در باب اَنتای‌کرایست: تقصیر تاریخی تن زن

این متن نقد فیلم نیست. نوشته‌ای شخصی‌ست و به اقتضای آن سرشار از اسپویلرها.

سویل ب. ک. – ونکوور

روایت فیلم از مرگ کودک خردسال یک زوج – آن‌هم در حین همخوابگی‌‌ آن دو – آغاز می‌شود. بعد از یک ماه زن هنوز در بیمارستان و به‌شدت ناخوش است. مرد – که روان‌شناس است – با اصرار او را به خانه می‌برد تا خود درمانش کند. زن اندوهگین است و گریه می‌کند. بعد دچار اختلال اضطراب می‌شود. گاه و بی‌گاه سکس می‌خواهد، و به‌مرور خشن‌تر. مرد اما چندان پریشان نیست. حتی زن یک‌بار به او طعنه می‌زند که: «انگار نه انگار که بچه‌ت مرده… مطمئنم کلی جوابای زیرکانهٔ روان‌شناسانه به این حرف داری»! علاوه بر سفتی و سختی مرد، این واقعیت را که او روان‌شناسی حاضرجواب است، هم به سخره می‌گیرد.

مرد متوجه می‌شود که یکی از اصلی‌ترین ترس‌های زنش، «ایدن» است. جنگلی که زن بسیار دوست می‌داشته و قبل‌تر با پسرش مدتی به آنجا رفته‌ تا تز دکتری‌اش را بنویسد. تزی که ناتمام رها کرده است. شال و کلاه می‌کنند و به ایدن می‌روند. همان اول می‌فهمیم که زن در همان سفر پیشین و قبل از مرگ فرزند، از این جنگل ترسیده و نوشتن را کنار گذاشته است، آن‌طور که خودش می‌گوید. مرد توضیح می‌دهد که ترس او ناشی از اتفاقی‌ست که نتوانسته توضیحی عقلانی برایش پیدا کند، همین. بعد از این مکالمه، زن – عصبی از نطق مرد – به او حمله می‌کند و می‌گوید: «توی لعنتی خیلی متکبری، نباید میومدی اینجا… اما مواظب باش، چون این ممکنه پایدار نمونه!»

در صحنه‌‌ای، صدای افتادن بلوط‌ها روی سقف باعث می‌شود زن داستانی بگوید: بگوید که این‌ها در واقع بلوط‌ْ بچگانی‌اند که به زمین می‌افتند و می‌میرند. مرد حرف او را – با کمی عصبانیت – مسخره می‌کند و می‌گوید: «حرفات خیلی تأثیرگذارن، منتها برای کتاب بچه‌ها!» زن ادامه می‌دهد: «طبیعت کلیسای شیطان است.» پی می‌بریم که ترس او از ایدن در واقع ترس از طبیعت است. این دیالوگ جنبهٔ دیگری هم دارد که در کل فیلم تکرار می‌شود: صحبت‌های منطقی مرد به‌عنوان روان‌شناس و تحقیر حرف‌های غیرمنطقی زن.

مرد رؤیاهایی می‌بیند که او را آشفته می‌کند. او هم لحظاتی «غیرمنطقی» را تجربه می‌کند. او قادر به توضیح چیزهایی که می‌بیند نیست، اما قادر به نادیده‌گرفتن آن‌ها هم نیست. وقتی موضوع را به زن می‌گوید، زن پاسخ می‌دهد: «رؤیا در روان‌شناسی مدرن مهم نیست. فروید مرده، نه؟» این پاسخ، علاوه بر نیشخندی به متدهای روان‌شناسی مدرن، نیشخندی به شیوهٔ درمانی‌ای که مرد برای زن پیش گرفته هم است. متدی که فرصت چندانی به بروز احساسات و کلمات زن نمی‌دهد و عجولانه و نسخه‌پیچانه آن‌ها را تفسیر می‌کند.

