دکتر محرم آقازاده – ونکوور
نخستین روزهای ماه اکتبر بود که، با سرکار خانم سیما غفارزاده، سردبیر رسانهٔ همیاری، دربارهٔ مصاحبه با جناب مسعود بهنود صحبت کردیم. بر اساس صحبتهایی که با حامی برنامهٔ حضور مسعود بهنود در دانشگاه سایمون فریزر، جناب صوفی، شده بود، اسباب مصاحبه با ایشان را فراهم آوردیم. ولی آنچه ما واقعی میانگاشتیم، خیالی بیش نشد. مسعود بهنود آمد و دوست دیرینهاش، محمد محمدعلی، هم آمدند. هر دو شوری در مخاطبان برنامهٔ دانشگاه سایمون فریزر درانداختند. در پی آن شور، پس از برنامه، زمانی برای مصاحبه نماند، مشتاقان بسیاری بهنود را حلقه کردند و هر یک از نگاهی به پرسشگری پرداختند. دهم اکتبر هم مسعود بهنود باید راهی لندن میشد. از این رو، ترجیح دادیم گفتوگو با آقای روزنامهنگار را به زمانی دیگری موکول کنیم. با ایشان صحبت کردیم و موفق شدیم قول مصاحبهٔ اسکایپی را بگیریم.
روز موعود فرارسید. روز پنجشنبه ۲۷ اکتبر ۲۰۱۶، ساعت ۱۲ ظهر به وقت ونکوور و ۸ شب به وقت لندن است. ما دو نفر( سیما غفارزاده و محرم آقازاده) آمادهایم و مسعود بهنود هم آمده است. پس از گذشت دقایقی، سام محمودی سرابی هم به گروه اسکایپی مصاحبه میپیوندد. گفتوگو را آغاز میکنیم و بهنود چونان همیشه در مرز واقعیت و خیال به سؤالهای ما پاسخ میگوید. آنچه در ادامه میخوانید، گفتوگویی است با آقای روزنامهنگار، مسعود بهنود، دربارهٔ دنیای روزنامهنگاری و دنیای او [۱].
مسعود بهنود، روزنامهنگار و نویسندهٔ ایرانی، در ۲۸ مرداد ماه ۱۳۲۵ در تهران دیده به جهان گشود. او کار حرفهای روزنامهنگاری را از سال ۱۳۴۳ شروع و در طی سالهای زندگی کاری خود برای روزنامههای گوناگونی کار کرده است. بهنود همیشه با روزنامهها و مجلهها و برای رادیو و تلویزیون بهصورت قراردادی کار کرده و بر این اساس، او دنیای کارمندی را تجربه نکرده است. با اینهمه، بهنود مؤسس مجلات زیادی بوده است. عدد روزنامهها و مجلاتی که او راهاندازی کرده، به ۲۰ میرسد. امروز هیچیک از ۲۰ مجله و روزنامهای که او راه انداخته بود، منتشر نمیشود. بهنود از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۸ سردبیر روزنامهٔ اثرگذار و بسیار محبوب «آیندگان» بود. این روزنامه در سال ۱۳۵۸توقیف شد و سردبیر و اعضای اصلی تحریریهٔ آن زندانی شدند. مسعود بهنود، همزمان با انتشار آیندگان، در مقام تولیدکننده، نویسنده و گوینده برای رادیو و تلویزیون ملی ایران کار میکرد.
او در فرصت بهدستآمده پس از توقیف آیندگان، هفتهنامهٔ تهران مصور را در سال ۱۳۵۸ منتشر میکند و پس از ۳۰ شماره انتشار، این نشریه هم بههمراه دیگر نشریات مستقل و غیردولتی تعطیل میشود.
تقریباً با خاتمهدادن به کار هفتهنامهٔ تهران مصور از سوی دولت است که، زندگی کم و بیش در خفایِ بهنود آغاز میشود. دورهای از زندگی ایشان که به مدت ۵ سال طول میکشد؛ از سال ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۳. پس از این دورهٔ زندگی مخفیانه است که، مسعود بهنود و سایر همکارانش مجلهٔ آدینه، از مجلات بسیار خواندنی و روشنگرانه، را راهاندازی میکند و بهمدت ۱۳ سال پیاپی نقش عمدهای را در تحریریهٔ آن ایفا میکند. در سالهای انتشار مجلهٔ آدینه، حجم زیادی از کارهای او بر آزادی بیان، جریان آزاد اطلاعات و مقابله با سانسور متمرکز میشود. در سال ۱۳۷۷ فرج سرکوهی، سردبیر آدینه، دستگیر و زندانی میشود و با حکم دادگاه انقلاب، مجلهٔ آدینه توقیف میشود.
مسعود بهنود بههمراه سایر نویسندگان، شاعران، و دگراندیشان از تلهٔ مرگ ماجرای اتوبوس ارمنستان در سال ۱۳۷۵، جان سالم به در میبرد.
در سال ۱۳۷۶ او با همراهی سایر روزنامهنگاران، روزنامهٔ جامعه را منتشر میکند. با بستهشدن روزنامهٔ جامعه، او کارش را با روزنامههای دیگری، چون توس، نشاط، عصرآزادگان و بنیان ادامه میدهد.
پس از بستهشدن روزنامههای مورد اشارهٔ فوق و قدرتگرفتن نیروهای مخالف، مسعود بهنود بههمراه سایر نویسندگان و روزنامهنگارانِ معروف به روزنامهنگاران اصلاحطلب (کسانی چون اکبر گنجی، ماشاالله شمسالواعظین، عمادالدین باقی، ابراهیم نبوی) به ۲۳ ماه زندان محکوم شد شد. بهنود با تحمل بیش از شش ماه زندان با وثیقهای معادل ۴۰ هزار دلار آمریکا آزاد شد. او در ژوئن سال ۱۳۸۱ در تور سخنرانی اروپا با خبر میشود که، در صورت بازگشت به ایران، بر اساس قرار محکومیت صادرشده، باید ۱۶ ماه زندان را تحمل کند. به این دلیل، او از بازگشت به ایران صرفنظر میکند. از آن سال به اینسو بهنود در لندن زندگی میکند و همچنان به نویسندگی، برنامهسازی برای تلویزیون و رادیو و روزنامهنگاری میپردازد.
م. آقازاده: جناب بهنود، بیگمان شما معلم باواسطه و بیواسطهٔ بسیاری از روزنامهنگاراناید، حتی برای من که اگر خود را روزنامهنگاری در نظر بگیرم مایهٔ مباهات است که از شما آموختهام، حال بهجاست این سؤال را بپرسیم که جناب مسعود بهنود چه کسی یا کسانی را در دنیای روزنامهنگاری خود میپسندیدند و آنها را الگوی کار روزنامهنگاری خود قرار دادهاند و دلیل این که آنها را بهمثابهٔ معیار کارشان قرار میدادهاند چیست؟
عرض کنم ما آنموقع که روزنامهنگاری را شروع کردیم؛ خودم را عرض میکنم، یعنی پنجاه و چند سال پیش روزنامهنویسی حال و وضع این روزهای ایران یا همهٔ دنیا را نداشت. حرفهای بود با مشخصات دیگری. به این معنی که روزنامهنویسی بهعنوان منبع اطلاعات یا مدیوم اطلاعرساننده، سالها بود که تعطیل بود، آن هم بهدلیل واضحِ سانسور؛ سانسور عمومی در کشور بهحدی بود که عملاً اطلاعرسانی به آن معنی، وجود نداشت وباقی مانده بود مجلاتی، که اتفاقاً من هم کارم را از آنها شروع کردم. خب، مجلات وضع دیگری داشت؛ به مسائل سیاسی وارد نمیشد. به مسائلِ بهتعبیری جدی یا بهتعبیر امروز جدی، وارد نمیشد، در حوزهٔ مسائل اجتماعی و دیگر مسائل وآن چیزهایی که مجله را میسازد، باقی میماند. ما در مجله مشغول کار شدیم. حرفه، بهمعنی آنچه که امروز وجود دارد و بهطور مثال در حدود ۶٬۰۰۰ نفر در حرفهٔ روزنامهنگاری ثبتشده در ایران هست، وجود نداشت. تقریباً میشد گفت هیچکس از روزنامهنگاری معیشت نمیکرد، در حالیکه الان بیشتر از ۱۴-۱۵ هزار نفر مستقیم و اگر رادیو و تلویزیون را هم بهش اضافه کنیم، بیش از حدود ۳۰ هزار نفر از این راه ارتزاق میکنند. ما الان چیزی حدود ۲۴-۲۵ هزار نفر فارغالتحصیل دانشکدههای روزنامهنگاری داریم. در آن زمان اینطور نبود. اصولاً تا جایی که میدانم غیر از یک نفر، یعنی دکتر پیرزاده ما هیچ فارغالتحصیل روزنامهنگاری نداشتیم. روزنامهنگارها هم عموماً جایی در استخدام بودند، جایی در دولت.
