گفت‌وگوی خانوادگی – داستان کوتاهی از داود مرزآرا

داود مرزآرا – ونکوور

پدر دارد دوران بازنشستگی‌اش را موقرانه می‌گذراند. دیروز که از دکتر برمی‌گشتیم، گفت: «فردا باید برم مجلس ترحیم مجتبی ملکی». در طول راه ساکت بود. انگار داشت نظری به خودش می‌انداخت.

بارانی که آسمان ونکوور تا آن لحظه برای باریدنش این دست و آن دست می‌کرد، بالاخره بارید و ما هم بالاخره به خانه رسیدیم.

کلید را که به در می‌انداختم، پدر گفت: «بعد از مجتبی حالا من از همهٔ رفقام مسن‌ترم. خدابیامرز آدم شنگولی بود.»

هنوز داشت به دوستش مجتبی ملکی فکر می‌کرد. گویی داشت شکستن نامشخصی را در خودش پی می‌ریخت. چون نتوانست جلوی لرزیدن پوست چانه‌اش را بگیرد. وقتی لباس خانه را پوشید، از مادر خواست تا به خواهرم تلفن کند که با شوهر و بچه‌اش بیایند پیش ما تا شام کنار هم باشیم.

نمی‌توانستم حدس بزنم برای چه می‌خواهد افراد خانواده دور هم جمع شوند. شاید دلش برای نوه‌اش تنگ شده بود. شاید می‌خواست کمتر به خاطرات گذشته با دوستانش فکر کند. شاید می‌خواست با دیدن نوه‌اش حال و هوای خانه عوض شود و از بی‌حوصله‌گی بیرون بیاید. خوشبختانه فکرش فعال است. اما جسمش هر روز نحیف‌تر و شکننده‌ترمی‌شود.

تا خواهرم با شوهر و بچه‌اش برسند، مادر ترتیب شام را داد. زنگ در را که زدند، مادرشروع به چیدن میز کرد.

پشت میز شام که نشستیم، خواهرم رو کرد به من و پدر و پرسید: «رفتین دکتر چی شد؟»

پدر به‌جای اینکه جواب خواهرم را بدهد از او خواست تا بچه را روی زانوی او بنشاند.

بعد شروع کرد با نوه‌اش حرف‌زدن وغذا به دهانش گذاشتن. گفت: «هزار ماشالا سنگین شده.»

گفتم: «آقا جون نذاشت باهاش برم تو اطاق. می‌خواست با دکتر تنها باشه.»

مادر رو کرد به آقا جون و پرسید: «حالا بگو چی شد؟ دکتر چی گفت؟»

پدر گفت: «چی می‌خواستی بشه. هیچی، برداشت دوباره یه مشت آزمایش و عکس‌برداری نوشت. باز هم باید برم برای ام.آر.آی.» و با خندهٔ تلخی ادامه داد، «هنوز هیچی نشده، نوه‌مون پوشکش رو داده به من.»

پدر بعد ازعمل پروستات نمی‌تواند جلوی ادرارش را بگیرد. هر جا می‌رود، پوشک می‌پوشد.

همه سرمان را انداختیم پائین و هر کدام به نوعی وانمود کردیم که نشنیدیم. پدر خودش را با نوه‌اش سرگرم کرده بود.

مادرگفت: «این دفعه خودم باهات میام.»

خواهرم گفت: «این ناراحتی موقته، آقا جون. بالاخره درست می‌شه.»

پدر، با کلافگی گفت: «چی چی رو درست می‌شه؟ آدم که افتاد تو سرازیری، از درست‌شدن خبری نیست.»

مادر رو کرد به ما و گفت: «باباتون یک کمی‌ بدخلق شده، دیشب هم حتماً درست نخوابیده.»

خواهرم گفت: «پس چرا گفتین شام بیایم اینجا؟ بچه‌ام تازه داره بزرگ می‌شه، می‌خواد با بابابزرگش کشتی بگیره.»

معلوم بود پدر اصلاً خوشحال نیست. یک‌جوری به‌هم‌ریخته بود.

من داشتم روزنامه را ورق می‌‏زدم. چشمم افتاد به تبلیغات مسافرت با کروز. برای اینکه حرف را عوض کرده باشم و پدر را از آن حال‌ و هوا در بیاورم، گفتم: «مامان، با یک مسافرت چطوری؟ یک مسافرت دریایی به قطب شمال با کروز. به‌همراه آقا جون. اگرهر دو موافق باشین فردا بلیت بگیرم.»