بخش سوم فیلم «یأس یا جنوساید» نام دارد. تز ناتمام زن دربارهٔ جنوساید – شکنجه و کشتار زنان توسط مردان در عهد کلیسا – بوده است. مرد یک‌بار که برای جلوگیری از ورود آب باران به زیرشیروانی می‌رود، متریال تحقیقات زن را پیدا می‌کند. عکس‌ها، نوشته‌ها… و دفترچه‌ای که زن در آن یادداشت‌های اصلی‌اش را می‌نوشته است. دفترچه را ورق می‌زند: دست‌خط زن به‌مرور کج و معوج و ناخوانا شده، تا جایی که تبدیل شده به خطوطی چین‌خورده و بی‌معنی. انگار که دست کم‌کم فلج شده باشد و ناتوان از نوشتن.

در تمام این مدت، زن به‌علتی نامعلوم شدیدن به سکس مازوخیست احساس نیاز می‌کند، نیازی که رفته‌رفته بیشتر می‌شود. بارها از مرد سکس می‌خواهد، و در طول سکس مرد را وادار می‌کند که او را کتک بزند.

در فرازی از فیلم، مرد در نقش  طبیعت و زن خودش، مکالمه می‌کنند. زن می‌گوید طبیعت سبز بیرون بی‌آزار است، اما در مورد طبیعت انسان تعریف می‌کند: «موضوع تزم بود، اما به چیزی برخوردم که انتظارش رو نداشتم. اگه ذات انسان شره – همان خوی بانی جنایات وحشیانه علیه زن‌ها – پس ذات زن هم شره؛ طبیعت تن زنان رو کنترل می‌کنه نه خودشون»! مرد از کوره در می‌رود که: «تو قرار بود منتقد ستمی که بر زنان رفته باشی، حالا توجیه‌اش می‌کنی؟»

حالا تصویر کم کم واضح می‌شود: زن باور دارد که تن زنان در کنترل طبیعت و طبیعت شر است. پس آنان موجوداتی خبیث خواهند بود. تنفر او از زنان، منتهی به انزجار از خویش و اندوهی عمیق می‌شود. اما دقیقاً چه اتفاقی افتاده‌ است؟ برگردیم به موضوع تز زن: جنوساید، شکنجه و کشتار زنان توسط مردان در عهد کلیسا. سیر حوادث همچون دو‌مینویی‌ست: موضوع مطالعه او را آشفته و پریشان می‌کند. با هر قدم، شواهد بیشتری بر تقصیر زنان می‌یابد. زن‌ستیزی در او درونی می‌شود. از خود و از این تن بیزار می‌شود و این بیزاری، با مازوخیسم بروز می‌یابد. حالا که دچار سراشیبیِ یأس و ترس و اضطراب است، جنگلی که روزی دوست‌ می‌داشته، بستری‌ست به غایت مساعد برای پیمودن این سراشیبی. همان‌طور که خودش می‌گوید ایدن را نباید دست‌کم گرفت. جنگلی وسیع و وهم‌آلود که گویی هر بار که زن علتی بر پلیدی طبیعت می‌یابد، بی‌درنگ تأیید می‌کند… «هر چیزی که در مورد ایدن به‌نظرم زیبا میومد، درواقع ترسناک بود. طبیعت پُره از شیون موجودات در حال مرگ.» یأس و ترس به نهایت می‌رسد و در بدن منتشر می‌شود، دست توان نوشتن ندارد. نوشتن را رها می‌کند، مطالعه را هم. بچه‌اش را برمی‌دارد و برمی‌گردد، با نومیدی و زخمی عمیق.

غم، اندوه، نومیدی، افسردگی، بی‌میلی، بی‌توجهی، تلخی، سردی… یا هر «اسم» دیگری که زن به آن مبتلاست، تازه نیست. اواخر فیلم صحنه‌ای هست که نشان می‌دهد بالاخره درد زن در همهٔ این مدت چه بوده است. او به‌هنگام همخوابگی‌شان در روز مرگ فرزند، لحظه‌ای پسرش را در حال بالارفتن از میز به سمت پنجره‌ای که از آن پرتاب شده و مرده، می‌بیند. این صحنه در سکانس ابتدایی نشان داده نمی‌شود؛ اینکه مادر متوجه است چه دارد به سر پسرش می‌آید اما جلویش را نمی‌گیرد و به هم‌بستری‌اش ادامه می‌دهد.

