. صورت قرمزش و پنهان شدن آن پسرک هم تأئیدی بر حرف او بود… ولی پدرش نمی‌خواست قضاوت نادرست بکند.

با خودم گفتم، چقدر راه دارم تا به امثال او برسم و قادر باشم در شرایط خاص و موقعیت‌های متفاوت، درست رفتار کنم…

ارسال دیدگاه