پدر داشت نوه‌اش را روی زانویش جابه‌جا می‌کرد. گفت: «کروزِ من اینه. عشق من این بچه است. این جور مسافرت‌ها مال شما جووناست. مسافرت ما با مال شما فرق می‌کنه.»

مادر گفت: «با این شانسی که من دارم، کشتی‌مون مثل تایتانیک می‌خوره به صخره.»

انگار داشت مرا مسخره می‌کرد. همه نگاهش کردند و خندیدند.

شوهر خواهرم که به خونسردی و خوش‌طبعی معروف است، گفت: «فلسفهٔ عشق همینه، مادر. باید عاشق و معشوق در دریای حسرتِ دوری از هم غرق بشن.»

خواهرم که بچه را از پدر گرفته بود و داشت گوشهٔ اتاق پوشکش را عوض می‌کرد گفت: «حالا لطفاً از کشتی پیاده شین. ما نیومدیم اینجا تا از حسرت و غرق‌شدن و این‌جور چیزها حرف بزنیم.»

شوهر خواهرم که می‌خواست بیشتر صدای زنش را درآورد، گفت: «ولی قبل از مسافرت، آقا جون باید پولاشو بریزه به حساب نوه‌اش.» که یک‌باره صدای خواهرم بلند شد: «بیخود دلتو صابون نزن، به تو یکی چیزی نمی‌رسه.»

پدر به پاهای لخت نوه‌اش خیره مانده بود که روی پوشک طاقباز خوابیده بود و آن‌ها را در هوا تکان می‌داد.

انگار از فکر مجتبی ملکی و پوشک و بوی ادرار و ام.آر.آی بیرون نمی‌آمد.

خواهرم بعد ازعوض‌کردن پوشک دوباره بچه را داد بغلِ آقا جون و به شوهرش گفت: «شامتو خوردی، پاشو بریم.»

معلوم بود هیچ‌کداممان از این دورِ هم جمع‌شدن راضی نبودیم.

پدر گفت: «حالا کجا؟ چرا به این زودی می‌خواین برین؟»

خواهرم گفت: «آقا جون، وقت خوابشه. اگه به‌موقع نخوابه، دیگه نمی‌ذاره ما بخوابیم. ما که همیشه اینجائیم.»

نزدیک در، پدر که بچه را در بغل داشت، ناگهان تعادلش را از دست داد و نزدیک بود نقش زمین شود که هر دو را از پشت گرفتم. او همان‌طور که نوه‌اش را سفت چسبیده بود، به‌شدت می‌لرزید.

نگران پدر بودم. مدتی بود که اتاقش را جدا کرده بود و تنها می‌خوابید. بدون آنکه بتواند دوباره نوه‌اش را ببوسد، از داماد و دخترش خداحافظی کرد، دستش را به نرده گرفت و از پله‌ها بالا رفت. تو راه‌پله‌ها بود که پرسیدم: «فردا چه ساعتی باید بریم؟»

همان‌طور که سرش پایین بود و از پله‌ها بالا می‌رفت، گفت: «خبرت می‌کنم.»

من و مادر نشستیم به میوه‌خوردن و حرف‌زدن.

مادر گفت: «مثل بچه‌ها شده.»

«مادر شما خودتو بذار جای اون.»

«خسته شدم بابا… ولم کن.»

***

صبح که مادر داشت سماور را روشن می‌کرد، مرا در پاشنهٔ در آشپزخانه دید.

«دیشب از ترس اینکه بیدار نشه، سراغش نرفتم.»

«اقلاً می‌رفتی ببینی پنجرهٔ اتاقش باز نباشه، یه‌وقت سرما بخوره.»

«حالا دیگه گذشته، وقتی میزو چیدم برو صداش کن.»

میز صبحانه که چیده شد، خواندن مجله را کنار گذاشتم و از پله‌ها بالا رفتم. از لای در دیدم پدر خواب است.

آهسته گفتم: «بابا». دیدم خواب است. برگشتم. در راه‌پله‌ها بودم که تلفن زنگ زد. مادر گوشی تلفن آشپزخانه را برداشت و تو چارچوب در آشپزخانه ظاهر شد، دیدم رنگش پریده. پرسیدم: «چی شده مادر؟ کی پای تلفنه؟»

او در حالی‌که پریشان به‌نظر می‌رسید، گفت: «نمی‌دونم… نفهمیدم… صداش یه جوری بود. انگار داشت حال باباتو می‌پرسید.»

ناخودآگاه دوباره از پله‌ها بالا رفتم.

ارسال دیدگاه