م. آقازاده: آیا آقای معتمدنژاد و محسنیانراد و افرادی از این دست جزو روزنامهنگاران زمان شما بودند یا بعد از زمانی که شما شروع کردید، آمدند؟
نه! ببینید شما دارید از کسانی صحبت میکنید که بیرون از ایران درس روزنامهنگاری خوانده بودند. در دورهای که من روزنگاری را شروع کردم، هیچ دانشکدهای وجود نداشت که کسی در ایران از آن بیرون آمده باشد و طبعاً کسی در آنجا درس بدهد، کسی مثل آقای دکتر معتمدنژاد یا دیگران. تنها دو دوره در دانشگاه تهران دورههای روزنامهنگاری ایجاد کرده بود که یک بارش، یک آمریکایی آنجا معلم شده بود. یک بارش هم ترکیبی که بیشتر در روابط عمومی دانشگاه تهران معمول بود، بعد به این شوخی انجامید که آن دوره که ۸ یا ۹ بار یعنی فرض کنید ۸ یا ۹ تا کلاس ۲ ساعته تشکیل شده بود، سرانجام برگهای داد دست افرادی که آن تو بودند و چون آدمهایی بودند که قبلاً تصمیمشان را گرفته بودند، بعداً رفتند فشار آوردند و تصویب شد که آن برگه معادل لیسانس است، بنا بر این همهٔ آنها رفتند دنبال آنکه حقوق دولتی و مزایای قانونیاش را بگیرند. به یادم نمیآید کسی از آنموقع روزنامهنگار شده باشد از آن کلاسها، بیشتر افرادی بودند که رفتند مدرکی الکی و ساختگی را که لیسانس تلقی میشد، گرفتند. بههر حال، مقصودم این است که روزنامهنگاری به تعبیر امروز وجود نداشت. حرفه هم وجود نداشت. یادم است مثلاً در سالهای ۴۳-۴۴ وقتی که شما میرفتی خانه یا آپارتمانی اجاره بکنی، در تهران به دو صنف محققاً اجاره نمیدادند. معاملات ملکیها میگفتند که به دوسته از آدمها، یکی پاسبانها و پلیس و یکی هم خبرنگارها، نباید خانه اجاره داد، بهخاطر اینکه فرض بر این بود که خبرنگار آدمی شارلاتان است، به قولِ معروفِ همان دوره، آنقدر شارلاتان که از کلانتریها هم باج میگیرد. فرض بر این بود که آنها از پلیس هم که خودش نمایندهٔ کوراپشن (فساد اداری) آن دوره بود، فجیعترند. بنا بر این، در این حرفه هیچکس ارتزاق نمیکرد. کم و بیش هم اگر بود، حقوقی به آن معنا پرداخت نمیشد. همهٔ مدیرها بدون هیچ استثنایی، کسانی بودند که یا سیاسی بودند، یا میخواستند سیاسی بشوند، یا نمایندهٔ مجلس بودند، یا میخواستند نمایندهٔ مجلس شوند و معمولاً سواد نداشتند. حتماً میدانید که در همین ۲-۳ سالهٔ اخیر بود که برای اولین بار در ایران به روزنامهنگار امتیاز نشریه داده شد. این جریان تازه الان یک سال و نیم است که راه افتاده و الان چیزی حدود ۲۰ تا از روزنامهنگارها و آدمهای حرفهای روزنامه، صاحب امتیاز شدهاند. امتیاز بیشتر نشریات خوبی که الان در تهران منتشر میشود، متعلق به بچههای روزنامهنویس است. این هیچوقت نبود. بنا بر این، آنچه عدهای انجام میدادند، نوعی دکان و کاسبی بود. معدودی اما سطح بالا بودند و مثل آقای دکتر مصباحزاده که تحصیلکرده بودند، مثل دکتر رحمت مصطفوی مدیر روشنفکر که من افتخار داشتم کارم را آنجا شروع کنم. اینها آدمهای باسوادی بودند، منتها در رشتههای خودشان در حقوق، و در علوم سیاسی، نه در روزنامهنگاری. در روزنامهنگاری همهٔ اتفاقات بعد از دههٔ ۵۰ اتفاق افتاد، که اولین مدرسهٔ عالی توسط کیهان یعنی آقای مصباحزاده درست شد. بعد مدرسهٔ عالی یا دانشکدهٔ دیگری درست شد. بعد در بخشهای مختلف دانشگاه، به سبک آنموقع در حاشیهٔ دانشکدهٔ ادبیات، کورسها یا دورههایی هم ایجاد شد. بیشتر کسانی که ورودشان به دایرهٔ مطبوعات حدود سالهای ۵۳-۵۴ بود، اولین نسل روزنامهنگاران درسخوانده در دانشکده و دارای مکتب بودند که از آن دورهها بیرون آمدند. همزمان رادیو و تلویزیون هم یک مدرسهٔ عالی درست کرد و از آن مدرسهٔ عالی هم کسانی بیرون آمدند و بنا بر این دیگر موقعی که انقلاب شد، ما صاحب روزنامهنگارهای درسخوانده بودیم.
م. آقازاده: آیا مدرسهٔ عالی، همان مدرسهٔ عالی تلویزیون بود؟
بله دیگر، یک مدرسهٔ عالی رادیو و تلویزیون درست شد.
م. آقازاده: و تعدادی را هم بورسیه کردند و فرستادند آمریکا تا برنامهسازی یاد بگیرند.
نه، آن جریان جدایی است. بورسیهها ماجرای جدایی بودند، من در مورد خود دانشکده صحبت میکنم که در ایران مستقر بود و روزنامهنگارها از آن بیرون میآمدند. بورسیهها کسانی بودند که دارای تخصص بودند، استخدام شدند، بعد، قبل از اینکه مشغول کار بشوند، فرستاده شدند که دوره ببینند در دانشگاههای مختلف آمریکا؛ اول فرانسه، بعد آمریکا. اما توی همان دانشکدهٔ رادیو و تلویزیون یا بهقول شما اسمش بود مدرسهٔ عالی رادیو و تلویزیون، آنجا در بخشی روزنامهنگاری یا ژورنالیسم تدریس میشد و آنها هم یک سری روزنامهنگار که مشخصاً مناسب رادیو و تلویزیون بودند، بیرون دادند. بدین ترتیب میخواهم عرض کنم که در آن زمان، ما شاهد جریان مهمی بودیم و آن اینکه اولاً موقعیکه من شروع کردم مثلاً سالهای ۴۳-۴۴ که اصولاً تکنولوژی چاپ تقریباً همان بود که عباسمیرزا نایبالسلطنه بعد از جنگهای ایران و روس وارد کرده بود، تغییر زیادی پیدا نکرده بود. همان ماشین چاپ سنگی که یکیاش را عباسمیرزا از بادکوبه خرید، به شرحی که میدانید. یک نفر آدم را با یک خوانساری که بلدش بود و به اصطلاح کارگر چاپ بود، آورد به تبریز و اولین کتاب چاپ سنگی ایران آنجا چاپ شد. این آقا حاجاصغر، برای اطلاعتان داخل پرانتز جدِ علمیها است و الان هم ۴۰ درصد انتشارات ایران دست همان خانوادهای است که از حاجاصغر شروع شد. خانوادهای که حدود ۱۴۰ سال است که در کار نشرند و از آن ارتزاق میکنند.
م. آقازاده: مثل دریانیها که در کار خواروبارند؟
دریانیها مثل آنها نیستند، عرض میکنم آنها تاریخچهای دارند. دریانیها بیشتر اسماند. بله، مقصودم این است که هنوز گارسههای حروف بود، تقریباً همان چیزی بود که از سالهای پیش وجود داشت و هیچ نوع تکانی نخورده بود. همان گارسهها بود و زحمتهای بسیار زیاد و کارگران مسلول بهخاطر اینکه با سرب و در زیرزمینهای نمور کار میکردند. بنا بر این آدمهایی مثل ما رفتند روی همان صندلیهایی نشستند که امثال فرخی یزدی و محمد مسعود و بقیه توی چاپخانهٔ تابان و توی چاپخانهٔ نوشین مینشستند و بیشتر این روزنامههای مستقل، غیر از اطلاعات و کیهان، معمولاً دفتری نداشتند یا اگر داشتند، بالاخانهٔ متروکی بود و به این ترتیب، ما رسیدیم به آن دورهٔ به اصطلاح طلایی، یعنی دورهٔ رونق درآمد نفت سالهای ۴۵ و آنموقعها، که سرنوشت این حرفه مثل سرنوشت سایر حرفهها عوض شد.
س. غفارزاده: آقای بهنود، من میخواهم بروم سراغ فضای مجازی. آنطور هم که دیدهام، شما خودتان کاملاً فعالاید و ما هم از این بابت که شما همیشه در دسترساید، خوشحالیم. مایلم بدانم شما بهعنوان یک روزنامهنگار پیشکسوت و حرفهای، دو دنیای چاپی و دیجیتال را در تقابل با هم چگونه میبینید؟ آیا فکر میکنید که بالاخره این فضای مجازی و نسخ دیجیتال نشریات و کتاب و… نسخ چاپی را نهایتاً از بین خواهد برد؟ یا اینکه ما میتوانیم موازی با دنیای دیجیتال در عرصهٔ چاپی همچنان ادامه بدهیم؟
نه، من تصور نمیکنم که دنیای دیجیتال بتواند حریف دنیای کاغذ بشود، ولی تحولات مهمی درش بهوجود خواهد آمد. دلیل این هم که دیجیتال نمیتواند حریف کاغذ بشود بهخاطر اینست که ماندگاریاش هنوز زیر سؤال است. شما مطمئن نیستید، یعنی نباید باشید که آنچه که تولید میکنید و در این فضای دیجیتال بهگردش درمیآید، بماند؛ میراست. همین حادثهای که دو روز پیش اتفاق افتاد [اشاره به تاریخ ۲۵ اکتبر]، یعنی هککردنِ مادر سیستم شبکههای اجتماعی، یک هشدار است. کمی اتفاق جدیتری بیافتد، بهطور مثال الان این فضایی که برای گفتوگو در اختیار همهست، نوعی فضای مقدمهٔ تجاریست یعنی مؤسساتی میآیند و به شما سرویسهایی میدهند و شما به آن سرویسها معتاد میشوید. وقتی معتاد شدید، آنها کمکم شروع میکنند از طریق شما تجارتکردن، منتها تجارت اطلاعات. همان کاری که فیسبوک و دیگران کردند. بعد همزمان با اینکه دستشان رو میشود و معلوم میشود که قصدشان تجارت بوده و همزمان با اینکه اعتماد مردم هم به ایشان کم میشود، اینها بهسرعت برقوباد سهامهای میلیاردیشان میرود. شما همین الان تصوری از پنج سال پیش که وبلاگها دنیا را فتح کرده بودند، ندارید. اصلاً وبلاگی وجود ندارد، میراست.
