بهمنت بی‌زمستان است – برای پنجاهمین بهمنِ بی‌فروغ

بی‌تا ملکوتی – جمهوری چک

چقدر این زمستان به من می‌آید

این شاخه‌های خشک گل سرخ

روییده بر گردن

این کریستال‌های شفاف دو دست

این برگ بلورآجین لب

و برفی که شبانه از دو سینه‌ام می‌‌بارد

بر زمین بایر لباس مهمانی

کولاک جاری دو چشمم

و یخچال‌های قطبی جای پاها

که شهر را به شمالی‌ترین عرض جغرافیایی کوچ داده‌اند

گلویم بی‌ماه حامله است

و روباه‌های همسایه، فصل نو را از یاد برده‌اند

چقدر این زمستان به من می‌آید

هر قصه در سرم می‌‌ماسد

و هر کلمه در دهانم مه می‌‌شود

با مه نمی‌‌شود کلمهٔ نجات را نوشت

روی نافت

و آیین شهادتین را

روی شانه‌هایت

و‌ متن مقدس بوسه را

بر زمین مثله

بر ساعتی که از زمان سرپیچی می‌‌کند

و بر راهی که قانون را قاچاق

و بر دهانت که آواز را دزدی

و مرگ را لالایی

می‌‌خواهم

این زمستان

زمستانم را دربیاورم

این چشم و لب و دست و سر را

بگذارم روی طاقچهٔ برزخ

پرت شوم قعر جهنم

آب شوم

تکه تکه

و تکه‌هایم

آزاد مهاجرت کنند

این بار بی‌بهت

به‌سوی بهمنت

که بی‌زمستان است

بی‌تا ملکوتی

۳۱ ژانویه ۲۰۱۷

پراگ

ارسال دیدگاه