کاریکلماتور (۴)

داود مرزآرا – ونکوور

۱- همین که به پایان خط زندگی رسید، زمان دست از سرش برداشت.

۲- سرسفرۀ افطار به بغل‌دستی‌اش گفت: «در این شب‌های عزیز و پربرکت رمضان، دستاتو بالا ببر و برای رضای خدا همان‌جا نگهدار تا بقیه هم یه لقمه بخورن.»

۳- با فشار یک دکمه، به هر کجای این جهان سر می‌زنم.

۴- آبشار با آن قد و قامت، فروتنی خود را به کوه نشان می‌داد.

۵- آفیسر از راننده پرسید: «به کجا چنین شتابان؟»

۶- «طلاق» با «ازدواج» سر شاخ شد و او را فتیله‌پیچ کرد.

۷- حسنی که جمعه‌ها به مکتب می‌رفت، بالاخره فارغ‌التحصیل شد.

کاریکلماتور

۸- رگ خواب بچه‌اش را که پیدا کرد، توانست خودش بخوابد.

۹- چنان پوستی از پرتقال کند، که در بشقاب ولو شد.

۱۰- سایه ام جلوجلو می‌رفت. برگشتم، دنبالم آمد.

۱۱- آنچه را که به‌عنوان جهاز به خانهٔ شوهر برد، دو پستان پرشیر بود.

۱۲- این اعدادند که مسئله‌ساز می‌شوند.

۱۳- چشمان شوخش همیشه مست بود، چه در رمضان ، چه در محرم.

۱۴- سرش را به زیر چتر زن برد و گفت: «عاشق پیاده‌روی زیر باران‌ام.»

۱۵- شنبه به دنیا آمد – یکشنبه به مدرسه رفت – دوشنبه مشغول کار شد – سه شنبه ازدواج کرد – چهارشنبه بیمار شد – پنجشنبه مُرد – جمعه دفن شد.

۱۶- مجری خوبی بود، تابلوی نقاشی را از طریق رادیو به مردم نشان می‌داد.

۱۷- جسد مردی را که به فساد متهم بود، در سردخانه گذاشتند تا بیشتر فاسد نشود.

۱۸- امواج اقیانوس، کشتی را به سرگیجه انداخت.

۱۹- پری دریایی اعلام کرد هنوز مجرد است.

۲۰- متهٔ نگاه مرد سراپای زن را سوراخ کرد.

۲۱- هنگام غروب، پنبه‌زار ابر در آسمان آتش گرفت و سیاه شد.

۲۲- تلفن دستی همه را سربه‌زیر کرده است.

۲۳- مردی که منتظر دختر بود، از سکوی جلوی هشتی تشکر کرد.

کاریکلماتور

۲۴- خورشید ابر را پس می‌زند تا گل آفتاب‌گردان دلش نگیرد.

۲۵- خشک‌سالی به کویر پناهنده می‌شود.

 

ارسال دیدگاه