س. غفارزاده: بله، دقیقاً همین است، همهٔ وبلاگنویسها اسبابکشی کردهاند به شبکههای اجتماعی.
بله، فیسبوک هم که شبکهٔ اجتماعیِ معتبری است و تا بهحال سهامش را به میلیاردها رسانده، مطمئن باشید که سه سال دیگر نخواهد بود. به این معنی که اسکلتی از دیجیتال باقی میماند آن هم در مسائل علمی که فراوان هم کاربرد دارد. شما خودتان بهتر میدانید، کانادا کشور پیشرفتهایست؛ همین اینکه شما به پزشک خانوادهتان مراجعه میکنید، ایشان تمام اطلاعات مربوط به شما و اطلاعات خانوادگیتان را دارد و در هر جای دنیا، در لحظه قابل دسترسی است. من خودم سه سال پیش در تورنتو بودم و حالم بد شد، بهفاصلهٔ سی ثانیه تمام اطلاعات من از لندن منتقل شد به پزشکی که در آنجا مرا معالجه میکرد. این تحول عجیب و غریبی است و تفاوت بسیاری دارد با مثلاً وضعیت مادر من که وقتی که در تهران پیش دکتری میرود، آن دکتر اطلاعات دو ماه پیش او را ندارد. اینها انقلابات عجیبی و غریبیست؛ گردش علم الان ۴۰۰۰ برابر شده و این یکی از اصلیترین الگوها یا مترهای پیشرفته است. اینکه مثلاً وقتی علمی وارد کشوری یا مجموعهای میشود، با چه سرعتی در آن مجموعه به گردش درمیآید. مثلاً در دههٔ هشتاد به ما گفته میشد که گردش یک دانهٔ علمی در ژاپن سه ساعت است، در حالیکه در ایران سه سال بود. یک نشریهٔ علمی وقتی در ایران بهدست رئیس دانشکدهای میرسید، میرفت توی کشوی میز ایشان و بعد از هشت ماه میرفت به کتابخانه و دست استادهای دیگر، اصلاً آیا بدهد، آیا ندهد، تا برسد به دست دانشجویی که در آنجا درس میخواند و تحقیق میکرد، او دیگر دورهاش تمام شده بود و داشت میرفت بیرون. در حالیکه در همان زمان گفته میشد در ژاپن سیستمی در داخل ابداع کرده بودند – آنزمان اینترنت نبود – که ظرف سه ساعت اطلاعات از هرجای دنیا میرسید به دست ژاپنی و در نتیجه آن انفجار بزرگ اطلاعات را در دههٔ هشتاد در ژاپن ایجاد کرد. خب، یک چنین اتفاقاتی طبیعتاً در زمینههای علمی یعنی انتشار آنچه که بشر در پزشکی یا فیزیک یا دسترسی به فضا انجام میدهد، در اینها همه انقلابات عجیب و غریبی اتفاق افتاده است که راهِ علم را چندصد برابر آسانتر و فوریتر کرده است. از کارهای تکراری جلوگیری کرده است. اینکه کسی در اسپانیا کاری کرده باشد و در صد نقطهٔ دیگر از جهان هم افرادی مشغول انجام همان مطالعات و آزمایشات باشند، جلوش گرفته شده است. جز اینکه سدها را هم همین کامپیوترها دارند نگهداری میکنند، همچنین سیستم آبیاری، بانک، اقتصاد،… طبیعتاً اینها از بین نخواهد رفت. اینها همه در دسترس رشتههای خودش قرار میگیرد ولی آن بخشی که مربوط است به ما، یعنی بخشی که مربوط است به اطلاعرسانی، آن بهنظرم دو قسمت خواهد شد، یک قسمتش در خدمت اطلاعرسانیست، مثلاً فرض کنید همین الان اگر اتفاقی مثل انقلاب ایران بیافتد، وجودِ همین سرویس پخش آنلاین (Live) که یک ماهیست فیسبوک ارائه کرده، مطمئن باشید هم میتواند جلوی انقلابی مثل ایران را بگیرد، هم میتواند چنین انقلابی ایجاد بکند؛ هر دو. بنابراین آنجاها کاربردهای عجیب و غریبی دارد و بیشتر از آنکه مقابلهای با کاغذ داشته باشد، دارد تلویزیونها را تعطیل میکند. تلویزیونها همه دارند تبدیل میشود به تلویزیونهای «on demand» (بر اساس تقاضا). بنابراین در حرفهٔ ما، اگر آنرا اینطور تعریف کنیم که حرفهٔ ما آگاهیبخشی از طریق یک مدیوم است، نه، اینها حرفهٔ ما را تعطیل نمیکنند، شاید اعتبار حرفه را بیشتر میکنند.
م. آقازاده: آقای بهنود، برنامهای هست که شما در بیبیسی شروع کردید و آن اینکه نشریات مختلف را بررسی میکنید، از نشریات محلی گرفته تا نشریاتی که جنبهٔ عمومیتری دارند. در واقع سؤال این نیست که چرا آقای بهنود این نشریات را میتواند بررسی بکند، بلکه سؤال این است که آن انگیزهٔ درونیای که آقای بهنود را خیلی پیشبرنده به این سمت سوق میدهد که همهٔ نشریات را بررسی کند، چیست. خیلی جالب بود که من از آقای مرتضی مجدفر که شما میشناسیدش، شنیدم که میگفت آقای بهنود حتی جزئیات آنهایی را هم که ندیدهاند، میدانند و کمتر روزنامهنگاری را سراغ داریم که با اینهمه عمق و اشتیاق نشریات را بررسی بکنند و ایجاد آن برنامه در بیبیسی هم به آن انگیزه برمیگردد. من میدانم که خیلی از افرادی که نشریهگرداناند، از این نظرات برای بهبود کارشان استفاده میکنند. چه چیزی باعث میشود که شما همچنان بهدنبال نشریات مختلف باشید؟
عرض کنم اول موضوعی را توضیح بدهم؛ من از حدود ۱۹۹۶ این کار را برای بیبیسی انجام میدادهام، حال قبلاً در رادیو بود و در این پنج شش سالهٔ اخیر که تلویزیون درست شده، در آنجا این کار را ادامه میدهم. دلیل انجامِ این کار هم این بود که اولاً مطبوعات ایران بعد از یک دورهٔ تأخیر و دورهٔ سکوتِ بعد از انقلاب که عملاً بهصورت تعطیل درآمده بودند، بهنوعی شروع کرده بودند به کارکردن و پروبالدرآوردن، دوم اینکه فضای اطلاعرسانی خارج از ایران که بیشتر در اختیار گروههای سیاسی بود، تا مثل امروز در اختیار گروههای غیرسیاسی، بهشدت مسموم بود و بهشدت منحرفکننده و بهشدت گمراه. مثلاً گاهی بستگان و دوستانم از لسآنجلس که منبع این خبرها بود، به من تلفن میکردند و میگفتند که مثلاً دیشب فلان روزنامه نوشته که تو را دار زدهاند و با همسرت هم مصاحبه کردهاند. چون در آن دوره ماهواره نبود، دوستان تصور میکردند راحت است و صدایشان هم به ما نمیرسد، راحت میشود هرچه دلشان میخواهد بگویند. یعنی روزی ۲۰۰ تا آخوند را دار میزدند و کارهای عجیب و غریب دیگر. فضا بهشدت آدم را آزار میداد. خب، من ۱۵ سال ممنوعالخروج بودم، اما اولین بار که آمدم بیرون، برای دیدن دخترم رفتم به کالیفرنیا، آنجا سه چهار روز اول خودم را حبس کرده بودم. پیش یکی از دوستانم بودم و او مرتب این برنامهها را میگذاشت و من گوش میکردم. شنیده بودم، ولی شاخ درآورده بودم. ما در ایران داریم سعی میکنیم بچههایی را که در اثر یک انقلاب و بسیاری اتفاقات آمدهاند سرِ کار و بعد هم در جنگ بزرگی شرکت کردهاند، قهرمان شدهاند، خدا را بنده نیستند، دنیا را در کفِ باکفایت خودشان دارند، با زحمت زیادی داریم سعی میکنیم اینها را متوجه کنیم که خبر منبع میخواهد، سورس میخواهد، بیشتر از یک منبع لازم دارد. خبر نباید درش داوری باشد. بعد میبینیم اینها چه میکنند. ما چهجوری به اینها بگوییم این کار قبیح است، این کار روزنامهنویسی نیست. بنابراین این دلمشغولی اصلیام شده بود. وقتی برگشتم ایران، خیلی سعی کردم که در داخل این کار را بکنم، یعنی اصولاً بعد از انقلاب من اشکالی نمیدیدم که بروم در رادیو و تلویزیون جمهوری اسلامی کار کنم، آنها هیچوقت دنبال ما نیامدند و آنها هیچوقت رغبتی به این کار نشان ندادند، آنها همیشه ما را عامل نفوذی و بیگانه و… میدانستند. و در نتیجه امکانِ این کار در رادیو و تلویزیون بهطور جدی وجود نداشت، اصلاً وجود نداشت. خودِ نشریات هم تازه داشتند پا میگرفتند، امکان اینکه بشود از یکی از آنها کمک گرفت و با یکی از آنها مجوز گرفت و… نبود. امکانات بستهای بود، امکانپذیر نبود. بنابراین آنموقع من به بیبیسی پیشنهاد کردم که برنامهای برای مرور روزنامهها داشته باشند در برنامهٔ جامجهاننما، تنها برنامهای که شبها پخش میشد و ما در آنجا کار را شروع کردیم. البته بسیار سخت بود، یعنی از روز اول انواع و اقسام فحشها را دادند. دهها بار بازجویی پس دادم، در حالیکه من اصولاً آدم سیاسیای نیستم و در واقع ظنِّ این نمیرود که من بخواهم حکومتی را بربیاندازم. اینها هم خودشان عاقلاند، این را میدانستند ولی باوجود این، زندگی برایم دشوار شده بود ولی خب تحمل کردم، مقاومت کردم. من تا شبی که بروم زندان که در دورهٔ آقای خاتمی بود، همچنان پرسریویوو (press review)ام را برای بیبیسی نوشتم، کوتاه نیامدم. هر چه هم فحش و تهدید کردند، من چون مطمئن بودم کاری که میکنم درست است، ادامه دادم. برای من فرقی نمیکرد، روزنامههای اصلاح طلب، مخالف، موافق،… و اینها هم یواشیواش داشتند این موضوع را میفهمیدند.
