کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بزِ نگون‌بخت و انقلاب

مژده مواجی – آلمان

گرسنه و ویلان و سرگردان توی کوچه‌ها می‌گشت تا شاید علف یا سبزه‌ای پیدا کند و بخورد. برای صاحبش فقط مهم بود که او با شکم سیر به خانه برگردد و پروار شود. بزِ هم‌محله‌ایِ ما عاشق باغچه‌های حیاط ما بود. چون نه تنها سرشار از سبزه بود، بلکه درِخانه نیز همیشه باز بود. چه جایی بهتر از این سبزه‌زار!

خانهٔ ما خانه‌ای به سبک معماری قدیم بوشهر حیاطی وسیع داشت با دری بزرگ و چوبی که به‌جز شب‌ها همیشه باز بود.

حیاط پر از گل و درخت بود. از یاس، گل کاغذی، لادن و اطلسی گرفته تا نخل، درخت توت و انار  که پدرم با علاقه‌ای چشمگیر بعدازظهر‌ها به آن‌ها رسیدگی می‌کرد و گل و گیاه آن را پرورش می‌داد. درخت‌های یاس از دو طرف پله‌های عریضی که اتاق‌ها را به حیاط وصل می‌کرد، پیچک‌وار حصار فلزی بلند دور پله را احاطه کرده و سایه‌بانی می‌ساختند. عطر بوی یاس که در هوا می‌پیچید زیبایی باغچه‌ها و حیاط را دو چندان می‌کرد.

بز بی‌صدا می‌آمد و از خودش پذیرایی می‌کرد و راضی برمی‌گشت. باغچه‌ها داشتند کم کم از طراوت می‌افتادند. پدرم خیلی از دست صاحبِ بی‌تفاوت بز عصبانی بود.

دی ماه سال ۱۳۵۷ بود و اوج انقلاب. در یک روز سرد و آفتابی که آفتاب خیالِ دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با سرما را در سر داشت، صدایی را از حیاط شنیدیم. صدای خوردن چیزی به قوطی رنگ. رنگِ قهوه‌ای که پدرم با آن قصد رنگ‌آمیزی حصار فلزی اطراف پله را داشت. ما که مشغول خوردنِ ناهار بودیم، غذا‌خوردن را رها کردیم. بز در کنار قوطیِ رنگ و برس حریصانه شاخ و برگ یاس را می‌کند، با لذت می‌جوید و دندان‌هایش قرچ قروچ  صدا می‌کرد.

برادرم حسن به من گفت: «بیا با هم بز را بگیریم، فکری به ذهنم رسیده که از دست این بز راحت شویم.»

گرفتن بز اصلاً کار راحتی نبود. اما هوا، هوای دست‌و‌پنجه نرم‌کردن بود! هوا طغیان و دگرگونی می‌طلبید. من درِ حیاط را بستم که بز نتواند بیرون برود. منِ نوجوانِ ماجراجو و حسنِ جوانِ عصیانگر با دوندگی و تقلا دنبال بز دویدیم. بز مع‌مع‌کنان می‌دوید و ما دنبالش می‌کردیم. ناگهان در گوشه‌ای از حیاط  به بن‌بست رسید. حسن سریع دو تا پایش را گرفت و من سرش را. حسن گفت: «من نگهش می‌دارم، تو قوطی رنگ و برس را بیاور.»  بز لگد می‌زد و تقلا می‌کرد تا از دست ما نجات پیدا کند. من سرش را محکم گرفتم. حسن برس رنگ را برداشت و در قوطی رنگ فرو برد. یک طرف شکم بز درشت نوشت «شاه» و طرف دیگرش هم «ساواک».

بز را راهیِ کوچه کردیم. بز تا غروب در کوچه می‌گشت و هیچ‌کس جرئت نزدیک‌شدن به او را نداشت، حتی صاحب بز. صاحبش در گرگ‌ومیش غروب او را به خانه برد. از فردای آن‌روزهیچ خبری از بز نشد. باغچه‌ها به آرامش رسید و بز نا‌خواسته پایش به انقلاب کشیده شد.

ارسال دیدگاه