اما آیا این تصویر واقعی‌ست؟ یا برساختهٔ ذهن زن است به‌عنوان اثباتی بر خباثت خویش؟ به گمان من مرگ فرزند در واقع ترومایی‌ست که درون آشوبناک زن را بروز می‌دهد. درونی که از قبل آشفته است. درونی که از قبل طی فرآیندی از خود بیزار شده، و بعد از تروما همواره می‌کوشد تجسد تک‌تکِ ویژگی‌هایی باشد که پلید می‌پندارد. این‌ تأییدی خواهد بود بر گناهکاری، و استحقاقش برای عذاب. حتی اگر تصویر واقعی بوده و مادر دانسته هیچ کوششی برای نجات پسرک نکرده، باز هم گواهی بر تلاش ناخودآگاهِ آشفتهٔ او برای اثبات خباثت خویش است. ناخودآگاهِ آشفته‌ای که موجب انفعال او در آن لحظه می‌شود.

این واقعیت که زن در حال سکس است، اهمیت دارد. معنایش – در ذهن خودش – این است: من سکس را به نجات فرزند ترجیح دادم. نکتهٔ کلیدی این است که جرم زنان مورد مطالعهٔ او – همان زنان کشته‌شده – میل جنسی زیاد بود‌ه‌ است. در واقع پایهٔ این باور که تن زنان در کنترل طبیعت است، میل جنسی آن‌هاست. هرچه این میل شدیدتر باشد، تن آنان بیشتر در تسخیر طبیعتِ شوم است. زن با خود می‌گوید میلم تا حدی بود که به مردن پسرم اهمیت ندادم. بعد از مردن او سکس می‌خواهد، به مرور هم بیشتر. و از مرد می‌خواهد برای این میل او را مجازات کند… «جوری بزن که دردم بگیره… اگه منو نزنی، یعنی دوسم نداری». حالا او هم به اندازهٔ همان زنان مقصر و گناهکار است. او تمام و کمال تجلی آن زنان است. تقصیر او به درازای تاریخ است: تقصیر تاریخی تن زن. در سخت‌ترین لحظهٔ فیلم برای تماشاگر، زن مجازات خویش را به کمال می‌رساند، بالاخره منشأ لذت جنسی‌اش را از بنیان می‌کَنَد.

اما ایراد میل جنسیِ – حتی به‌شدت زیاد – زنان در چیست؟ لااقل ایرادش را در عهد کلیسا می‌دانیم: جامعه در کنترل کلیسا (مردان) و مردسالار است. چیزی که هویت، سیستم و نظم موجود را به مخاطره می‌اندازد… چیزی که به مرزها، موقعیت‌ها و قوانین پشت پا می‌زند: «دیگری». هر بروز و نمود دیگری، ناخواسته است و سیستم می‌کوشد آن را سرکوب و خاموش کند. سیستم مردسالار زنانگی و میل جنسی زن را نمی‌خواهد و مدام در حذف آن‌ها اصرار می‌ورزد. زنان، دیگری‌اند. اما زنانی با میل جنسی بسیار زیاد، همان زنانی‌اند که سیستم بدون مجازات‌شان قادر به سرکوب‌شان نیست. شکنجه‌ می‌کند، می‌کشد، و خلاص. به‌هر حال، کلیسا قادر به کنترل تن آن دسته از زنان نیست، پس بی‌شک پلیدند.

خودمقصربینیِ زن را در جای دیگری هم در مورد پای دفرمهٔ نیک (پسرشان) می‌بینیم. واهمه از اینکه عمداً کودک‌آزاری کرده باشد زمانی که می‌گوید: «امیدوارم که لغزش ذهن در اون روز بوده باشه.» مرد هم کم و بیش او را مقصر می‌داند یا واهمهٔ مشابهی دارد. در صورتی که همان اول فیلم که زن و مرد هر دو در خانه‌اند و بچه با مادرش تنها نیست، کفش‌های بچه برعکس‌اند و کسی – حتی پدر – متوجه نیست.