م. آقازاده: اصلاً رویهٔ روشنی بود. من چون مشتری دائمی آن برنامه بودم، هیچوقت احساس نکردم که سوگیری خاصی درش باشد.
بههرحال سعیام را میکردم. مقصودم این است که دورهٔ بسیار دشواری بود. من تا موقعی که ایران بودم، این را همینطور ادامه دادم. بختی که آوردم این بود که دو سالی بعد از خروجم از ایران، اینترنت هم در ایران شروع کرده بود به کارکردن و سال ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳ هنوز اینترنت آنقدر نازک و لاغر بود که هنوز کسی بهش دسترسی نداشت و من از طریق دوستانم با خرید خطرات فراوان ترتیبی داده بودم که روزنامهها را برایم فکس میکردند، و من از روی فکس پرسریویوو میکردم و بعد یواشیواش شبکههای اجتماعی راه افتاد و کمی کار آسانتر شد تا دو سه سال پیش که آن زحمتی هم که به دو سه نفر داده بودم و باعث شده بودم بهشان گیر بدهند، آن هم از بین رفت چون دیگر روزنامهها خودشان سایت دارند و فایل پیدیاف دارند، البته صددرصد نیست و من شبها بههر طریقی شده، بقیه را هم میبینم. از ایران که خارج شدم، من هم مثل بسیاری در جوانی مهاجرت نکرده بودم، ۵۵ سالام بود، بالاخره یکی رفت رانندهٔ تاکسی شد، یکی رفت کار دیگری… و من هم برای گذران زندگیام باید کاری میکردم، همان کار خودم را ادامه دادم. بنابراین علت عمدهاش آن است و بعد از اینکه تلویزیون هم درست شد، تردید داشتم این کار را در تلویزیون بکنم چون از زمانی که من تیوی ژورنالیست شدم، ۴۴ سال میگذرد، این حرفه و خطراتش را میشناسم. میدانستم که تلویزیون بیش از اندازه رنگ و بوی سیاسی پیدا میکند، بنابراین اکراه داشتم ولی بههرحال جلوی پیشرفت علم را نمیشود گرفت و جلوی جاذبههای این کار را هم نمیتوان گرفت. بخشی هم دوستان در برنامهٔ دیدهبان درست کردند. البته یک نکتهای را هم اینجا اضافه کنم که من در تمام عمرم هیچوقت کارمندِ جایی نبودهام؛ این وصیت پدرم بود و من سخت پای این وصیت ایستادم. نه در رادیو و تلویزیون ایران کارمند بودم، نه در بیبیسی و نه هیچجای دیگری. همهٔ عمرم freelance (آزاد) بودهام، هیچکسی در عالم موجودیت این پنجاهوچند سال مرا بیمه نکرده جز خودم و از هیچکاری هم جز ژورنالیسم معیشت نکردهام. ناراضی هم نیستم.
س. سرابی: در حوزهٔ نوشتن در همه جای دنیا، شکل نوشتنِ شما بدل به یک ژانر شده. بهاین معنا که هر کسی این شیوهٔ نوشتاری شما یعنی تلفیق خیال و عالم واقع بدل میشود به کاری ماندگار، اصلاً کاری جدید. چند وقت پیش تارانتینو فیلمی ساخت، پستفطرتهای عوضی یا چنین اسمی، که داستان یک سری آدمهایی بود که میخواستند بروند هیتلر را بکشند و واقعاً میروند و میکشندش، بههمین راحتی و به آن خواست تاریخیای که در ذهن تمامی انسانهایی که در آن دوره کشته شدند، بهخصوص در دورهٔ جنگ جهانی دوم، چند میلیون انسانی که کشته شدند، همه آرزو داشتند هیتلر بمیرد و تارانتینو در آن فیلم با تلفیق امر واقع با عالم خیال، و اصلاً آن خیال بر امر واقع مستولی میشود و آن را زیر پا له میکند و به این ترتیب هیتلر کشته میشود؛ بههمین راحتی! این شکل از کار شما، قبل از شما نبوده، بعد از شما هم نیست. بعد از شما هم کسی نیامده آن جرئت و جسارت را بهخرج بدهد و در این هماورد امر واقع و خیال، قدرت را به خیال بدهد یعنی بگذارد اینها با هم واردِ رینگ بشوند. ما این هماوردی را در کارهای شما میبینیم. سؤال من این است که چرا این هنوز در ادبیات ما جا نیافتاده؟ با وجودی که شما خیلیها را دیده و نادیده در امر روزنامهنگاری معلمی کردهاید، خیلیها با رونویسیکردن از آثار شما یاد گرفتهاند نوشتن را، خیلیها روزنامهنگاریکردن را از شما آموختهاند، چرا این را کسی نیاموخت؟ و چرا این را کسی نتوانست ادامه بدهد. شاید اگر بخواهیم بگوییم مسعود بهنود، عمرش جاودانه باد، بعد از خودش چه میراثخواری دارد و چند نفر میراث بهنود را خواهند داشت، در این مورد دستِ ما واقعاً خالیست. در حوزهٔ روزنامهنگاری داریم، کسانی که میگویند ما شاگردان بهنود بودهایم ولی در این حوزهٔ خاص داستاننویسی کسی را نداریم که بگوید من این را از بهنود دارم.
پیش از جوابدادن به این، سؤال صورتجلسهای دارم. ما تا الان دربارهٔ روزنامهنگاری حرف میزدیم. الان سام دربارهٔ کار دیگر من که قصهنویسی یا کتابنویسی است، میپرسد. بنابراین انگار داریم وارد حوزهٔ دیگری میشویم که البته از نظر من اشکالی ندارد ولی برای اینکه نظم فکریمان هم بههم نخورد، اول قانع بشویم که آیا تمام سؤالاتتان در زمینهٔ روزنامهنگاری را من جواب دادهام. آیا آن فصل تمام شده است؟
م. آقازاده: پس آن سؤال آقای سرابی را نگه میداریم و میرویم سراغ باقی سؤالات مربوط به روزنامهنگاری. آقای بهنود، هم با با توجه به بررسیهایی که شما روی نشریات مختلف انجام میدهید، این سؤال را ما از بابت کار خودمان بپرسیم؛ نشریاتی که عموماً در آمریکای شمالی و حتی در اروپا منتشر میشوند، چه چیزهایی را پوشش نمیدهند؟ اینکه آیا جای خالی اینها را شما بهعنوان یک روزنامهنگار پیشکسوت احساس میکنید و درواقع «ای کاش»ی درش وجود دارد. ای کاش به این موضوعات پرداخته میشد، یا شاید به یک سری موضوعاتی پرداخته میشود که شما بگویید ای کاش پرداخته نمیشد. در واقع یک فاصلهای وجود دارد که برای برداشتن آن، بهسمتی حرکت کنیم که پوششهایی از دیدگاه فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ایجاد بکنیم که بتوانیم بگوییم تاحدودی در این روندی که حس میکنیم فاصلهای هست، برای پرکردن آن داریم حرکت میکنیم.
