پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

زهره بختیاری – ونکوور

پدر: «این پسرعصبانی که می‌شه، هیچ‌کس جلودارش نیست.»

مادر: «اما، تو دلش هیچی نیست. خیلی مهربونه بچه‌ام.»

پدر :«گاهی از در دروازه تو نمیاد و گاهی از سوراخ سوزن هم رد می‌شه.»

مادر: «مال سنشه. تو سن بلوغه! دست خودش نیست. بزرگ‌تر که بشه، درست می‌شه.»

پدر: «قبول. اما آخه این کارهائی‌که می‌کنه عاقبت نداره.»

* * * * *

با صدای بازشدن در آهنی از خواب پرید و آخرین چرتش هم پاره شد. گیج و مبهوت چشم‌های آبی آسمانی‌اش را با پشت دست مالید و به اطرافش نگاه کرد. دستشویی فرنگی استیل در سمت چپش و روشویی استیل در سمت راستش. موهای طلایی‌اش را کنار زد و نور ضعیفی که از پنجره داخل را روشن می‌کرد، به یادش آورد که گرمای خانه و آغوش مادر خوابی بیش نبود و از ترس به‌خود لرزید.

دو مرد در آستانهٔ در منتظرش‌ بودند و او بر جایش میخکوب شده و نمی‌توانست تکان بخورد. پس از درنگی مردها به او نزدیک شدند، دست‌هایش را گرفتند تا به او کمک کنند که از جایش بلند شود. آن‌ها مردان باتجربه‌ای‌اند؛ این لحظات آخر را قبلاً هم با دیگران تجربه کرده بودند. آرام و صبورانه به او کمک کردند که از جایش برخیزد و با آنان همراه شود. نفس در سینهٔ پسرک حبس شده، نمی‌توانست خودش را کنترل کند و اشکش بی‌اختیار جاری بود.

در حیاط زندان، خورشید صبحگاهی روزی دیگر از عمرش را آغاز می‌کند تا پسرک آخرین روزش را سپری کند. چشمان آبی آسمانی‌اش در بین جمعیت حاضر به‌دنبال کسی می‌گردد. قامت آشنای مادر، پیچیده در چادری سیاه، کزکرده در گوشه‌ای، او را می‌یابد. چشم‌درچشم او می‌شود و حریصانه با چشم‌هایش می‌خواهد همه‌چیز و همه‌کس را ببلعد تا بتواند ابد را در یک لحظه زندگی کند. ای کاش این لحظه تمامی‌ نداشت و باز هم می‌توانست سر بر سینهٔ مادر بگذارد و در بوی تنش غرق شود.

باورش نمی‌شد که این‌بار، برای عصبانیتش تنبیهی به این سختی در انتظارش است. قبلاً هم سعی کرده بودند با تنبیه آرامش کنند، اما این بارکاملاً فرق می‌کرد. هنوز باور نمی‌کرد. این پسر زیبا و دردانهٔ خانواده همیشه تهدید به تنبیه شده بود، اما هرگزدربارهٔ او آن‌قدرها هم جدی نبودند.

در حیاط مدرسه پسرها در زنگ تفریح‌اند و هر کس به کار خود مشغول، که ناگهان هیاهو آقای ناظم را متوجه گوشه حیاط می‌کند. پسرها دور کسی حلقه زده‌اند و ابراز احساسات می‌کنند. ناظم با عجله خودش را به معرکه می‌رساند، اما مثل اینکه دیر شده است. جمعیت ساکت شده و همه مات و مبهوت ایستاده‌اند. آقای ناظم بلافاصله چشمش به پسرکی خون‌آلود می‌افتد و بی‌درنگ آمبولانسی خبر می‌کند و امیدوارست که دیر نشده باشد.

در صف اول حاضرین پدر با قامتی شکسته، از اندوهی که حتی در مرگ پدر و مادرش هرگز تجربه نکرده بود، دلش می‌خواست پسرش را در آغوش بگیرد و با او از بین تمامی‌ دیوارها و میله‌ها بیرون برود. دستش را بگیرد و به گوشه‌ای بروند تا هیچ‌کس آن‌ها را پیدا نکند.

مادر با ناباوری در گوشه‌ای این مراسم را سه بار دیگر تجربه کرده بود و هر بار تا پای مرگ رفته  و برگشته بود. هر بار مراسم اجرای حکم به‌دلیلی به تعویق افتاده بود و او دیگر طاقت نداشت. آیا این‌بار هم این مراسم ناتمام می‌ماند یا؟ ازاین فکر تنش می‌لرزید.

آخرین دم و بازدم، و آخرین نگاهش، مادر را بر جای میخکوب می‌کند و درد زایمان، دردی جانکاه که با شنیدن صدای لرزان طفل به فراموشی سپرده شد، دوباره در خاطرش جان می‌گیرد و جشن تولد یک سالگی، گریه‌وزاری کودکانه‌اش از سوختگی آتش شمع، حالا هیجده سالگی‌ات بر دار مجازات و منی که باید جشن بگیرم، به عزایت می‌نشینم.

و پسر تنهای تنها، در میان زمین و آسمان همچون آونگی با نسیم صبحگاهی به این‌سو و آن‌سو می‌رود، جسم بی‌جانش جانِ ازدست‌رفته را به رخ حاضرین می‌کشد. او رفته و تنها حسرت و ناامیدی‌ست که مانده است.