در طول فیلم، مرد به این علت که دکترِ زن است، رفته‌رفته سلطهٔ بیشتری روی او پیدا می‌کند. او تمام مدت، با دیدی منطقی و از بالا، مشغول تحلیل‌ زن است. گوشزدها، تمسخرها و گاه خشم‌هایی را از نقطه‌نظر روان‌شناس به او روا می‌دارد. به این ترتیب، سلطهٔ پزشک بر بیمار با سلطهٔ مرد بر زن منطبق می‌شود. زن از این داینامیک آگاه است و برعلیه آن طغیان می‌کند. مثلاً وقتی بعد از سخن‌رانی روان‌شناسانه‌ای به مرد می‌گوید: «توی لعنتی خیلی متکبری، نباید میومدی اینجا… اما مواظب باش، چون این ممکنه پایدار نمونه»… یا وقتی کنایه می‌زند که: «انگار نه انگار که بچه‌ات مرده… مطمئنم کلی جوابای زیرکانهٔ روان‌شناسانه به این حرف داری»… و خیلی مکالمه‌های دیگر. این وضعیت، به‌سرعت موجب تشدید بیماری زن می‌شود. این دوتاییِ زن-مرد و پزشک-بیمار، انعکاس تمام دوتایی‌های مشابه در طول تاریخ، و تمام سیستم‌های سرکوب‌کننده-سرکوب‌شونده می‌شود. زن به‌سرعت در موقعیت تاریخیِ زنانه قرار می‌گیرد.

زن – که معتقد است همچو هر زن دیگری‌ست، و زنان اصولاً «سر و ته یه کرباس‌اند» –  به‌جای درک ظلمی که دارد به او روا می‌شود، به‌عنوان موجود پلیدی که مرد – نه این مرد، که مردان در طول تاریخ – می‌گوید، خود را می‌پذیرد. این یکی از واکنش‌های محتمل برای افراد تحت ستم است. وضعیتی که شخص مورد ستم، ویژگی‌های منفی نسبت‌داده‌شده به خود را می‌پذیرد. چون در این سناریو، او دارای قدرتی بوده و موجب عذابی شده – حتی اگر خودش متوجه آن نشود، دیگری می‌گوید شده – و به این خاطر مجازات می‌شود. اما در واقع، زن در سیستم مردسالار صرفاً دیگریِ تضعیف‌شده‌ای است که در صورت مقابله با چپانده‌شدن در چهارچوب سیستم، فجیعانه کشته می‌شود. مثل چهارچوبی که میل جنسی زیاد زن را نمی‌خواهد (همان‌طور که خیلی عناصر طبیعت مثل باران زیاد را نمی‌خواهد). ناخودآگاه زن، ترجیح می‌دهد مقصر باشد تا آن دیگریِ ضعیف. چنین واکنش ناخودآگاهی نه واکنش این زن، که واکنش زنان زیادی‌ست در طول تاریخ. لابد در جایی از خود می‌پرسد: اگر ذات همهٔ انسان‌ها شر است، چرا مرد – او – می‌کشد و زن – من – کشته می‌شود؟ حتی اگر به جرمی که مرد می‌گوید گناهکار نیستم، آن‌قدر قوی هم نبوده‌ام که مقابله کنم. و این به زعم من انتهای تنفر از خویش است. انتهای یأس و ناکامی. قفسی سخت‌شکن.

عمق ترس و یأس بی‌دررویِ زن در اواخر فیلم چشم را کور می‌کند. «زنی که گریه می‌کنه یه ریگی به کفششه»… در حالی که اشک می‌ریزد این را می‌گوید و هر روزنهٔ احتمالی رهایی را بر خود می‌بندد. تمام آن حالات بدنی که در برههٔ اختلال اضطراب تجربه می‌کرد یا در خواب می‌دید – تنگی نفس، تعریق، خشکی دهان، نبض قوی، ضربان بالا، لرزش، ضعف عضلات – وقتی دارد به دست مرد خفه می‌شود، عیناً اتفاق می‌افتند. ترس‌هایی که به واقعیت بدل می‌شوند، ترس‌هایی که بی‌دلیل نبوده‌اند.

صحنهٔ پایانی فیلم برایم بسیار عزیز است: مرد که کشته و سوزانده و حالا آزاد است و دارد از تپه بالا می‌رود که احتمالاً به زندگی برگردد، با لشکری از زنان بی‌چهره روبه‌رو می‌شود. زنانی که جزئی از طبیعت‌اند، زنانی که از گذشته‌اند، و البته زنانی که به نظر رها‌ و آزادند. اَنتای‌کرایست شرّ آخر است قبل از خیزش مسیح. آیا این دو، زوج آخرند قبل از اتفاقی نو؟

ارسال دیدگاه