ببینید، اولاً من از شما خواهش میکنم این مقدمهای را که سام گفت، راجع به اینکه من به کسانی درس دادهام یا در زمینههایی پیشتاز بودهام، استدعا میکنم شما نشنیده بگیرید. من چنین فضلی برای خودم قائل نیستم و آدم کوچکیام که در اندازهٔ مجالی که برایم وجود داشته، سعی کردهام کاری را که در دستم بوده، درست انجام بدهم. چون دانشگاه نرفتهام، سعی دوباره و چندباره کردهام که آن خلأ را بتوانم جبران کنم. بنابراین آن دوستان همسنوسال من که رفتند، کمی راحتتر بودند چون استادی بالا سرشان بوده ولی من چند برابر آنها تلاش کردهام و با بدبختی و پولدادن به نگهبان دانشگاه سر کلاسهایشان شرکت کردهام و با خواندن و بیدار ماندن و مرارتهای دیگر بدون آنکه منتی سر کسی داشته باشم، سعی کردهام آن کمبود را جبران بکنم و ظاهراً بهقول سهراب اندک ذوق و هوشی هم شاید، شاید داشتهام و حاصلش هم این شده که خیلی هم چیز گرانقدری نیست و شوخیهایی هم که سام میکند، بهاصطلاح لاتهای تهران توی کَتَم نمیرود. اما واقعیتش این است که من هم توی حرفهای ۵۰-۶۰ سال کار کردهام و بهخودم اسم دادهام: میرزای پیرِ شهر، بههمین دلیل و با همین مقدمه اصولاً نه عملی میدانم که آدم نسخه بپیچد برای کسانی که در جاهای مختلف دنیا با شرایط مختلف دارند کاری میکنند با زحمت و گرفتاری و کمبود تحرک در ایرانیها و کمبود تیراژ و… بخواهم برای اینها فرمولی بدهم. اصلاً فرمولی وجود ندارد بهطور مشخص که بشود گفت مثلاً کسی که در فلان شهر سوئد است یا در ونکوور شما، با اینهمه زحمت نشریه درمیآورد، حالا این چهکار باید بکند که نمیکند. بعد یک سری شرایط خودش را میخواهد. یک سری فرمولهای ثابت علمیشده در کتابها هست که میشود به آنها هم نگاه کرد.
اما بهطور کلی نظرم این است: یک، حتماً شما خودتان بهتر میدانید که اگر کسی درسی در رشتهای خوانده، به یکی از روشمندیها معتقد است. مثلاً اگر شما برای قلبتان پیش دکتر فرانسوی بروید، یک تشخیصی میدهد و اگرپیش دکتر آمریکایی بروید، تشخیص دیگری میدهد. در فیزیک هم همینطور است، در همهٔ علوم همینطور است و طبیعتاً در روزنامهنگاری هم همینطور. من فرزند رشدیافتهٔ کلاسی هستم، که اگر هم درس دادهام همین را درس دادهام نه چیز دیگری، که روزنامهنگاری عبارت است از ردوبدلکردن اطلاعات و بههیچوجه تحلیل، روزنامهنگاری نیست. تحلیل یک تخصص است، تخصصی علمی. یعنی شما باید صاحب کردیت علمی باشید و در زمینهای که کردیت دارید، تحلیل بنویسید، اگر علوم سیاسی است، علوم سیاسی، اگر فیزیک است، فیزیک و اگر پزشکی است، پزشکی. بنابراین ستوننویس و کسی که تحلیل مینویسد، کسی مثل سام، اصطلاحاً روزنامهنگار نیست، بلکه او تحلیلگر است او متفکر است. او صفتهای بزرگ دیگری دارد که بعضی از آنها از روزنامهنگاری بزرگتر است. روزنامهنگاری عبارت است از تخصصی که مثلث واحدی هم دارد و آن مثلث عبارت است از خودِ پیام، گیرنده و فرستندهاش، یعنی اگر این سه تا گوشه بهدست بیاید، این مثلث قائم میشود و به جریان میافتد. بههمین مناسبت، من اگر ستونی نوشتهام یا اگر جایی جسارت کردهام شرایط را تحلیلی کردهام یا حرف سیاسیای زدهام، شما یعنی همه باید ببخشند و بعد هم بهحساب روزنامهنگاری نگذارند. به حساب این بگذارند که چون دیگر هفتاد سالام شده است و بیشتر از پنجاهوچند سال ناظر شرایط بودهام، از تطبیق شرایط یکسان با هم، ممکن است به نتایجی برسم، معنیاش این نیست که آدم متخصص آن کار است. هیچکسی در دنیا برای آنکه شما فکری را به مردم منتقل بکنید، پولی نمیدهد. هیچکس از این راه زندگی نمیکند، مگر آن کسانی که توی آن رشته به آن اندازهای از اهلیت و به آن اندازه از کردیت رسیده باشند، که آدمها بخواهند – مثل هاوکینگ – باخبر بشوند که او دربارهٔ فضا چهجوری فکر میکند. بله، آنوقت میتواند برود نظرش را بفروشد. در عالم سیاست این افراد خیلی کماند، افرادی مثل کیسینجر، مثل بارت د. اِرمن که بههرحال روزنامهنگار بهحساب نمیآیند، چیز دیگری است حرفهٔ آنها. در حرفهٔ من، در روزنامهنگاری، در این چارچوبی که عرض کردم، یک مثلث بیشتر نیست، محدود میماند. خب، با درنظر گرفتنِ تعریفِ چنین مثلثی، توجه دارید که بیشتر نشریاتی که بیرون از ایران منتشر میشود، روزنامهنگاری محسوب نمیشوند و هیچ حالتی متصور نیست که بتوانند دخلوخرج کنند. اصلاً اگر این اتفاق بیافتد، یک جای دنیا کموکسر دارد. یا ما باید در آنچه که خواندهایم شک کنیم، برویم تجدید نظر بکنیم، علتش را بررسی بکنیم یا غیر از این است. به زبان دیگر، همهٔ نشریاتی که در سراسر دنیا به زبان فارسی مجانی منتشر میشوند، روزنامهاند و همهٔ نشریاتی که آدمهایی با سبک و سیاق و علاقه و روش سیاسی بهقصد یک عمل سیاسی انجام میدهند، اعم از تلویزیون، رادیو یا هر چیز دیگر، اینها مدیا (رسانه) نیستند. خب، حالا با این تقسیمبندیای که عرض کردم، کمی کارمان مشکلتر میشود چون آن گروهی را که عرض کردم روزنامهنویساند، معمولاً اینطورست که فرهیختگان دماغشان را میگیرند و از کنارشان رد میشوند یعنی وقتی میروند توی شیرینیفروشیای میبینند تعدادی نشریه آنجاست که مجانیاند، عارشان میآید که آن نشریات را ببیند، در حالیکه در علم واقع آنها اطلاعرسانند. توی حرفهٔ ما آنها هستند که اطلاعاتی را از جایی به جای دیگری میرسانند و بهدلیل اینکه بهشان آگهی داده میشود، معلوم میشود که گیرنده هم برای پیامشان وجود دارد. پس یک پیامی هست که آن را میریزند توی ظرفی که آن ظرف مدیومشان است و یک گیرندهای هم وجود دارد، این سه تا ضلع بههم چسبیده و کارشان درست است. کار کجا گرفتاری پیدا میکند؟ موقعی که یک گروهی آرمانهای سیاسی و فکرهای متعالی دارند، با همدیگر جمع میشوند و شروع میکنند خلق را هدایتکردن و آنها معمولاً کارشان لنگ است، معمولاً فقیرند، معمولاً دخل و خرج نمیکنند و معمولاً افسردهاند. از این مقوله جدا هستند. بنابراین وقتی شما میفرمایید حالا با این منظر چه باید کرد، من را بین این دو سرگردان میکنید، خب، اینها هر کدام بحث مختلفی دارد. من طبیعتاً نمیتوانم برای آن روزنامههایی که فکر میکنم روزنامههای واقعیاند و کنار شیرینیفروشیها و میوهفروشیها مجانی عرضه میشوند، فرمول خاصی ارائه بدهم. اگر خودم آنجا بودم و در کنار شما این کار را میکردم، خب، بههرحال راه و روشی دارد و بررسی اولیهای میخواهد، سه تا سؤال مقدّر وجود دارد که باید به آن سه سؤال جواب بدهیم. برای چه این کار را میکنیم و مخاطبمان را در چه دستهای طبقهبندی میکنیم. اینکه شما یک دانهٔ اطلاعاتی را در جهان ول کنید بدون اینکه برایش فرودگاهی تعیین کرده باشید، این قرارست برود توی بغل سرمایهدارها، قرارست برود توی بغل آدمهایی که میروند ایران و برمیگردند، یا قرارست خوانده شود توسط کسانی که دوتابعیتیاند، خب اینها همه سؤالات واجبی است که تعیینکنندهاند. من نشریه دیدهام توی همان کانادای شما که با زحمت میرفته مثلاً از دکتر براهنی مقاله میگرفته، که خودِ این مقاله را توی تهران ۱۳ میلیونی ۲۰۰ نفر نمیخواندندش، این تصور را داشته که این مقاله در تورنتو، آن هم در جایی که ایرانیها هزار مشغله و گرفتاری دارند و کمتر به این مباحث میرسند، آنجا میتوانسته با این روند موفق بشود، خب نمیتوانسته موفق بشود، اصلاً چنین چیزی امکانپذیر نیست. اصلاً یک چنین مخاطبی وجود ندارد، توی تهران هم وجود ندارد. من گاهی شوخی میکنم تو جلسات و میگویم سقراط میگوید که سیاست – که کارِ ما هم بخشی از آن است – اُمالعلوم است. شما اُمالعلوم را نمیخواهد به ما بدهید، ممنون، شما در حد نجاری این حرفهٔ ما را قبول کنید. شما وقتی درِ خانهتان دچار مشکل میشود، میروید نجار میآورید، خودتان این کار را نمیکنید، ولی چطور است که وقتی به حرفهٔ ما میرسد، همه فکر میکنند بلدند و فوتِ آباند. بنابراین آدمهای مختلف از فرشفروش و فیلسوف و آدمهای مختلف وارد میشوند و همینی میشود که اتفاق میافتد، هِی دست خودشان را میبرند و فحشش را میدهند به ایرانی، که ایرانی بیغیرت است و به فرهنگ خود اهمیت نمیدهد، ایرانی کتاب نمیخواند و از این حرفها. من این حرفها را قبول ندارم. امیدوارم جواب شما را داده باشم.
