کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وقت برای گریستن

مژده مواجی – آلمان

برای مراسم تدفین خواهر اینگرید، همراه با پسر پنج‌ساله‌ام عازم بِرمِن شدم. در واقع از جسد که خبری نبود. او که آمریکا زندگی می‌کرده و بعد از سال‌ها مبارزه با سرطان فوت کرده است، بنا به خواستهٔ خودش جسدش را سوزانده‌اند و اینگرید، خواهرش را در ظرفی سفالی به آلمان آورده است.

کمد لباس را  زیر و رو کردم که لباس مناسبی پیدا کنم. رنگ تیره داشته باشد و در ضمن شیک هم باشد. بلوز خاکستری پوشیدم با دامن سیاه. خوشبختانه بهار بود و هوا ملایم. روزی آفتابی با آسمان آبی و چند تا لکه ابر.

با قطار به بِرِمن رفتیم. چه لذتی دارد با قطار سفرکردن. محو تماشای مناظر بیرون می‌شوی. می‌توانی کتاب یا مجله بخوانی. چای بخوری و اگر با بچه باشی، با او بازی کنی. با پسرم دومینو بازی کردم. بعد مسابقه گذاشتیم ببینیم کی زودتر حیوان‌هایی را که در مزرعه‌های بین راه بودند، می‌بیند. او برنده شد. شروع کرد به نقاشی‌کشیدن. من غرق مزارع کلزا شدم که مثل فرشی زردرنگ  زمین را پوشانده بود، با سبزی درخت‌ها می‌آمیخت و سر به آسمان آبی می‌کشید. با ذوق گفتم: «دلم می‌خواهد بیرون باشم خودم را بیاندازم تو گل‌ها.»
پسرم خندید:«دیوانه شدی.»
با او بلند خندیدم.

به قبرستان که رسیدیم، بعد از مراسم در کلیسا، ظرف سفالی را توی قبر گذاشتند. احساس عجیبی بود که انسانی را در این ظرف کوچک تصور کنی. مراسمی‌ بود کاملاً آرام. هیچ خبری از‌ های‌وهوی و شیون نبود. بعد از مراسم، همه در رستورانی نزدیک قبرستان ناهار خوردند. پیش‌غذا بنا به خواستهٔ خواهر اینگرید قبل از مرگش، سوپ عروسی بود. سوپی که مخصوص مراسم عروسی است. پسرم با بچه‌ها شروع به بازی کرد، من به قبرستان رفتم که قدم بزنم.

چه قبرستان زیبایی! غرق گل و گیاه. یاد مادرم افتادم با طنز‌های شیرین همیشگی‌اش. اگر اینجا بود، حتماً می‌گفت، چه جای خوبی‌ست برای مردن! یادم می‌آید وقتی تهران برای مراسم سوگواری پدر دوستم سیما، با اتوبوس به بهشت زهرا می‌رفتیم، آن‌قدر ترافیک سنگین بود که اتوبوس خیال رسیدن نداشت. مادرم که خسته شده بود، گفت: «آدم توی تهران از مردن پشیمان می‌شود.» و دوستم نادیا گفت: « چه مادر با حالی!»

با اینگه، خواهر دیگر اینگرید به ایستگاه قطار رفتیم. در راه پرسید: «در ایران مراسم تدفین چطور برگزار می‌شود؟»
– «من از جنوب ایران هستم. از بوشهر. آنجا خیلی مفصل برگزار می‌کنند. نوحه‌خوان می‌خواند و مردم شیون و زاری می‌کنند. تازه، مراسم هفت، چهلم، چهار ماه و ده روز و سالگرد را هم اضافه کن.»

«چقدر عالی! من هم خیلی دلم می‌خواهد بلند گریه  کنم که خالی بشوم و مرگ عزیزم را قبول  کنم، ولی وقت ندارم.»

«چرا؟ مگر گریه‌کردن وقت می‌خواهد؟»

– «تو این مراسم را که دیدی. مرسوم نیست کسی بلند گریه کند، همه توی دلشان گریه می‌کنند. وقت دیگری برای گریه‌کردن نیست.»

– «اینجا این‌قدر زندگی‌ها همه برنامه‌ریزی‌شده است، که فکر کنم باید بگردی توی تقویمت و وقت آزاد پیدا کنی. بعد ترانهٔ time to say goodbye از آندره بوچلی و سارا برایتمن را بگذاری و بلند گریه کنی. یا اینکه با هم برویم ایران. آنجا تا دلت بخواهد می‌توانی گریه کنی.»

لبخندی زد و گفت: «همان پیشنهاد اولی راحت‌تر است.»

در ایستگاه از هم خداحافظی کردیم. پسرم در قطار سرش را روی پاهایم گذاشت و خوابید. از پنجرهٔ قطار به بیرون نگاه می‌کردم و به یاد حرف‌های اینگه بودم. سوگواری‌ها چه متفاوت‌اند. یکی تو دلش گریه می‌کند، یکی در جمع بلند گریه می‌کند، در بعضی جاهای آفریقا می‌رقصند و می‌خوانند،… اما  همه درد مشترک دارند.

ارسال دیدگاه