کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – روزهای شنبه اصلاً خرید نمی‌روم

مژده مواجی – آلمان

کلاه ایمنی دوچرخه همان‌قدر برایم دست‌وپاگیر است،  که چتر. آن هم در کشوری پر از دوچرخه با هوای بارانی‌اش. بیش از نیمی‌ از عمرم را دوچرخه داشته‌ام و باعلاقه رکاب زده‌ام، بدون کلاه ایمنی. اما حادثه‌ای باید حالم را جا می‌آورد تا آنکه دیگر بدون کلاه ایمنی سوار دوچرخه نشوم. حادثه‌ای که دیروز اتفاق افتاد.

روزهای شنبه اصلاً خرید نمی‌روم، مگر آنکه مجبور باشم. همهٔ مراکز خرید شلوغ‌اند و برای پرداخت پول باید در صفی طولانی منتظر ماند. دیروز مجبور بودم برای پس‌دادن کالایی به فروشگاه بروم.
کارم که تمام شد، سوارِ دوچرخه‌ام، که آن‌را روبروی فروشگاه قفل کرده بودم، شدم. حدود چهل پنجاه متری که رفتم، درمحوطهٔ پارکینگ ماشینی را دیدم که از جلو می‌آید و می‌خواست بپیچد. پیرمردی بود و بادقت داشت به ماشین‌های دیگر در پارکینگ نگاه می‌کرد که بهشان نخورد. نزدیکش که شدم، احساس کردم مرا نمی‌بیند. هیچ چاره‌ای نداشتم جز اینکه به‌سرعت به‌طرف جلو حرکت کنم و هم‌زمان دستم هم آمادهٔ ترمزکردن باشد. ناگهان زد به دوچرخه‌ام؛ سمت راست جلوی ماشینش به چرخ عقب دوچرخه‌ام. آن‌چنان صدای بلندی داد که توجه همه به‌طرف ما جلب شد. تکان شدیدی خوردم، اما خوشبختانه چون پیش‌بینی حادثه را کرده بودم، خودم را محکم نگه داشتم و از دوچرخه پرت نشدم. با لحن پریشان احوالی گفتم: «چرا دقت نمی‌کنی؟»
مات و مبهوت با چشم‌های ازحدقه‌درآمده مرا نگاه می‌کرد. دچار شوک شده بود. حدس می‌زنم، حدود هشتاد نود سالش بود.
به خانه که رسیدم، اول کلاه ایمنی را، که سال‌هاست بدون استفاده خاک می‌خورد، از توی انبار برداشتم.
با این شوکی هم که به پیرمرد وارد شد، شاید دیشب نگاهی دقیق‌تر به شناسنامه‌اش انداخته باشد.

ارسال دیدگاه