س. غفارزاده: خب، فکر میکنم ما در خلال این صحبتهای آقای بهنود جواب یکی دیگر از سؤالاتمان را هم گرفتیم. درواقع ما تازه میخواستیم از شما بپرسیم چگونه میشود و چه باید کرد که این نشریات رایگان نباشند، تا بهتر بتوان سرِ پا ماند و گذراند ولی شما معتقدید همانها که آگهی میپذیرند و نشریهٔ خود را هم رایگان به مردم عرضه میکنند به روزنامهنگاری نزدیکترند. من درست متوجه شدم، آقای بهنود؟ یعنی شما راهی نمیبینید برای آنکه بشود این نشریات را به مردم فروخت؟ و صرفاً به این شکل میشود پیش رفت.
نه، ببینید مقصودم این نبود. مثال زدم از وضعیت موجود، عرض نکردم که این وضعیت موجود، وضعیت مطلوبی است. شما وقتی که چیزی بهوجود میآورید، هر چیزی، فرض کنید مثلاً میروید و کتابچهای تولید میکنید، یا تقویم درست میکنید، برای اینکه گردش منظمی داشته باشد، باید مشتریتان را حدس زده باشید که چه کسانیاند. یعنی اگر فرض کنیم که شما تقویم فارسی برای سال شمسی درست کنید و بخواهید بین اسکیموها بفروشید، خُب خریدار ندارد. برای اینکه برای آنها مهم نیست که بدانند اربعین کِی است. بنابراین یک سری مطالعه میخواهد که بدانید برای چه کسانی میخواهید درست کنید. اگر اینها نسل دوم خانوادههای مهاجر باشند، که اصلاً مشکل بتوانند فارسی بخوانند. باقی میماند آدمهایی که میانگین سنیشان مشخص است که چیست. بههمین دلیل اگر دقت کرده باشید، روزنامهٔ کیهان لندن که تنها روزنامهٔ بهاصطلاح سراسریای بود که البته برخلاف تصور عمومی، هیچوقت، کیهان لندن هیچوقت حتی یک شماره با آگهیهایش یا با تکفروشیهایش اداره نشد. روزنامهٔ کیهان لندن از روز اول، والاحضرت اشرف پولش را میداد و اینها غصهای نداشتند و وقتی ایشان رفت توی کما، روزنامه تعطیل شد. ولی همان نشریه هم وقتی که نیست، شما در صحبت با هر کسی میشنوید که میگویند مهمترین نیازی که ازشان برآورده نمیشود، این است که الان دیگر خبردار نمیشوند که آدمهای معروفشان یا کارآمدشان مُردهاند. یعنی ستون ترحیمشان مهمترین بخش روزنامهٔ کیهان بود. خب، این ضرورت است. مثلاً روزنامهٔ اطلاعات در تهران هم روی دو سه صفحهٔ ترحیم و تسلیتش ایستاده، بهخاطر اینکه نیازی را از مخاطب خودش تأمین میکند که آن نیاز را آدمها میخرند. خب، بنابراین شما هم کارهایی را که میخواهید بفروشید، باید بررسی بالینی اولیهای برایش کرده باشید، که این قرارست برای کی باشد، آن آدم را شناسایی کرده باشید و بهقول آدمهایی که توی بیزنساند، feasibility study (امکانسنجی) داشته باشید و بر پایهٔ این مطالعه، یک business plan (برنامهٔ کاری) داشته باشید. آن برنامه به ما خواهد گفت گروهی که گیرندهٔ پیام ماست، چه مطالبی را اگر ارائه کنیم، خودشان با شوق میآیند میخرندش. بهزبان دیگر اینکه شما آیفون را میبینید که هنوز اعلامنکرده، جماعت میروند و میخرند، بهخاطر این است که آیفون با چند تا قدم توانسته است برود جایی را توی مغز انسانها اشغال کند و عادت بدهد که من باید این آیفون را مدل به مدل از iOS1 تا iOS10 پشت سرِ هم بروم. عضو این خانواده شدهام، گردنم است و باید بروم وگرنه از دنیا عقب میمانم. آیا نشریاتی که ما از آنها صحبت میکنیم چنین پرسش و پاسخی در درون خود کردهاند؟ چنین پرسشنامهای دارند؟ اصلاً آیا تعداد کسانی را که در حوزهٔ انتشارشان واقع است، دارند؟ تصوری از وضعیت علمی و فرهنگی آنها، اگر چه بااحتیاط، دارند؟ اگر دارند، آنوقت جوابهایی میگیرند.
اینکه من عرض کردم نشریات مجانی الان در شرایط فعلیِ اینجا، جالبتر بهنظر میآیند، این است که یک جایی از کارشان طبیعی است و آن هم اینکه شما بهجای آنکه نشریهای درست کنید و گروهی را بفرستید بروند برایتان بازاریابی کنند، بروند یقه مردم را بگیرند و روزنامه را بهشان بفروشند یا روزنامهفروشی که برود دم خانهٔ مردم روزنامه بدهد، بهجای همهٔ این کارها آمدهاید اعلام کردید که آگهی میگذارید و تمام این کارها را این آگهیدهنده دارد انجام میدهد. آن چلوکبابیای که به شما آگهی میدهد، اگر نشریهٔ شما برایش فایده نداشته باشد، آگهی نمیدهد؛ خیلی ساده. بنابراین کارهایی که شما باید بکنید، یک واسطه برایتان انجام میدهد. در غیاب آن تحقیق، در غیاب آن برنامهٔ کاری و در غیاب آن مطالعهٔ آماری، این روش سالمتر است. یعنی راحتتر به شما میفهماند که اینها چه میخواهند. آیا اینها درس آشپزی میخواهند یا مزخرفات مسعود بهنود را. میخواهند فلان چیز را بدانند یا فلان چیزی دیگر را. این راهی نزدیک است، وگرنه، اگر شما این امکان برایتان فراهم شده باشد که مخاطب خود را بتوانید شناسایی کنید و راههای ارتباط گرفتن با آنها را هم پیدا کرده باشید – که راههای امتحان شدهای در دنیاست – در آنصورت، نه، طبیعتاً نشریهٔ شما مجانی نخواهد بود و میشود نشریهای، که آدمهای خریدارش پاش ایستادهاند. آبونه خواهند شد. بهش احتیاج خواهند داشت و بابت احتیاجشان هم نیازی نخواهد بود که شما خیلی بهشان اصرار کنید و نوع نشریه را هم خودشان تعیین خواهند کرد.
خب، حالا اگر شما هم موافق باشید، برویم سراغ حوزهای که سام شروع کرد یعنی قصهنویسی. شاید بشود گفت، شاید، هرچند با این عناوین هم خیلی خوب نیستم، شاید بشود گفت من در ایران یکی از پرفروشترین قصهنویسها هستم و آن بخشی از مجموع ۱۸ کتابم، یعنی نیمی از آنها که قصهاند، هنوز در ایران چاپ میشوند ولی بقیهٔ کتابها که تم سیاسی دارند، چاپ نمیشود. عرض کنم که هنوز هم بخش عمدهای از زندگیام را فروش کتابهایم در ایران تأمین میکند و این در حالی است که مطابق آمارِ خودِ علمی، از هر یک کتابی که قانونی چاپ میشود، سه کتاب غیرقانونی چاپ میشود. وکیلم مدرکی پیدا کرده است که طی یک سال رمان «خانوم» من ۱۸٬۰۰۰ نسخهٔ غیرقانونی فروخته شده است. ۱۸٬۰۰۰ تا در یک سال، در حالی که قیمت اصلی ۲۲٬۰۰۰ تومان است، ۳۰٬۰۰۰ تومان فروخته شده است.
م. آقازاده: من سال پیش در ایران بودم و جهت اطلاعتان عرض میکنم، که آنچه شما میفرمایید، به عینه مشخص بود. بهطور مثال در خیابان کریمخان که خیلی بهندرت بساطیها کتاب و نسخهٔ قاچاق میفروشند، بساط پهن کرده بودند و عمدهٔ سفرهشان، کتابهای شما بود. و در واقع این آماری که داده میشود، چه رسمی و چه غیررسمی، آمار درستی است.
