جوالدوز – اندر احوالات مهاجران

دوستان سلام

جوالدوز هستم، دامت برکاته

یکی دو هفته نبودم. رفته بودم سفر… هَوایی به هاوایی. آره دیگه از اونجایی که تا ما رسیدیم کانادا، دولت سریع یه خونه توی «بریتیش پراپرتیز» بِهمون داد با ماهی ۵٬۰۰۰ دلار پول و یه ماشین آخرین سیستم، نمی‌دونیم پولامونو چطور خرج کنیم، لذا رفتیم هاوایی یه ریزه شُل کنیم دَمِ ساحل جوج بزنیم با نوشابه بلکه این پولا یه ریزه خرج بشن.

به خدا اینی که نوشتم رو پرسیدن که می‌گما! بله، در مورد تصور دیگران از زندگی و مهاجرت به کانادا. والا اون زمونا که خانواده دکتر ارنست و آقای پتی‌بِل هم مهاجرت کردن، کلی سختی کشیدن و اون خونه ساختنا و یه عالمه مشکل دیگه، دکتر ارنست هم که بیچاره وسط راه موند و بعد با کلی بدبختی بالاخره رسید، اون وقت من موندم توی کار جماعتِ داخل‌نشین که این تصورات رو از کجا میارن.

این رو در مورد دوستانی نمی‌گم که با برنامه‌ریزی و داشتن نقشه مناسب راه و بررسی شرایط و از همه مهم‌تر مشاوره با صاحب‌نظران مهاجرت کردن، روی صحبت با همون کسانیه که با تَوَهّمِ مهاجرت، خونه و زندگی رو ترک می‌کنن و وقتی وارد می‌شن، می‌بینن نخیر…از اون خیالاتِ خام خبری نیست. باید کار کنن و کار کنن و زحمت بکشن و زندگی‌شون رو در پناه قانون و توجه «مردم به مردم» بسازن.

از اون بدتر پسر و دخترای جوون که دلشون می‌خواد توی خیابون شلوارک بپوشن و روسری از سرشون بردارن و مجبور نباشن یواشکی مهمونی بگیرن و… ندیده و نشناخته، بدون اینکه هدفی در سر داشته باشن و فقط برای فرار از شرایط موجود، از هر راهی می‌خوان خودشونو برسونن به کانادا و یا هر کشور دیگه.

جوالدوز - اندر احوالات مهاجران

چهار ماه با یکی چَت می‌کنن، عکس می‌فرستن، عکس می‌گیرن و سریع صحبت ازدواج و برو و بیا و کلی خرج و مخارج و اون‌وقت میان اینجا و تازه یادشون می‌افته که اینو نمی‌خوان و اون یکی بهتره. شروع می‌کنن یکی توی سر خودشون زدن و یکی طرف مقابل و طلاق و طلاق‌کشی و اینجا یه شناسنامهٔ مُهرخورده براشون مونده و سردرگمی.

یا بعضی وقتا می‌شنوی که طرف بعد از شیش ماه که رسیده، یه‌باره «دِپرِس» می‌شه و یاد مامان و باباش می‌افته که ای وای… من چقدر بَدَم که اونا رو تنها گذاشتم و اومدم، من کار داشتم، پول داشتم، ماشین داشتم، خانواده‌م هم بودن و اصلاً برای چی اومدم!!

ای بابا، یعنی واقعاً نمی‌تونی به خودت یادآوری کنی اون روزایی رو که تلاش می‌کردی از مملکتت خارج بشی و چقدر برو و بیا و ترجمه و وکیل و کلاس زبان و جمع‌آوری مدارک و ۴ سال و ۵ سال و ۷ سال در صف مهاجرت موندن رو؟

مهاجرت، مسافرت نیست که بیای و یه مدت خوش بگذرونی و کافه‌بازی و کنسرت داریوش و ابی و متالیکا و بعدش خودت بمونی و حوضت. برنامه می‌خواد. یه جوری مُردن و دوباره زنده شدنه. انگار از ریشه خودتو دربیاری و بکَنی و بیاری یه جای دیگه بِکاری. صبوری می‌خواد، آبیاری می‌خواد، تا با محیط جدید و فرهنگ و آداب و رسوم جای جدید اُخت بشی، خیلی زمان می‌بره.

خلاصه که اگر گذاشتید این جوالدوز ما یه کم استراحت بکنه…

ارسال دیدگاه