دنیای من و آدم کوچولوها – زبانی همه‌فهم

رژیا پرهام – ادمونتون

دخترک پنج‌سالهٔ مهدکودکم جدی و منطقی است. کمتر پیش می‌آید حرف احساسی بزند. از همین حالا مدیر است و با زیرکی همهٔ بازی‌ها را قانون‌گذاری می‌کند؛ به‌قدری ماهرانه این کار را انجام می‌دهد که جای اعتراضی نمی‌گذارد و همه از قوانینش پیروی می‌کنند.

صحبت از تنوع آداب و رسوم بود و زبان‌های مختلف. دخترک از سفر ماه قبلش به خارج از کانادا گفت و از روزی که در جمعی بوده است که انگلیسی نمی‌دانستند و از حس بد و کلافگی‌اش تعریف کرد.

در ادامهٔ صحبتمان پرسید: «رژیا، تو انگلیسی بلدی؟»

با لبخند گفتم: «فکر کنم بلدم. تو چی فکر می‌کنی؟»

گفت: «بلدی!»

بابت تأییدش تشکر کردم.

چند دقیقه بعد دوباره پرسید: «رژیا، به‌نظر تو همهٔ کسانی که ساکن ادمونتون و کانادا هستند، انگلیسی بلدند؟»

گفتم: «نه. مثلاً پدر من که تازگی به کانادا مهاجرت کرده، انگلیسی بلد نیست. ولی قراره تلاش کنه و یاد بگیره.»

زمان رفتن بچه‌ها که شد، آمد و گفت: «به پدرت بگو من به‌زودی دعوتش می‌کنم و سعی می‌کنم تمام کلافگی‌اش بابت ندانستن زبان انگلیسی رو در منزل ما فراموش کنه.»

گفتم: «مطمئنم پدرم دعوتت رو می‌پذیره و خوشحال می‌شه، ولی فقط یه سؤال! نه پدر من انگلیسی بلده و نه تو فارسی. فکر نمی‌کنی برقراری ارتباط آسون نباشه؟»

با ژست جدی همیشگی‌اش سری تکان داد و گفت: «تصمیم دارم برای پدرت پیانو بزنم. پیانو زبان خاصی نداره و همهٔ آدم‌ها متوجه می‌شن.» لبخندی زد و ادامه داد، «فکر می‌کنم بعد از اون روز هر وقت پدرت به یاد من بیافته، خوشحال بشه و لبخند بزنه.»

ارسال دیدگاه