ببینید، همانطور که من در جلسه [اشاره به سخنرانی ایشان در ۹ اکتبر ۲۰۱۶ در ونکوور] هم گفتم، و البته در اینجا میخواهم بهنوعی جوابِ آن سؤال اول سام را هم بدهم، اصولاً اولین کار من رؤیافروشی بوده. از بچگی من قصه تعریف میکردم. یک خانوادهٔ شاخشکستهٔ گستردهٔ بیخودی به خودشان میگفتند شازده، و فقیر داشتهایم که همه القاب داشتند ولی پول نداشتند. معیشتشان مشکل بوده، ولی حفظ آبرو میکردند. همه نوهٔ فلانالسلطنه یا فلانالدّوله بودند ولی از یکذره امکان زندگی برخوردار نبودند. همسایهٔ کفاش از همه ثروتمندتر بود. در چنین خانوادهای طبیعتاً خیلی دمسازتر بودیم و ییلاق که میرفتیم، بچهها یهو ۶۰ تا میشدیم. تو این جمع، آنی که برایشان قصه تعریف میکرد، رؤیا میفروخت، من بودم. مقدّرم بوده از اول عمر. و بنابراین ذهناً اینطوری بودم. وقتی آمدم توی مطبوعات، توی این ۱۶-۱۷ سال اتفاقاً هنوز کار خودم را میکردم. یعنی در این فاصله یاد گرفته بودم آن چیزهایی را که در آن شبهای تابستانی باغ تعریف میکردم، بنویسم. قصهنویس و پاورقینویس بودم، غیر از اینکه شعر هم میگفتم. اولین کاری که کردم در آن سالها، این بود که شعر گفتم. من و نوری علاء و سپانلو و احمدرضا و… همهمان با جُنگ استنسیلشدهای بهنام جُنگ شعر وارد دایرهٔ حیات شدیم. بههر حال، من بهسرعت رفتم توی روزنامهها شروع کردم به نوشتنِ قصههای کوتاه با اسمهای متعدد جعلی و بخشی هم بهعنوان ترجمه از فلان کس مثلاً ادگار آلن پو. اسمها را خارجی میکردیم، میفروختیم و در حقیقت، رؤیافروشی بود. تا زمانی که توی مجلات بودم، این اشکالی نداشت تا اینکه سال ۴۸ شد و روزنامه درست شد. روزنامه را هم آدمی مثل آقای داریوش همایون درست کرد که حتی نمیخواست مثل اطلاعات و کیهان باشد. بلکه میخواست یک روزنامهٔ سطح بالای جهانی مثل گاردین باشد و خودش هم بههرحال آدم فوقالعاده جذابی بود و آرزوی هر کسی بود که خودش را بیاندازد توی آن تشکیلات. روزی آقای دکتر سیروس آموزگار به من گفت تو برو آنجا. حالا توجه داشته باشید در کاری که من میکردم، هفتهای ۱۰۰ – ۱۲۰ تا نامه برام میآمد، و برای بچهٔ ۱۶-۱۷ ساله خیلی جذاب بود که دربارهٔ قصههایش سؤال میکردند. ما با همان عینک و کراوات راه افتادیم رفتیم دفتر بزرگان اینبار که آقای همایون، آقای دکتر بهرهمند، آقای دکتر سمسار، آقای جهانگیر بهروز، همهٔ غولهای دورهٔ ۲۸ مرداد و قبل از آن نشسته بودند. ما رفتیم آنجا: «سلام علیکم.» گفتند: «بفرمایید.» آقای همایون گفت: «ما مثل هر نشریهای تو دنیا، باید یه جدول کلمات متقاطع داشته باشیم. ما کسی را پیدا کردهایم برای این کار به اسم آقای دکتر سیروس پرهام که به من گفتهاند شما ایشان را میشناسید؟» گفتم: «البته که میشناسم. ایشان استاد بزرگواری است» گفت: «یکی از کارهایی که ایشان بلدند، همین است. ایشان را مسئول این کار کردهایم ولی گفتهاند که نمیتوانند در هفته ۶ تا جدول تأمین کنند و وردست میخواهند. ما میخواهیم شما را استخدام کنیم بهعنوان وردستِ مسئولِ جدول کلمات متقاطع.» ما هم گفتیم: «بله.» گفت: «این شمارهٔ دکتر پرهام. بگیر و برو با ایشان تماس بگیر و ترتیب قرار را بده.» در جایی که من داشتم کار میکردم، سردبیر هم که حسین مُهری بود که الان در لس آنجلس است و همکارانی که با هم بودیم، نصرت رحمانی و فریدون مشیری و همه در مجلهٔ روشنفکر بودیم، اینها همه غصه گرفته بودند که دارند مرا از دست میدهند. چون فکر میکردند که این روزنامهٔ تازهتأسیس دارد مرا میبرد آنجا و در شغل بسیار بالایی، مرتبههای خیلی بالایی به من میدهد. حالا همهشان آمده بودند توی کافه نادری نشسته بودند و منتظر. دفتر آیندگان هم توی کوچهای، همان وسطِ نادری و پشت کافه نادری بود. من رفتم آنجا، از دفتر همان روزنامه، شماره تلفن بهدست و پیش خودم فکر کردم به این بزرگواران چه بگویم؟ بگویم که اینها مرا میخواهند بهعنوان وردستِ جدول کلمات متقاطع؟ خب این، آبروریزی میشود که. آنها را ببین، که چقدر نگران بودند! شروع کردم پشت آن کلیسای قوامالسلطنه راهرفتن و به خودم گفتم، نه! این، دو تا راه حل دارد، یکی اینکه این کاغذ را میاندازم دور و گور بابای همایون و روزنامهٔ آیندگان، ولی اشکالش این است که اینها مرا نشناختند و نشناخته میمانم، راه دیگرش هم این است که بروم خودم را بشناسانم. این تصمیم خیلی انقلابیای بود که برای خودم گرفتم. بنابراین برگشتم آمدم و گفتم که این جلسهٔ اول بود، نه حرفی زدند، نه حرفی هم نشد و معلوم نیست میخواهند چهکار کنند. عدهای را استخدام کردهاند و این حرفها. فعلاً عاجل نیست. رفتم با دکتر پرهام یواشکی تماس گرفتم و یکی دو تایی جدول درست کردم و دادم به دکتر پرهام. ایشان خیلی تعریف کردند و روزی که دوباره رفتم اینها را تحویل بدهم، روزنامه هنوز منتشر نشده بود، به من گفتند کلاسهایی گذاشتهاند و هر چند که تو کارت جدول است، ولی اگر دلت میخواهد، بیا برو در این کلاسها بنشین. من گفتم چشم و صفا حائری، که هفتهٔ پیش [اشاره به اواسط اکتبر] فوت کرد، خبرنگار باتجربه و باسابقه، توی کلاس داشت درس میداد. صفا مرا میشناخت. من که رفتم، کمی تعجب کرد، نشست، کمی با هم حرف زدیم و از کلاس آمدیم بیرون. گفت: «برای چی؟» گفتم: «فلان…» گفت: «خب، خره میخواستی خودت را معرفی کنی و بگویی…» گفتم: «نه بابا، چهکار داری؟ ول کن.» ولی از شما چه پنهان، خودم رفتم از دانشگاه تهران و از دکتر پیرزاده همهٔ کتابهای مربوط به روزنامهنگاری را گرفتم؛ فارسی و فرانسه. من زبان دومم فرانسه است. رفتم اینها را گرفتم و دمر افتادم رویش، شروع کردم خواندن، چون تا آن موقع من رؤیا فروخته بودم و روزنامهنگاری نکرده بودم، بنابراین از اینجا فکر کردم که دنیای جدیدی است اگر میخواهی بروی توش و جاهطلبی داری، باید بفهمی سر و تهش چیست. رفتم و به سد بزرگی برخوردم. بنا به تعریف مکلوهان، اطلاعات، یعنی امر موثق قطعی. و برای اینکه شما منحرف نشده باشید، یک منبع کم است، دو تا منبع و به روایت guideline (راهنمای) بیبیسی دو و نیم منبع لازم است تا خبری تأیید بشود و در غیر این صورت، قابلانتشار نیست. یعنی، یک مرتبه با پیشانی محکم به دیوار خوردم. تمام آنچه که تخصصم بود، تمام آن کاری که بلد بودم، آب شد. من بلد بودم رؤیا بفروشم، بلد بودم تخیل بفروشم، معلوم شد در این حرفهٔ جدید نمیخرند، نه تنها نمیخرند، بلکه برعکس است، یعنی چیزی است که برحذرت میدارند. از اینجا داری وارد جایی میشود که جای دیو و فرشته دارد عوض میشود. اینجا، همان چیزی که تو میپسندی، یعنی تخیل، رؤیا و… که زمینه و مدخل حرفهٔ توست، کاملاً باید بگذاری زیر پا و مواظب باشی سر سوزنی بهش نزدیک نشوی. این شروعِ جدالی درونی بود که باعث شد من این ریاضت را به خودم بدهم و بهمعنای واقعی کلمه واقعاً پدرم درآمد که خودم را با این دنیای واقعیت که با رؤیا در تضاد است، آشنا نگه دارم و هر کاری کردم تا رسیدیم به انقلاب و شرحی که در جلسه دادم و نمیخواهم تکرار کنم. اما دوباره وقتی بعد از انقلاب، بعد از ۵-۶ سال از زندگی زیرزمینی آمدیم بیرون و شروع کردیم، اول آدینه را ما درست کردیم و رفتیم آنجا. یکبار براهنی بهشوخی گفت و بار دیگر هم هوشنگ گلشیری گفت: «فلانی تو چرا قصهات را نمینویسی؟» گفتم: «قصه چیه؟» گفت: «ببین این مقالاتی که مینویسی، همین چیزی که هفتهٔ پیش راجع به کیانوری نوشتی، اینها قصه است. گیرم که تو فشار میآوری به خودت که واقعیت است، ولی تو عین قصه مینویسی. برو قصهات را بنویس. چرا خودت را محدود کردی به این قضیه؟» من رفتم، یکی هم نوشتم و دادم به براهنی. براهنی هم هِی به ما استاد، استاد میگفت. میگفت: «آن حرفها چیست، تو شوخی میکنی، تو آنها را درس دادهای.» گفتم: «نه، رضا ببین واقعاً چهکار میشود کرد.» او کمی دربارهٔ تکنیک و اینها گفت، ولی من این حرفها را دوست نداشتم و همان نقل مادربزرگم را بیشتر دوست داشتم. در نتیجه، شهامت کردم، جرئت کردم و شروع کردم. توجه کرده باشید، اولش هم «امینه» را نوشتم، قصهٔ تاریخی نوشتم، سرگذشت مادربزرگ آقامحمدخان را نوشتم. بعدش هم کماکان توی فضای تاریخ ماندم و «این سه زن» را نوشتم که حدود ۸۰ درصدش واقعیت بود و فقط تصویرپردازیهایش بود که از ذهنم آورده بودم.