* * * * *

گیج و مبهوت، سرگردان، مضطرب و آئینه تنها پناهش. از کودکی این بازی را انجام می‌داد با خودش؛ در آئینه حرف می‌زد. با کنجکاوی در آئینه می‌نگرد تا شاید راهی به درونش بیابد. برای حل معما، راهی را جستجو می‌کند.

– بر او چه می‌گذرد؟

– این روزها او را چه شده است؟ خودش را کمتر از هر کس و هر زمان می‌شناسد.

بیشتر از همیشه  خود را در آئینه برانداز می‌کند. موهای صورتش سبز می‌شوند و این برایش معمایی است، با آن‌ها چه باید بکند. اجزای بدن کودکانه‌اش به‌طرز غریبی بزرگ و متفاوت شده است. دیگر خودش را دوست ندارد، اما با کنجکاوی در خود نگاه می‌کند و هر چه بیشتر می‌بیند، کمتر می‌شناسد. پوست لطیف و سفیدش از جوش‌های قرمز دردناک پر شده است و حسی عجیب درونش را منقلب می‌کند. این حس غریب، خوشایند و گاهی غیرقابل‌تحمل است. با خودش غریبه شده و دیگر آنچه را در آئینه می‌بیند، نمی‌شناسد. حتی صدایش تغییر کرده است. موجودی غریبه که او را نمی‌شناسد. آئینه تنها رفیق و همدم اوست. شاید اوبتواند بگوید بر او چه می‌گذرد. طلوع و غروب خورشید برایش شکنجه‌ای بیش نیست. ناامیدی تنها حسی است که هر روز تجربه می‌کند.

ای کاش زمان متوقف می‌شد تا از هراس او نیز کاسته شود. کابوس شب‌هایش تیک تاک ساعت است. ای کاش تمام ساعت‌ها بخوابند تا او یک شب هم که شده، بی‌هراس خوابی آرام داشته باشد.

کم‌سن‌تر که بود، دوست داشت زودتر بزرگ شود. اما حالا توقف زمان تنها آرزوی اوست، آرزویی محال. دست‌ها را از ضربدری زیر سر حائل کرده، روی تخت دراز کشیده و خیره به سقف، رفتن  خورشید را از پنجرهٔ چسبیده‌به‌سقف، تما‌م‌شدنِ روزی دیگر را شاهد است. شاهد غروب روزهای عمرش، با جانش درد دل می‌کند.

پسر: «چرا خورشید بی‌وقفه طلوع و غروب می‌کند.از جان من چه می‌خواهد؟»

جان: «او از جانت چیزی نمی‌خواهد. بلکه جانت را می‌خواهد.»

پسر: «آخر چرا؟»

جان: «تو خودت بهتر از هر کس می‌دانی چرا.»

پسر: «کودکی بیش نبودم.»

جان: «او بزرگ و کوچک نمی‌شناسد.»

پسر: «قصد نداشتم به کسی صدمه بزنم. عصبانی شدم و چیزی نفهمیدم.»

جان: «کسی به بهانه‌های تو اهمیت نمی‌دهد.»

پسر: «ای کاش زمان متوقف می‌شد. چرا همه با من دشمنی می‌کنند؟ روز و شب، خورشید و ماه، حتی سلول‌های بدنِ درحالِ رشدم. قدّ و قامتم که بلندتر می‌شود، و سنّم که هر روز بیشتر می‌شود. برای هجده‌سالگی‌ام آرزوهای زیادی داشتم؛ گواهینامه بگیرم و رانندگی کنم. دیپلم بگیرم و به دانشگاه بروم. سرباز شوم و به خدمت بروم. ازدواج کنم و بچه دار شوم. پدر و مادرم پیر شوند و من که دیگر سنی را پشتِ سر گذاشته‌ام، به زندگی آن ها رسیدگی کنم. در عروسی خواهرهایم و دیگر عروسی‌های فامیل شادی کنم و برقصم. سفر کنم و دنیا را ببینم…

در حالی‌که سرش را در میان دست‌هایش گرفته با عصبانیت فریاد می‌زند؛ اگر تو را از من بگیرند، پس این کارها را چطور انجام بدهم. چه کسی این کارها را می‌کند؟ هنوز عاشق نشده‌ام. دست هیچ دختری را لمس نکرده‌ام. زندگی را دوست دارم و هنوز لذت‌های آن را تجربه نکرده‌ام. نمی‌خواهم هجده‌ساله شوم.

آرام‌تر که شد، خرده‌های شکستهٔ آئینه را در اطراف خود دید، اما به‌یاد نمی‌آورد که چرا آئینه شکسته است. او تنها یار و یاورخود را شکسته بود و بی‌فایده با اندوه به‌دنبال خرده‌های آن بود تا شاید  دوباره آن‌ها را کنارِ هم بچیند. اما آئینه شکسته بود. هر تصویری در آن صد پاره شده بود. خرده‌هایی بودند که بی‌هدف به هر طرف پرتاب شده بودند.

* * * * *

قاضی گفته بود: «برای عبرت سایرین و اجرای عدالت! اما اگر اولیای دم رضایت بدهند…»

 

ارسال دیدگاه