در نتیجه، حالا اینجا میخواهم جواب سؤال سام را بدهم، آنجا متوجه شدم که این دنیای قصه بیتفاوت از دنیای واقعیت نیست، حتی science fictionهایی (داستان تخیلی علمی) که ساخته میشود، مثل قصههای بردبری، مثل قصههای ژول ورن، اینها پایشان توی واقعیت است، باورپذیرست و برعکس، آن چیزهایی که بهعنوان واقعیت به ما گفته شده، از خود متن کتابهای آسمانی تا متون علمی، اصلاً بیایید من و شما در مورد کتاب تاریخ ایران باستان که آقای مشیرالدوله نوشته، با هم صحبت کنیم، بهترین و مؤکدترین نوشتهای است که در مورد تاریخ پیش از اسلام نوشته شده، چقدر هم این مرد محترم کار کرد. ولی لحظهای چشمانتان را ببندید و دربارهٔ آنچه در کتاب نوشته شده از آقای مشیرالدوله سند بخواهید، ندارد. فقط اتفاقی که افتاده است، این است که آن فاصلههای خالی را قابلباور پر کرده است، یعنی جوری که شما باور کنید، وگرنه هیچ سندی وجود ندارد. چرا این حرف را اینجا میزنم؟ شما برمیگردید تو انگلیس خودمان را فحش ندهیم که کشور عقبافتادهای هستیم. توی این انگلیس معلوم شده است ۷۰ درصد بچههای انگلیسی تاریخشان را بهروایت شکسپیر قبول دارند، یعنی تصور میکنند یک ریچارد سومی هم مثل ضحاک وجود دارد. آنها این را تاریخ دیدهاند. همین چندی قبل توی لستر، شهری در مرکز انگلیس، کنار کلیسایی داشتند میکندند که پارکینگ درست کنند، به گورستانی برخوردند و فهمیدند که تاریخش مربوط به پانصد و خردهای سال قبل است. استادی آمد گفت، این تاریخ همان تاریخی است که ریچارد سوم بوده، بنابراین ممکن است قبر ریچارد سوم که گم شده – ریچارد سوم همان ضحاکِ شکسپیر است، گوژپشت هم بوده و آخر سر هم میکشندش – اینجا باشد. اینها رفتند بهقدری اینجا را انگولک کردند، که یک جنازهٔ گوژپشت که اتفاقاً ستون فقراتش شکسته بود، پیدا کردند. شما نمیدانید چه خبری شد در این جزیره ۶۰۰ سالهٔ متمدن، بالاخره با کمک مجلس و اینور و آنور اجازه گرفتند که این را ببرند توی گورستانی که پولش را هم ملکه داد، چون بالاخره گفتند پادشاه بوده دیگر. ملاحظه میکنید که این مرزهاش خیلی بههم نزدیک است، یعنی شما فقط این را در نظر داشته باشید، چند سال پیش بحث شد این مویی که توی موزهٔ توپ کاپی استانبول است و منصوب به پیغمبر، ترکها آمدند این بحث را پیش کشیدند که موی دیگری هم پیدا کردهاند و از مراکز مهم دنیا خواستند که بیایند و به این تأییدیه بدهند. آنها هم آمدند و خونسرد گفتند این کار را انجام میدهیم، فقط باید بگردیم تا دیانای را پیدا کنیم و برای آن باید دنبال اعقاب مسلّم پیغمبر اسلام میگشتند. میدانید تنها کسی که مسلماً از اعقاب حضرت فاطمه است و یازده پشتش شناخته شده است، ملکحسین پادشاه اردن بود، این تنها کسی بود که وجود داشت. ملکحسین تنها کسی بود که از قریش بود و از طایفه پیغمبر. رفتند و ملکحسین را قانع کردند و ازش نمونهٔ دیانای گرفتند و بالاخره با کمک فیزیک و بیولوژی رفتند که ثابت کنند. البته از اینکه پروژه وسطش بهدلیل کمبود پول متوقف شد، میشود حدس زد که قضیه جواب ندارد و ترکها به مقصودشان نرسیدند و بهترین راه حل این بود که داستان را ول کنند. اگر جواب مثبت بود، مطمئن باشید که ترکها الان به زیارتگاهی تبدیلش کرده بودند. خب، معلوم میشود که مرزهای بین تخیل و واقعیت خیلی بههم نزدیک است. اگر کسی میآمد پنج یا ده سال پیش میگفت که گروهی میتوانند بروند کشوری که ۸۰۰۰ سال تاریخ دارد، چه بکنند، کی باور میکرد؟ ما در ایران تخت جمشیدی که پزش را میدهیم تاریخش ۲۵۰۰ سال است. اینجا پالمریای دمشق است، شامات است. شامات یکی از قدیمیترین تمدنهای دنیاست. بعد از چین قدیمیترین تمدن دنیا بوده، ببینید یک عده این کشور را چه کردند، کی میتوانست باور کند عدهای که نه ملیت دارند، نه جایشان معلوم است، نه زبانشان مشخص است، نه حکومت دارند، راه میافتند با شعارهای مسخره و مزخرفی، میتوانند بخشهای مختلف دنیا را به اینجا برسانند که الان داریم میبینیم. چه کسی تصور این را داشت، اصلاً بعد از بهوجودآمدن این، تکلیف حکومتها که اینهمه سرش دعواست چیست؟ وقتی گروهی میتوانند بروند و کاری بکنند که هیتلر میکرد، همهٔ اینها را عرض کردم که بگویم، من ماندهام در تحیر میان دو دنیای تخیل و واقعیت و درش شنا میکنم. مقداری علائقام است و مقداری هم معیشت و زندگیام. اینکه سام میگوید از من تقلید نشده، اینطور نیست؛ بعضیها هم تقلید شده، کار ادامه پیدا کرده است و خیلی بهتر از من نوشتهاند. بهطور مثال شما همین قصههای سادهٔ محمدعلی، همشهری خودتان را نگاه کنید، اینقدر روان. جایی تعریف کردم که محمدعلی قصهای بهنام «تولد پدرم» دارد و بهقدری آن را روان میگوید که شما باید باورتون بشود که این پدر خودِ محمدعلی است، در حالیکه fiction (قصه) است، منظورم این است که این دنیا جذابیتهای خودش را دارد. من بخت آن را دارم که فضایی برای خودم ترسیم کردهام، در حالیکه پایم در رشتهای است که با واقعیت سر و کار دارد ولی لذت زندگی پرورش تخیلم است، پس راهحلی پیدا کردهام که آن را از خودم نگه دارم، مثل این وکلای قدیمها، سرهنگهای بازنشسته که میرفتند کفتربازی میکردند و بعد هم حافظ تصحیح میکردند، این مثل همان کفتربازی آنهاست برای من.
س. سرابی: مسئله این است که تاریخ این وسط هست. قصههایی که آقای محمدعلی نوشتهاند، تاریخ درش وجود ندارد، روایت آدمهای پیرامونی است که ممکن است باشند، ممکن است نباشند، ولی مسئله این است که با شخصیتهای تاریخی چنین بازیای نشده. (توضیح آقای سام سرابی دربارهٔ این بخش از گفتوگو را در اینجا بخوانید)
به عقیدهٔ من اگر کسی بیاید تخیلش را واقعیت جا بزند و تاریخ بنویسد و این را توضیح ندهد، حتماً تقلب کرده و حتماً کار خلافیست. ولی آنجا که تخیل است، تخیل است. یک جاهایی هم به سبک گور ویدال، تلفیق واقعیت و تخیل است، مثل کاری که من در «این سه زن» کردهام. و بعد هم اینکه من نه اولین کسی هستم در دنیا که این کار را کردهام، نه آخرین. در دنیا از شکسپیر تا الکساند دوما تا بالزاک، همه همین کار را کردهاند. در ایران هم، همهٔ کارهایی که ذبیحالله منصوری کرد، همین بود. حالا ذبیحالله منصوری معروف شده بود به پاورقینویس، همه کماهمیتش میدانند، در حالیکه خیلی هم آدم مهمی بود. من از خدایم باشد بهم بگویند ذبیحالله منصوری دوم. مثلاً در «رازهای سرزمین من»، براهنی در بخشی به اسم «قابلهٔ سرزمین من» بهطرز عجیب و غریبی این کار را کرده است. ضمن اینکه بههرحال من در رادیو تلویزیون بودهام و بیشتر شناخته شدهام. همین الان هم هست، الان دختر جوانی هست بهنام شرمین نادری، او هیچوقت مستقیماً شاگرد من نبوده، الان باید ببینید در تهران چه غوغایی کرده، غیر از اینکه کتابهایش را عین برگ زر میخرند، هر روز میرود در کاخ گلستان، یک روز در کاخ مرمر، لباسی شبیه زنان قاجار میپوشد و عدهٔ کثیری میروند و مینشینند پای قصههایش، قصههایی که بنیان تاریخی دارند. یعنی همان کاری که من در بچگی میکردم. نه، هستند بچهها و کار میکنند.
م. آقازاده: من تشکر میکنم از آقای بهنود عزیز، همچنان نیازمندیمان را اعلام میکنیم برای راهنماییهای ایشان و همچنان آثارشان را مطالعه خواهیم کرد برای آموختنِ بیشتر. از آقای سرابی خیلی سپاسگزاریم برای همراهیشان و البته همچنین سرکار خانم غفارزاده.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱) قرار بود این مصاحبه برای شمارهٔ پیشین مجله انجام شود، ولی با توجه به ضیق وقت جناب مسعود بهنود، امکان انجامِ مصاحبه در روزهای نهم و دهم اکتبر، یعنی هنگام حضور ایشان در ونکوور، فراهم نیامد.